چوم چوم یک مورچه کوچولو بود. مثل همه مورچه کوچولوهای دنیا. کم کم بزرگ شد و برای خودش مورچه ای شد. صبحانه اش را خورد و حسابی از اینکه بزرگ شده بود، کیف کرد. بعد رفت بیرون و چشمش به بارباری افتاد. یک مورچه که کارش بار بردن بود. هر باری که بود، سبک بود یا سنگین، فرقی نمی کرد. بارباری از چوم چوم پرسید تو چیکار می کنی؟ ولی او که کاری نمی کرد. بارباری گفت : پس تو هنوز بزرگ نشدی!