در داستان «باور» دو برادر در حال عبور از گذری به پیرمردی ژندهپوش برخورد میکنند که به آنها میگوید هرکس به او سکهای طلا بدهد، تا فردا گنجی به دست میآورد. یکی از برادران میپذیرد و سکهاش را به پیرمرد میدهد و میرود. اما برادر دوم، که حرفهای پیرمرد را باور نکرده بود، فقط به خاطر فقیر نماندن خود و ثروتمند شدن برادرش، سکه را به پیرمرد میدهد. سرانجام برادر اول صندوقی پر از سکه طلا مییابد، اما برادر دوم چیزی به دست نمیآورد و به سراغ پیرمرد میرود. پیرمرد به او میگوید به خاطر این که از اول هم با تمام وجود، رسیدن به گنج را باور نداشتی، آن را نیافتی، او بازگشت و ماجرا را برای برادرش بازگو کرد. برادر اول، با شنیدن حرفهای او، گفت که تو نیز با این گفتهها در واقع گنج خود را یافتی، و نیمی را به من دادی، پس من هم نیمی از سکههایم را به تو میدهم. مجموعة حاضر مشتمل بر داستانهای کوتاهی تحت عنوان جام بلورین؛ نشانه؛ ارزش؛ شهر سبز؛ تاثیر پروانهای و... است.
کتاب دیروز، امروز، فردا یا هر روز دیگر