خودم و یاسی را با پالتوی آبی اش تصور می کنم که مثلا هشتاد سال پیش است و هنوز لاله زار پر از تئاتر و کافه هایی است که نویسنده ها و آدم مهم ها پشت میز آن کافه ها می نشینند. من و یاسی هم داریم از وسط این کافه ها و سالن های تئاتر و سینما رد می شویم و گل می گوییم و گل می شنویم. توی رویایم من و یاسی هیچ نگرانی ای نداریم. فقط سلانه سلانه می رویم طرف ناصر خسرو که اصلا شکل الانش نیست. سرازیر می شویم طرف میدان توپخانه و وارد خیابان ناصر خسرو می شویم شاید آن موقع هنوز اسمش ناصریه بوده. کوچه ای بغلی کاخ شمس العماره خانه یاسی و رضا و مامان پری است کوچه ای که از اول تا آهر آن خوشه های اقاقیا از روی دیواره ها شره کرده و از در و پنجره ی خانه ها بوی غذاهای جورواجور و هزار بوی خوشایند دیگر بیرون می زند...