آن روز من هم از خانه آمدم بیرون و یکسره بوق می زدم. چند شاخه گل هم روی ماشینم گذاشته بودم. از کامرانیه به نیاوران می رفتم. در نیاوران، مردی جلو ماشینم را گرفت و گفت بوق نزن که همین الآن دو نفر را در همین جا کشته اند. من هم ماشین را در گوشه ای نگه داشتم و گل ها را برداشتم؛ سپس به خانه بازگشتم و...