سینهی بهشدت زخمیِ فرماندهی نیروهای شورشی، از طریق نخدندان به هم دوخته می شود—و تمام افرادی که شاهد این عمل جراحی هستند، آن را یک معجزه در نظر می گیرند. در کتاب «منظومه ای از پدیده های حیاتی» که سرشار از اینگونه صحنه های عجیب و اغلب تشویشآور است، این صحنه تا مدت ها در خاطر مخاطبین می ماند.
داستان این رمان، هم به خشونت بی حد و حصرِ یک جنگ در «چچن» می پردازد و هم به قدرتِ صبر و مقاومت انسان ها در سرزمینی عاری از تمدن. بخیه های دوخته شده با نخدندان همچنین می تواند استعارهای برای خود رمان باشد—رمانی که تکه های پراکنده از جهانی واژگون را در دوباره در کنار هم قرار می دهد تا از دل آشوب، گونهای غیرمعمول از زیبایی را خلق کند.
صبح فردای شبی که «فِدها» خانهی «حوا» را سوزاندند و پدرش را بردند، «حوا» از خواب شقایق های دریایی بیدار شد. همان موقع که لباس می پوشید، «احمد» که تمام شب را نخوابیده بود، از اتاقخواب بیرون آمد، به تماشای آسمان ایستاد که در آن سوی پنجره روشن می شد؛ تا به حال نشده بود که «احمد» با دیدن آفتابِ سحرگاه احساس کند که دیرش شده. وقتی دختر از اتاقخواب بیرون زد، از دختر هشتسالهی سابق، بزرگتر به نظر می رسید؛ «احمد» چمدانِ دختر را گرفت و دختر به دنبالش از در بیرون رفت. «احمد» دختر را تا وسط خیابان برده بود که سر بلند کرد و به چیزی که زمانی خانهی دختر بود، نگاهی انداخت. گفت: «حوا، باید بریم»، اما هیچ کدام از جایشان جنب نخوردند.—از متن کتاب
اگر این کتاب یک سریال تلویزیونی بود، احتمالا با هشداری همچون «برخی تصاویر ممکن است برای برخی بینندگان آزاردهنده باشد» همراه می شد. کتاب «منظومهای از پدیده های حیاتی»، جریانی بیوقفه از هراس هایی را به تصویر می کشد که در این جنگِ مرگبار، در سرزمینی خشن، همه جا به چشم می خورد: قتل، شکنجه، ناپدید شدن، خیانت، تنفروشی، مین، بمب، و ترس مدام.
با این حال «آنتونی مارا» در این اثر که نخستین رمان او به حساب می آید، داستان خود را آنقدر جذاب، درهمتنیده، و باورپذیر روایت می کند که حتی مخاطبینِ حساستر نیز ترغیب می شوند به این سفر پر فراز و نشیب ادامه دهند. داستان با جهش های زمانی بین سال های 1994 تا 2004، تصویری کمیاب و ارزشمند را از نزاع میان روس ها و یک جمهوریِ خودخوانده و جداییطلب ارائه می کند—و همینطور از تنش های دیرینهای که این نزاع را به وجود آورده است. داستان توسط گروهی از ساکنینِ یک روستای کوچک به نام «الدار» روایت می شود—انسان هایی که انگار در کابوسی برآمده از آثار «الکساندر سولژنیتسن» زندگی می کنند.
شبی در سال 2004، نیروهای روس، درِ خانهی «داکا» را می کوبند. یک خبرچین در همسایگی او (یک دوست، کسی که تسلیمِ شکنجه شده)، از «داکا» به عنوان یکی از همدستانِ نیروهای شورشی نام برده است. نیروهای روس، «داکا» را با خود می برند. وقتی خانهی او را به آتش می کشند، دختری هشتساله به نام «حوا»، چمدانِ از قبل آمادهشدهی خود را برمی دارد و به سمت جنگل می گریزد.
همانطور که از وسط خیابان به تکهی وسیع خاکسترِ صافشده زل زده بودند، برف دور و برِ پوتین هایشان آب می شد. چند زغال نیمسوزِ نارنجی در برکه های برفِ خاکستری جرقجرق می کرد، اما فقط زغال بود و بس. هنوز هفت سال نمی شد که «احمد» به «دوکا» کمک کرده بود که اتاقی سرِ خانه بیندازد تا دختر هم اتاقی برای خودش داشته باشد. نقشه هایش را کشیده بود و چوبِ جنگلی را تکهتکه کرده و از آن تخته هایی بریده بود و تبدیلشان کرده بود به اتاق؛ و وقتی «دوکا» به «احمد» قول داده بود اگر زمانی بچهدار شد، در ساختن یک اتاقِ اضافی به او کمک کند، «احمد» از دوستش تشکر کرده و به خانه رفته بود و در که پشت سرش بسته شد، بغضِ مانده در گلویش به هقهق بدل شد.—از متن کتاب
همسایهای دیگر به نام «احمد» دخترک را پیدا می کند، و این دو به سوی تنها پناهگاهی حرکت می کنند که «احمد» می شناسد: یک بیمارستان، که عملا تنها ساختمانِ پابرجا در شهر بمبارانشدهی «وولچانسک» است. «احمد» در آنجا نام یک دکتر را می داند—تنها دکتری که در این بیمارستان باقی مانده است.
پانصد کارمند دیگر، این مکان را در طول جنگ ترک کردند، بهخصوص بعد از بمباران بخش زایمان. حالا «سونیا» کار مداوای بیماران را با ابزار و ملزوماتِ گرفتهشده از قاچاقچی ها، (و در صورت اجبار، با نخدندان) به انجام می رساند. تخصص او، به اجبار شرایط، قطعِ عضو است. «احمد» نیز که خودش دکتری نهچندان ماهر است، به «سونیا» می پیوندد و در مداوای آسیبدیدگان به او کمک می کند.
تمام این کاراکترها، فقدانی بزرگ را در طول این جنگ های طولانی تجربه کردهاند، یا از طریق مرگ، یا ناپدید شدن و خیانت. «سونیا» نمی تواند خواهرش، «ناتاشا»، را فراموش کند—دختری که تلاش کرد از زندگی سابق خود بگریزد. «حوا» که حالا بیسرپرست شده، با آیندهای نامعلوم روبهرو است. «احمد» در خانه و روستای خودش، احساس غریبی و انزوا می کند.
همچنین، جهانی که این شخصیت ها در آن ساکن هستند، سختی ها و مشکلات آن ها را دوچندان می کند—جهانی که در آن، غذا و برق و سوخت، کالاهایی لوکس به شمار می آیند. داستان در زمان و مکانی روایت می شود که در آن، هر صدایی در دل جنگل می تواند یک تهدید باشد، و یک ایستگاه امنیتیِ معمولی در کنار جاده ممکن است بلافاصله به مکانی مرگبار تبدیل شود.
اول پِتپِت موتورِ دیزل به گوش رسید، غرغری ضعیف که بیشتر از صدای تیراندازی او را ترسانده بود، بعد صدای روس ها را شنید. به اتاق نشیمن رفت و تا جایی که جرأت داشت، پردهی سیاه خاموشی را کنار زد. چراغ های جلوی ماشین از میان مثلث پنجره، شب را دو نیم کرده بودند. چهار سرباز، قلچماق و پروار، از کامیون بیرون پریدند. یکی از آن ها کمی ودکا سر کشید و هر بار که لیز می خورد، به برف فحش می داد. پدربزرگِ این سرباز، صبح همان روزی که او خودش را به مرکز خدمت اجباریِ «ولادی وستک» معرفی کرد، به او گفته بود که اگر موهبت خلسهآورِ ودکا نبود، در «استالینگراد» از پا درآمده بود؛ سرباز که گونه هایش از پسِ سال ها استفاده از خمیردندان برای جوش های دوران بلوغش پر از چالهچوله شده بود، معتقد بود که جنگ «چچن» بدتر از جنگ «استالینگراد» است و بنابراین ودکایش را جیرهبندی می کرد.—از متن کتاب
هر کس که می خواهد زنده بماند، باید همیشه ابتکار به خرج دهد—همان کاری که شخصیت ها هنگام اندیشیدن به امیدها و خاطراتشان انجام می دهند تا هم داستان خود را روایت کنند و هم افرادی را که از دست دادهاند، به فراموشی نسپرند؛ چرا که گذشته از همه چیز، امید و خاطره، تنها چیزهایی هستند که این شخصیت ها هنوز می توانند تحت کنترل داشته باشند.
«مارا» با انتشار این رمان در 28 سالگی، نشان می دهد که استعدادهایش در نویسندگی بسیار فراتر از سن و سال او است. رمان پرتنش و قدرتمند این نویسندهی آمریکایی، پیامدهای مرگبار جنگ را به عنوان موضوع اصلی خود برگزیده اما نثری که «مارا» از طریق آن داستان را روایت می کند، هم طنزی تلخ را در خود جای داده و هم به شکل خیرهکنندهای شاعرانه است.
با این وجود، نبوغ «مارا» بیش از هر چیز در ساختار روایت جلوه می یابد. او کاراکترهایش را در زمان به جلو و عقب می برد؛ یک رویداد یا نتیجهگیری ممکن است در خط داستانیِ مربوط به سال 2004 نشان داده شود، اما انگیزه ها و دلایل رقم خوردنِ آن ممکن است در فصلی دیگر که داستانش در سال 1994 اتفاق می افتد، برای مخاطبین آشکار شود.
این جهش های زمانی شاید در ابتدا گیجکننده به نظر برسند، اما همزمان با برملا شدنِ سرنخ ها و رازهای پیرامون شخصیت ها، به تجربهای بسیار جذاب و رضایتبخش تبدیل می شوند. مخاطبین پس از مدتی درمی یابند که سرگذشت و سرنوشت کاراکترهای داستان، درهمتنیدهتر از چیزی است که قبلا به نظر می رسید.
«احمد» از میان درگاه، حرکت نور چراغقوه را بر سرتاسر دیوارها می دید. و اینطوری طولانیترین دو دقیقهی عمر «احمد» سپری شد تا این که سربازها دوباره با «دوکا» بر درگاه ظاهر شدند. نوارچسب برزنتیِ دور دهان «دوکا» با فریادهای فرو خوردهی او چروک می خورد. کلاهی مشکی هم روی سرش کشیدند. «حوا» کجا بود؟ عرق بر پیشانی «احمد» نشست. سنگینی بیحدی را بر دست هایش حس می کرد. وقتی که سربازها بر شانه ها و کمربند «دوکا» چنگ انداختند و او را کشانکشان به پشت کامیون بردند و در را به هم کوبیدند، نفس راحتِ «احمد» به سرعت جای خود را به تنفر از خودش داد، چون همان موقع که «دوکا» در کامیون، وسط خیابان حدود بیست متر آنطرفتر مرده محسوب می شد، او صحیح و سالم در اتاق نشیمن خودش بود.—از متن کتاب
ممکن است وسوسه شویم که این رمان را به خاطر پیرنگِ چندلایهاش، با عروسک های تودرتوی روسی (ماتریوشکا) مقایسه کنیم چرا که این اثر نیز به تدریج، لایه های بیشتری را از درون خود آشکار می کند. اما این مقایسه، شاید بیش از اندازه ساده و کلیشهای به نظر برسد.
«آنتونی مارا» در حقیقت موفق می شود کاری بسیار سختتر از این را به انجام برساند. او داستانی را به ما ارائه می کند که در آن، عروسک ها قبلا پراکنده و شکسته شدهاند. خواندن داستان «منظومهای از پدیده های حیاتی» باعث می شود این تکه های پراکنده دوباره سر جای خود قرار بگیرند و از میان تَرَک ها و شکستگی های خود، حقیقتی هراسانگیز را آشکار کنند.