آغاز یک راه...
همه چیز از ظهر سیزدهم اردیبهشت ۹۵ شروع شد. به همراه مادرم و شیما زن داداشم برای تحویل گرفتن جواب آزمایش ماموگرافی ام از کلینیک سپهر رفتیم. گرچه هیچ دلهره ای نداشتم، اما فشار نگاه پر از اضطراب مادرم قلبم را می فشرد.
چند روز پیش اتفاقی وقتی روی کاناپه نشسته بودم با دستم سینه ام را لمس کردم. تودة نسبتا بزرگی را روی سینه ام احساس کردم که تا یکی دوهفته قبل نبود. نوبت ماموگرافی گرفتم و آزمایش دادم. حالا بعد از پنج روز آمده بودم جواب ماموگرافی را بگیرم. برای من داستان تازه ای نبود چون به تازگی دوره درمان مامان همسرم تمام شده بود و این مراحل را یکبار طی کرده بودم.
در افکار خودم غوطه ور بودم که منشی اسمم را صدا کرد، رفتم جوابم را گرفتم، تا به برگه جواب نگاه کردم خیلی چیزها را فهمیدم. اینجا هم کمی تحصیلات دانشگاهیم به دردم خورد. مات و مبهوت به برگه نگاه می کردم، انگار زمان ایستاده بود.
حالا چه کسی دلش را داشت به مادرم و شیما جواب آزمایش را بگوید. فقط به آنها گفتم باید به مطب دکتر بروم و جواب را نشان بدهم، اما انگار مادرم دلش آگاه شده بود. کلی غم در چشمانش نشسته بود. با اضطراب به من گفت: مگر چیزی شده؟ خندیدم و گفتم: نه بابا، من چیزی متوجه نشدم. باید برم دکتر ببینه.