در این کتاب، از مجموعه داستانها و افسانههای ملل، بیست داستان از مردم مغولستان به طبع رسیده است. در این داستان "انخل "جوانی است که در اصطبل حاکم کار میکند. او هیچ گاه حاکم را ندیده است. تا این که روزی دندانش به شدت درد میگیرد و میخواهد از قصر خارج شود. در همین هنگام حاکم شهر نیز از قصر خارج میشود. انخل با دیدن حاکم که پیرمرد نحیفی است او را با صدای بلند مسخره میکند. ماموران حاکم، بلافاصله او را دستگیر کرده به زندان میافکنند; اما انخل با طرح نقشهای زیرکانه، هم از شر دندان فاسدش رهایی مییابد و هم از زندان حاکم، به سلامت میگریزد.
کتاب مردم مغولستان