مولانا در سراسر مثنوی بی همتای خود هر قصه و مضمونی را وسیلهٔ بیان افکار بلند خود قرار میدهد. این کتاب به شرح دو داستان پیل افسانه ساز از دفتر سوم مثنوی و انگور جدایی انداز از دفتر دوم مثنوی میپردازد. مولانا در این دو داستان سخن را به ستیغ رسایی فرا برده و گهرهای بس درخشان و ارزندهای از ژرفای اندیشهٔ والای خویش را فرا آورده است.
داستان نخست دربارهٔ پیلی است که گروهی در تاریکی شب میکوشند اندامش را شرح دهند و از دست مالیدن به اندام پیل، آن را با چیزی که به ذهنشان میآید برابر میکنند و باز میگویند که واقعیت ندارد و بیشتر به انسان میماند.
پیل اندر خانهیی تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف می بسود
داستان انگور جدایی انداز حکایت چهار تن است که به زبان دیگر سخن میگویند و انگور می.خواهند و چون هر یک به زبان خویش از آن نام میبرد هر یک گمان میبرد که آن دیگری چیزی جدا از خواست او میخواهد. بدین سبب با هم به نزاع سخت برمیخیزند.
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد، گفت لا
من عنب خواهم نه انگور، ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم
من نمیخواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن! خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نام ها غافل بدند
کتاب پیل و انگور