می توانی همین روزها وارد زندگی من بشوی، مثلا در یک فروشگاه، وقتی که قوطی های کنسرو را جا به جا می کنی، و یا در یک دکه روزنامه فروشی، وقتی که باد، حوادث را ورق می زند، می توانی با من قدم بزنی، پیاده روها ما را کنار هم تجربه کنند، خیابان باران بگیرد، و من چترم را تنها روی سر تو باز کنم، برای تمام شعرهایی که به شاعرانگی نرسیده اند، تصمیم بگیر، خوشبختی، بالشی ست سفید، که موهای سیاه تو را کم دارد، لای در را باز می گذارم، می توانی همین روزها وارد اتاقم بشوی، لباس تور بلندت را برقصانی، خیالت را کنار تخت بگذاری.