داستان کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی» اثر «جیمز جویس»، در طول یکی از متلاطمترین و پرحادثهترین دوره ها در تاریخ ایرلند رقم می خورد. از مهمترین مسائل در طول این برهه، «ملیگرایی» و «جداییطلبیِ» ایرلندی بود. از زمان «حمله نورمن ها» در قرن دوازدهم، بخش های بزرگی از ایرلند تحت حاکمیت بریتانیا قرار گرفت، و این کشور در سال 1801 به بخشی از «پادشاهی متحد بریتانیا» تبدیل شد. در طول قرن نوزدهم، بهخصوص بعد از قحطی های بزرگ در دههی 1840، نارضایتی از حاکمیت بریتانیا در میان بسیاری از ایرلندی ها گسترش یافت و رویای تبدیل شدن به یک ملت خودمختار در ذهن آن ها شکل گرفت.
علاوه بر این ها، رمان مشهور «جویس» همزمان با دوران اوجِ جنبش ادبی «مدرنیسم» از راه رسید. کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی» به اثری پیشگام در استفاده از تعداد زیادی از تکنیک های ادبیِ «مدرنیستی» تبدیل شد، از جمله «جریان سیال ذهن»، «روایت غیرخطی»، و بازی با کلمات به شکلی نوآورانه. «جویس» این تکنیک ها را در رمان بلندتر و چندوجهی خود، کتاب «اولیس» (که تحسین ها و همچنین انتقادهای زیادی را برای او به همراه آورد)، به شکلی حتی تکاملیافتهتر از پیش ارائه کرد. «جویس» در جنبش «مدرنیسم»، چهره هایی برجسته همچون «ویرجینیا وولف»، «فرانتس کافکا»، و «مارسل پروست» را در کنار خود می دید. او همچنین پیوندهای عمیقی با نویسندگان نوگرای ایرلندی، همچون «ویلیام باتلر ییتس»، داشت.
در کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی» با «استیون ددالوس» آشنا می شویم: پسری باهوش، حساس، مضطرب، و گهگاه تندخو که در منطقهای کاتولیک و فقرزده در شهر «دوبلین» زندگی می کند. «استیون» در طول سال های طولانی تحصیل، مراحل گوناگون و پرتعدادی را پشت سر می گذارد. او از کودکی خجالتی و شکننده با چشمی تیزبین برای توجه به جزئیات، به نوجوانی سرکش تبدیل می شود که اشتیاقی مبهم را نسبت به عشق، شهرت، و زیبایی مادی در وجود خود احساس می کند.
بینی و چشم هایش قرمز بود. اما «استیون» تظاهر کرده بود که ندیده بغض مادرش در حال ترکیدن است. مادرش زیبا بود اما وقتی گریه می کرد، دیگر خیلی زیبا نبود. و پدرش به او دو سکهی پنج «شلینگی» به عنوان پولتوجیبی داده بود. پدرش گفته بود از هرچه می خواهد برای او بنویسد ولی هرگز خبرچینیِ کسی را نکند. سپس کنار در، کشیش بخش، دست پدر و مادرش را فشرده بود، ردایش در باد به اهتزار درآمده بود، و کالسکهای که پدر و مادرش را می برد از او دور شد. از داخل ماشین برایش فریاد می زدند و دست هایشان را تکان می دادند: «خداحافظ استیون، خداحافظ. خداحافظ استیون، خداحافظ!»—از کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی» اثر «جیمز جویس»
معصومیت از دست رفته
مفاهیم «معصومیت»، «تجربه»، «تغییر» و «بلوغ»، نقشی مرکزی را در رمان «چهره مرد هنرمند در جوانی» ایفا می کند. در رمان «جویس»، تِم های «معصومیت» و «تجربه»، ساختارِ سایر مضامین را به وجود می آورد چون رمان هنگام پرداختن به هر کدام از تم های دیگر، چگونگی شکلگیریِ دیدگاهِ متغیر «استیون» از کودکی به نوجوانی را مورد توجه قرار می دهد—به این معنا که هنگام صحبت دربارهی کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی»، همیشه در حال صحبت دربارهی مفهوم «گذر از معصومیت به تجربه» هستیم.
دوران نوجوانی «استیون» با انزوای روزافزون و احساس بیگانگی نسبت به دوستان و خانواده همراه بوده است. وقتی «استیون» خاطرات واضح و حس های ملموسِ متعلق به دوران کودکیاش را به خاطر می آورد و داستان هایی دربارهی دوران جوانی پدرش را می شنود، احساس می کند که «معصومیتش» از بین رفته است—انگار که «استیونِ» کودک، دیگر در ذهن او جایی ندارد. به شکل معمول، «معصومیت» جای خود را به «تجربه» می دهد؛ اما در مورد «استیون»، «تجربه» نیز بستر را برای شکلگیری نوعی جدید از «معصومیت» فراهم می کند.
زندگی و ادبیات
رمان ها و اشعار از نخستین روزهای دوران کودکیِ «استیون»، به او کمک کردهاند تا جهان پیرامونش را بهتر بشناسد. در همان اولین صحنهی رمان می بینیم که این کلمات هستند که به تجربهی «استیون»، شکل و جهت می دهند. آوای کلمات برای او کنجکاویبرانگیز و جذاب است، و رمان هایی همچون «کنت مونت کریستو» به او کمک می کنند که هویت خود در دوران نوجوانی را به وجود آورد. گاهی اوقات، عبارت ها و جملات زیبایی که «استیون» در اشعار مختلف می خواند، درست به اندازهی تجارب عاشقانه در دنیای واقعی، برای او هیجانانگیز است.
با این وجود، اگرچه تجربهی درونیِ «استیون»، هنر و زندگی را در هم می آمیزد، او اعتقاد دارد که باید شکاف و فاصلهای بزرگ میان این دو وجود داشته باشد: «استیون»، هنر را روحی سبکبال در نظر می گیرد که بر فراز شهرِ واقعیت ها در حال پرواز است. او با الهام گرفتن از فلسفهی «ارسطو» و «توماس آکویناس»، به این نتیجه می رسد که هنر فقط باعث خلق انتزاعاتی فلسفی دربارهی عواطف می شود، و خودِ عواطف واقعی را برنمی انگیزد—او اعتقاد دارد عواطفی همچون عشق و خشم، برای هنر، بیش از اندازه پیشپاافتاده هستند.
البته رمان «جیمز جویس»، شامل تمام چیزهایی می شود که «استیون» تلاش می کند آن ها را به حاشیه براند: شور و احساس، خامی و بیتجربگی، رویدادهای تصادفی، و تناقض. از این رو می توان گفت رمان بهگونهای تلویحی، تئوری ها و باورهای «استیون» در دوران جوانی را پس می زند و با آن ها شوخی می کند—تئوری ها و باورهایی که احتمالا، زمانی متعلق به خود «جیمز جویس» بودند.
کمی پشت سر آن ها دوید و سپس ایستاد. دویدن بیفایده بود. به زودی برای تعطیلات به خانه هایشان می رفتند. بعد از خوردن عصرانه، در سالن مطالعه عددی را که در داخل میزش چسبانده بود، از هفتاد و هفت به هفتاد و شش تغییر داد. بهتر بود که در اتاق مطالعه باشی تا بیرون و در سرما. آسمان رنگپریده و سرد بود اما نورهایی در ساختمان دیده می شد. با خود فکر می کرد از کدام پنجره بود که «همیلتون روانی» کلاهش را روی پرچین انداخت و آیا در آن زمان زیر پنجره ها باغچه بود؟ یک روز هنگامی که به ساختمان آمده بود، نظافتچی جای گلوله های سربازان را روی در به او نشان داده بود و یک تکه کماج که در انجمن مدرسه می خوردند، به او داده بود. دیدن چراغ های ساختمان، زیبا و دلگرمکننده و مانند صحنهای در کتاب ها بود.—از کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی» اثر «جیمز جویس»
موسیقی
«استیون» اغلب از موسیقی و مفاهیم مربوط به آن برای توصیف زیباییِ مرموزِ تجربه هایی مشخص استفاده می کند: صدای لوله های گاز مانند یک ترانه به نظر می رسد، چرخ های قطار با ریتمی آهنگین حرکت می کنند، کلمات در اشعار باعث خلق ملودی های مختلف می شوند، و حتی خود خاطرات نیز به موسیقی شباهت دارند. موسیقی همچنین در این داستان، نشانگر لحظاتِ تغییر و ادراک ناگهانی است؛ یک ملودی ساده باعث می شود «استیون» از مسیر قبلی خود فاصله بگیرد و به آرزوها و بلندپروازی های هنری خود بیشتر بیندیشد.
به شکل کلیتر، موسیقی در کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی»، نشانگرِ گسستن محدودیت ها و از میان برداشتن مرزها است. موسیقی، تأثیری ژرف و درونی بر «استیون» دارد و به او کمک می کند تا پیوند کودکانه و هنرمندانهی خود با جهان پیرامون را بازیابد.