مردی احساس می کرد حالش خوب نیست. پیش دکترش رفت و گفت که این اواخر دچار سرگیجه شده و لکه هایی به رنگ سفید دیده است. دکتر او را معاینه کرد و تعدادی آزمایش برایش نوشت. چند روز بعد، با او تماس گرفت و گفت که او به یک بیماری نادر مبتلا شده است و فقط شش ماه دیگر زنده خواهد بود.
مرد از شغلش استعفا داد، عازم سفر به دور دنیا شد و شروع به انجام کارهایی کرد که یک عمر دلش می خواست انجام دهد. زمان بیشتری را با خانواده اش گذراند و یک ماشین کورسی جدید خرید. یک روز که مشغول رانندگی بود به مغازۀ لباس فروشی مشهوری رسید و ناگهان تصمیم گرفت یک پیراهن مردانۀ دست دوز گران قیمت از آنجا بخرد.
خیاط اندازه هایش را گرفت و گفت: «من برای شما پیراهنی به سایز 42 می دوزم.»
مرد گفت: «نه، سایز لباس های من 38 است.»
خیاط دوباره دور گردن او را با دقت اندازه گرفت و گفت: «نه آقا، نگاه کنید، شما باید پیراهن سایز 42 بپوشید.»
مرد با یکدندگی گفت: «نه آقا، من سایز 38 می پوشم. تمام سال های بزرگ سالی ام همین سایز را پوشیده ام. از شما هم می خواهم همین سایز را برایم بدوزید.»
خیاط گفت: «بسیار خب، من برایتان پیراهنی با سایز 38 می دوزم اما برایتان بسیار تنگ خواهد شد. برای همین احساس سرگیجه خواهید کرد و لکه های سفیدرنگ خواهید دید.»
نکته: مردم غالبا با یکدندگی هرچه تمام تر، حتی وقتی دارند درد می کشند، حاضر به تغییر نیستند. اگر دوست دارید تغییر کنید و در خودتان اصلاحات ایجاد کنید، بیشتر اوقات خواهید دید که «لکه های سفیدتان» ناپدید می شوند و می بینید که ناامیدی هایتان از بین می روند. منبع اصلی مشکل را پیدا کنید. اگر مشکل خودتان هستید، تغییر کنید. اگر مشکل از کسی دیگر است، به او اجازه ندهید شادی تان را بدزدد. قدرت تان را از دست ندهید.