نیشم را باز میکردم و میگفتم ،خوبن سلام دارن خدمتتون.
امیر که خنده ی گل و گشادم را میدید سرش را می انداخت پایین تا بلکه من را هوا برندارد. دست خودم نبود از خدا میخواستم امیر را قسمت من کند. می رفتم دم سقاخانه ی محله مان و بعد از شمع روشن کردن دعا میکردم اگر من و امیر به هم برسیم چه ها که نمیکنم اصلا چهل روز پشت سرهم توی همین سقاخانه شمع روشن میکنم حتی از عشق امیر اشک میریختم و این برای خودم هم عجیب بود. دختری که همه به او میگفتند مثل مردها زمخت است چطور شده این طور دل به یک پسر سپرده بود؟ پسرهای محل همیشه با حرفهایشان اذیتم میکردند اما امیر این جور نبود. تا اینکه هفته ی پیش مادرش دم خانه مان آمد وقتی در را باز کردم و او را پشت در دیدم.
کتاب ملکه شهر