«ژان پل سارتر» در سال 1940 توسط نیروهای آلمانی به اسارت درآمد. او در طول دوران اسارت نهماههی خود، کتاب «هستی و زمان» اثر «مارتین هایدگر» را مطالعه کرد و به شکلی عمیق و چندوجهی دربارهی «هستیشناسی» («متافیزیک») و «معرفتشناسی» اندیشید. «سارتر» اندکی بعد از آزادی خود در سال 1941، پیش از آغاز نویسندگی، مدتی کوتاه را به عنوان کنشگر سیاسی فعالیت کرد.
ایده هایی که «سارتر» در طول اسارت هنگام مطالعهی کتاب «هستی و زمان» با آن ها مواجه شد، به اثر فلسفی خودش، کتاب «هستی و نیستی» شکل و جهت داد: متنی که به نیروی محرکهی ایده های مطرح شده در نمایشنامه «دوزخ» در یک سال بعد تبدیل شد. «سارتر» که به واکنش فرانسوی ها به هجوم سربازان «نازی» می اندیشید، می دید که «نازی ها» از طریق رفتار مؤدبانه در زندگی روزمره، تلاش می کردند شهروندان فرانسوی را مطیع و آرام نگه دارند، و نافرمانی های احتمالی را به انفعال تبدیل کنند. به شکل کلی می توان گفت اشغال فرانسه توسط آلمان نازی، نقش زیادی در شکلگیری تئوری های هستیشناختی و هستیگرایانهی «سارتر» داشت—تئوری هایی که درنهایت راه خود را به آثاری همچون کتاب «دوزخ» باز کردند.
نمایشنامه «دوزخ»، تجسمی از ایده های فلسفی «سارتر» در مورد «اگزیستانسیالیسم» است—حوزهای که «سارتر» در مورد آن متون زیادی را نوشت. داستان «دوزخ» به شکل خاص، ایده های او در مورد مفاهیم «ذهنیت» و «نگاه خیره» را به نمایش می گذارد؛ مفاهیمی که «سارتر» پیشتر در مقالهی بلند خود، کتاب «هستی و نیستی»، در کنار باورهایش در مورد «هویت»، «هستیشناسی»، و «نقطهنظر انسان» شرح داده بود.
این ایده ها همچنین در کتاب «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» به چشم می خورد: اثری شکلگرفته از متن سخنرانی «سارتر» در پاریس در سال 1945. به علاوه، آثار «سارتر» در اغلب اوقات در کنار کتاب های معشوق همیشگی او، «سیمون دوبووار» (خالق آثاری همچون «جنس دوم» و «اخلاق ابهام»)، مورد توجه قرار می گیرد. علاقهی «سارتر» به و ایده هایش درباره «هستیشناسی»، یادآور برخی دیگر از آثار فلسفی برجسته است، از جمله کتاب «ترس و لرز» اثر «سورن کییرکگور»، کتاب «هستی و زمان» اثر «مارتین هایدگر»، و کتاب «فراسوی نیک و بد» اثر «فردریش نیچه».
گاهی اوقات فکر می کنم باید با دقت بیشتری اطرافم رو نگاه کنم. من چیزی برای پنهان کردن ندارم. از اوضاع و احوال خودم به نحوی آگاهم. ولی می دونین انسان توی چنین شرایطی چه احساسی داره؟ انسان در حال غرق شدنه. تقلا می کنه که نجات پیدا کنه، ولی بعد از مدتی نفسش بند میاد، اما نگاهش از آب بیرون می مونه و فقط یه چیز رو می بینه... مجسمه، این مجسمه. حتما به شما سپردهن که به سوالاتم جواب ندین. منم اصراری ندارم، ولی یادتون باشه که نمی تونن من رو به دام بندازن، چون من توی تمام مدت زندگیم سعی کردم با مسائل خونسردانه برخورد کنم. (در طول اتاق راه می رود.)—از کتاب «دوزخ» اثر «ژان پل سارتر»
خویشتن
«ژان پل سارتر» در نمایشنامه «دوزخ»، این ایده را مطرح می کند که رنج حقیقی، از ناتوانی انسان در کنترلِ ماهیتِ هستیِ خود سرچشمه می گیرد. «سارتر» به منظور توضیح این نکته، دوزخی را به تصویر می کشد که سه نفر را در خود جای داده است: «گارسن»، «اینس»، و «استل». آن ها همزمان با تلاش برای بیشتر آشنا شدن با محیط جدید خود، درمی یابند که خبری از «زندانبان» یا «شکنجهگر» نیست، و به این نکته فکر می کنند که دقیقا چگونه قرار است تنبیه و مجازات شوند. آن ها بعد از بحث و جدل با هم، درمی یابند که به این اتاق آورده شدهاند تا خودشان یکدیگر را عذاب دهند و نقش شکنجهگر را ایفا کنند. «گارسن» از این که مجبور شده است تا ابد در کنار «اینس» و «استل» بماند، به ستوه می آید و می گوید: «جهنم... دیگراناند!»
این جمله، یکی از مشهورترین ایده های «سارتر» به حساب می آید، اما همچنین معناهایی را در خود جای داده است که اغلب مورد غفلت قرار می گیرد. با اینکه ایدهی «جهنم دیگراناند»، به دشواریِ داشتنِ روابط خوب با سایر انسان ها اشاره می کند، اما تنها معنای آن صرفا این نیست که رنج، از حضور آزاردهندهی آدم های دیگر سرچشمه می گیرد. درحقیقت، این ایده به صورت غیرمستقیم بیان می کند که تعامل با انسان های دیگر، احساس فرد در مورد خودش (حس خویشتن) را به شکلی بنیادین تغییر می دهد.
«گارسن» که مصمم است خود را به گونهای خاص ببیند، نمی تواند تحمل کند که «اینس» به او خیره شود و چیزی غیر از تصویر مورد نظر «گارسن» را در او ببیند. «سارتر» این نکته را مورد توجه قرار می دهد که دیگران به شکل ذاتی آزاردهنده و آسیبرسان نیستند، بلکه پیچیدگی های تعامل ها و برخوردهای میان انسان ها، معمولا تصویر فرد از خودش و احساس او از خویشتن را به چالش می کشد و زیر سوال می برد.
«سارتر» میل انسان به برقراری ارتباط با دیگران را در قالب پدیدهای تقریبا گریزناپذیر به تصویر می کشد. سه کاراکتر در داستان می دانند که برقراری ارتباط با یکدیگر برایشان آزاردهنده و آسیبزا خواهد بود، اما با این حال، آن ها همچنان نمی توانند در برابر میل به ارتباط داشتن با دیگران مقاومت کنند.
به شکل مشابه، «استل»—که نگرانی زیادی در مورد ظاهر خود دارد—مضطرب می شود چون هیچ آینهای در اتاق نیست، که یعنی او نمی تواند احساساش در مورد خودش را تحت کنترل نگه دارد. «سارتر» این نکته را به مرکز توجه می آورد که تعامل میان انسان ها و مفهوم «ذهنیت»، احساس فرد در مورد خودش را تحت تأثیر قرار می دهد، و اگرچه «گارسن» ممکن است فکر کند رنج مستقیما از حضور انسان های دیگر سرچشمه می گیرد، اما درحقیقت رنج او از نگرانی های هستیگرایانهاش ناشی می شود، نگرانی هایی که صرفا هنگام تعامل با دیگران در او بروز می کند. به این صورت، تعامل و مواجهه با دیگر انسان ها آزاردهنده است چون اینگونه از تعاملات، کنترل فرد بر دیدگاه و هویت خود را تقریبا غیرممکن می سازد.
وقتی چشم ها رو روی هم می گذاریم، دنیا به کلی جلو چشمامون محو میشه. شما نمی تونین بفهمین که انسان چقدر احساس آرامش می کنه. در هر ساعت، چهارهزار راحتباشِ کوتاه. چهارهزار راحتباشِ موقتی. یه گریز آنی از همه رنج های زندگی. می فهمی! من نمی خوام بدون پلک زدن زندگی کنم، منظور منو می فهمی؟ سعی کن... سعی کن بفهمی چه انسان بدون پلک زدن زندگی کنه، چه بیخواب باشه تفاوتی نداره... من خودآزارم، عادت دارم خودم رو اذیت کنم، ولی نمی تونم عذاب رو بدون راحتی تحمل کنم... اونجا شب داشت خوابم می برد، خواب سبکی داشتم و این فراری بود واسه رفع خستگی، خواب می دیدم، خواب یه چمنزار.—از کتاب «دوزخ» اثر «ژان پل سارتر»
خودخواهی
کتاب «دوزخ» اثر «ژان پل سارتر» نمایشنامهای است دربارهی پیچیدگی ها و سازوکارهای «شفقت» و «همدردی» در میان انسان ها. این نکته زمانی بیشتر به چشم می آید که معلوم می شود «گارسن»، «اینس»، و «استل»، بیش از هر چیز به خاطر روابط عاشقانه و پیوندهای شخصی خود با دیگران، سر از دوزخ درمی آورند. عشق برای هر کدام از آن ها، مسیری یکطرفه است، چون آن ها فقط به خواسته های خودشان فکر می کنند، بدون توجه به این که این خواسته ها چه پیامدهایی برای سایرین دارد.
در دوزخ اما، آن ها مجبور می شوند این نکته را درک کنند که تمام کارها و رفتارهایشان بر سایر دوزخیان تأثیر می گذارد، و به شکل مشابه، کارها و رفتارهای دیگران بر آن ها تأثیرگذار است. این موضوع باعث می شود آن ها احساس کنند پیوندی «ناگسستنی» میانشان شکل گرفته، و خوشحالی و رنج آن ها فقط و فقط به نوع رفتارشان با یکدیگر وابسته است.
نبودِ حس همدردی در سه کاراکتر نمایشنامه، به مشکلی بزرگ تبدیل می شود. ازآنجایی که هر کدام از آن ها در اتاق قرار داده شده است تا با حضور خود، دو نفر دیگر را آزار دهد، آن ها همگی به درکی بهتر از این موضوع می رسند که رفتارهایشان تا چه اندازه بر دیگران تأثیر می گذارد. اما بهرغم این درک جدید، آن ها نمی توانند از فکر کردن به خودشان دست بکشند، و به نظرشان، «زندگی کردن بدون رنج دادن به دیگران» غیرممکن است. آن ها به رفتارهایی ادامه می دهند که ادامهی رنج و عذاب را برای هر کدام از آن ها تضمین می کند، و «سارتر» به این صورت، این حقیقت ناخوشایند را مورد توجه قرار می دهد که غلبه بر خودخواهی، کاری بسیار سخت برای انسان هاست.