سر کوچه ، سلمان یکهو خشکش زد . داشت بالای سرش را می پایید .گردن کشیدم و روی سیم های تیر برق نگاه کردم . لنگه کفشی کهنه دهان وا کرده را با طناب بسته بودند به لنگ های دراز یک مرغ دریایی مرده ، و معلقش کرده بودند لای سیم های برق . لنگه کفش تاب می خورد و آن طرفش جنازه ی وارونه ی مرغ دریایی هی می رفت به چپ ... هی می رفت به راست ... بال های دراز و آمیزانش تا زیر سیم ها پایین آمده بود...
چاپ کنید این کتاب رو دوباره. من واقعا منتظرم🙂❤