یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یه پیرزن بود، سه تا دختر داشت، سه تا دختر عین پنجهی آفتاب. همه رو شوهر داده بود. طفلی پیرزن که دیگه خیلی تنها شده بود، یه روز صبح دلش خیلی میگیره و بنای دلتنگی می زاره... بعله... پیرزن قصهی ما، شال و قبا میکنه، بره خونه دخت کوچیکش، که تازه به خونهی بخت رفته. خونهی دختر، بیرون شهر بالای تپه بود. بله بچه ها... اما بگم از راه سفر، که چقده خطر داره. کوه و کمر، سنگ و سنگ چین. دره داره، گذر داره، خطرهای بیخطر داره. اما پیرزن قصهی ما، کمر به رفتن بسته بود، حالا توی راه... هرچی که بود، هرچی نبود.
فیلم کدو قلقله زن