چشمش می افتد به چشم عبدالجواد زبان بسته و چند روز بعد خبر می پیچد که عبدالجواد جبدالجوادی، از سربازی فرار کرده. کجا؟ کسی نمی داند. حتی مادربزرگ هشتاد و شش ساله من هم نمی داند. فقط می داند وقتی قزاق ها داشتند پدرش را کشان کشان می برده اند، یک لحظه توانسته رویش را برگرداند، چشمش را بیندازد توی چشم های (روشنک) که در چهار سالگی دختر بزرگ خانه بوده، با بغض به او بگوید: (بابا چان، مواظب مامان باش...)