نیکو و روبی داشتند می رفتند مدرسه. بعد روبی الکس را دید که داشت با سگش ، جت ، قدم میزد. روبی از سگ ها خوشش نمی آمد. می گفت همه سگ ها ترسناک هستند برای همین پشت سر مامانش قایم می شد. مامان گفت جت سگ مهربانی است. گفت که جت فقط می خواهد با او دوست شود. مامان به روبی گفت که آرام باشد و یک نفس عمیق بکشد.