انسان آواره، نه در روح وطن می تواند داشت و نه در عشق، پس از آنکه از خاک بریده و نسبتش با آسمان منقطع شده است. انسان در بیمارستانی و بی اصالتی، گوهر خویش پدید تواند کرد و نه از عالم پوچی بیرون می تواند شد، همچنان که حقایق را فرادید نمی تواند داشت.
اما، از همه دردناکتر و ظالمانه تر، غریب بودن در وطن خویش است و آن وقتی است که در یک جامعه زوال یافته، میان فرد اصیل و گروه مردم همدلی و همزبانی از میان می رود. تاریخی که در راه خود تناقض می نهد، پشت می کند بحث عدالت به اصیل کشی و برادرکشی و مهتر کشی می پردازد که این امر یعنی شکستن آمینه ای که جماعت عام و حاکمان ستمگر را به خودشان می نمایاند.