پاپوتسا آرزو داشت با مادرش به بازار هزار تاجر برود. بعد از اصرار و خواهشهای فراوان ، بالاخره یک روز مادرش او را با خود میبرد. در بازار پاپوتسا از دیدن آن همه مغازهها و اجناس رنگ و وارنگ حسابی حواسش پرت میشود و تا به خود میآید میبیند که مامانش را گم کرده است. او در جلوی مغازه شاگی که بز میفروشد مینشیند و گریه میکند. شاگی که پاپوتسا را اینطور میبیند از او نشانیهای مادرش را میپرسد. پاپوتسا جواب میدهد که او خوشگلترین مامان دنیاست. حالا او و شاگی راه میافتند در بازار تا خوشگلترین زن دنیا را پیدا کنند ...
کتاب خوشگل ترین مامان دنیا