روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه می کرد. بعد هم گفت: من می روم جبهه. از رضا خواسته ام تا قبل از چهلم او شهید شوم… چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند.
مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلا نمی توانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود می دید.
ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد می کند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من!