دلبرکم سلام! می خواهم با این نامه خبری را به گوشت برسانم؛ خبری که گمان می کنم زودتر از این ها منتظرش بودی! دلبرکم، من دیگر عاشقت نیستم! مجسمه ای هستم با صورتی شبیه به خودم که از هرگونه عشقی نسبت به تو عاری ست...
آن شب، شبی خیلی سرد بود که وقتی چشمانم را رو به صبحش باز کردم دیگر چیزی از تو در من زندگی نمی کرد، درست شبیه به وقتی که بعد از ساعاتی طولانی گرسنگی، دیگر هیچ حسی به غذا نداریم و گرسنگی را از یاد می بریم ...
دلبرکم! روزهای خوبی بود وقتی عاشقت بودم... دوست داشتم در من خانه ای داشتی... دوست داشتم باهم زندگی را زندگی می کردیم، اما متأسفم که قلبم دیگر برایت داغ نمی کند... و ورای همه ی این ها متأسفم که دیگر عاشقی چون من نداری، باید زودتر از این ها این واقعیت تلخ را به گوشت می رساندم، ولی راستش میان رگ های خشکمان منتظر جریانی دوباره بودم.
امید دارم بتوانی کسی دیگر را برای این شغل انتخاب کنی و بتوانی خانه ای که در قلبت داشتم را به کسی بهتر از من بفروشی، امید دارم عاشقی بهتر از من برایت عاشقی کند!
اکنون این «رگ» به یادگار می ماند
از تو که رگی از حیات و جاودانگی در من بودی ...
نامه ی بالا حاوی جملات و افکار غیرواقعی نویسنده است.
کتاب رگ