اسماعیل رفت و بی قراری من شروع شد. فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آنقدر دلتنگش شده بودم که دلم می خواست بال درمی آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و می پرسیدم: حاج خانوم، کسی خبری نیاورد؟ می گفت: دختر، اسماعیل تازه رفته. مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده! بی قرار بودم؛ بی قرار! "