لرتا چنان با تمام وجود در نقش خویش غوطه ور می شد که گویی تمام سلول های وجودش غرق در شخصیت بازی شده است. حالا وقتی از لرتا می گویم، باید چشم هایم به سویی خیره بماند تا کلامی بر زبان بیاید. باید چشم هایم را ببندم تا ببینم او در می گشاید. باید بغضم را پنهان کنم وقتی خداحافظ می گویم، و او در را می بندد. لرتا برای من بیشتر از یک هنرپیشه و هنرمند قدیمی است. رایحه او که مشامم را نوازش می دهد، با آهنگی زیبا، خانواده ام را می سازد، خاله ای که سال هاست در وین است و دیدار هر باره او، یادآور خاطرات پرنسیم گذشته با لرتاست. مادرم وقتی که به تازگی عکس قاب شده لرتا را سهوا بر زمین انداخت، آه پرسوزی کشید و گفت: «لرتا شکست!.»