«آنتونی دوئر» در یکی از ایستگاه های متروی نیویورک، ایدهی خلق کتاب «تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم» را در ذهن خود شکل داد. یکی از مسافرین بسیار ناراحت بود چون تلفن همراهش آنتن نداشت و او نمی توانست تماس مورد نظرش را برقرار کند.
«دوئر» پس از دیدن این صحنه، به جادوی امواج رادیویی فکر کرد و این که چقدر شگفتانگیز است که از طریق آن ها می توانیم صدای فردی را در کیلومترها دورتر از خودمان بشنویم. «دوئر» تصمیم گرفت از این موضوع به عنوان یک منبع الهام برای داستان جدیدش استفاده کند. او با ایدهی پسری شروع کرد که در جایی گیر افتاده و به صدای یک دختر جوان و ناشناس در رادیو گوش می دهد.
«دوئر» وقتی در حال سفر در اروپا بود، با شهری زیبا در ساحل شمالی فرانسه به نام «سن-مالو» آشنا شد که در سال 1944، تقریبا به شکل کامل توسط بمب های «متفقین» نابود شده بود. او پس از انجام تحقیقات، بلافاصله متوجه شد که می خواهد داستانش را در این شهر روایت کند، در همان زمانی که شهر بمباران می شد.
«دوئر» همچنین علاقهای عمیق به دورهای مشخص از هجوم «نازی ها» به پاریس در سال 1940 داشت، زمانی که فرانسوی ها تلاش کردند که تا جایی که می توانستند، آثار هنری و گنجینه های علمیِ بیشتری را از دست «نازی ها» نجات دهند. این موضوع، به سومین منبع الهام برای رمان «دوئر» تبدیل شد.
دریا زیر آن ها به آرامی حرکت می کند، و سفیدیِ امواج خود را همچون نشان هایی بیشمار به اطراف می پاشد. ناوبران به زودی می توانند کپه های جزایر مهتابزده را که در افق امتداد یافتهاند، تشخیص دهند. پیغامگیرها به صدا درآمدهاند. بمبافکن ها با تأمل و تقریبا با تنبلی از ارتفاع خود می کاهند. رگه های نور قرمز از پایگاه های ضدهوایی در سرتاسر ساحل به سوی آسمان نشانه می روند. کشتی ها، تیره و ویران، سوراخ یا منهدم، ظاهر می شوند؛ دماغهی یکی از آن ها نابود شده، در آتش می سوزد و سوسو می زند. در دورترین جزیره، گوسفندهای وحشتزده بین صخره ها زیگزاگ می دوند. در داخل هر هواپیما یک بمبانداز به درون دریچهی نشانهگیری چشم می دوزد و تا بیست می شمارد.—از متن کتاب «تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم»
قهرمان زن در کتاب «نوری که نمی توانیم ببینیم»، نابینا است اما علاقهمندان به آثار «آنتونی دوئر»—از جمله مجموعه داستان کوتاه «دیوار خاطرات»—به خوبی می دانند که عنوان کتاب، معناهای بسیار بیشتری را در خود جای داده است. این قهرمان زن، «ماری-لور لوبلان» است که پدر مهربانش (یک قفلساز بااستعداد)، روشی خلاقانه را برای کمک به او به کار گرفته است.
پدر «ماری-لور» که مسئول نظارت بر تمام قفل های «موزه تاریخ طبیعی» در پاریس است، پس از این که دخترش به خاطر ابتلا به بیماری «آب مروارید» در 6 سالگی بینایی خود را از دست داد، مدل هایی کوچک و پرجزئیات از مکان هایی را می سازد که «ماری-لور» باید در آن ها حضور یابد؛ به این صورت دختر می تواند ابتدا از طریق لمس آن مدل ها و سپس به خاطر سپردن آن ها، در این مکان ها بدون مشکل راه خود را پیدا کند.
اغلبِ داستان در طول جنگ جهانی دوم رقم می خورد، اگرچه جهش هایی به آینده یا گذشته نیز وجود دارد. داستان در آگوست سال 1944 و دو ماه پس از عملیات موسوم به «D-Day» آغاز می شود، در حالی که صدای سقوط اشیا و برخورد آن ها به شیشه ها به گوش می رسد. «ماری-لور» می داند که این ها، برگه های کاغذ هستند. او می تواند بوی جوهر تازه را به خوبی حس کند.
حالا دوباره شب شده است، یک گردش کاملِ دیگرِ ساعت. حالا همه خواب هستند اما او نمی تواند بخوابد. «ماری-لور» می تواند صدای بمبافکن ها را در حالی که فقط سه مایل از او فاصله دارند، بشنود؛ و نورشان را در حوالی دریا ببیند. وقتی پنجرهی اتاقخواب را باز می کند، صدایی که از سمت فرودگاه می آمد، بلندتر می شود. اما در بقیهی دقایق شب به طرز وحشتناکی ساکت بود: نه صدای ماشینی، نه صدای گوشخراشی و نه صدای به هم خوردن چیزی و نه حتی صدای سوت کارخانهای، نه صدای پایی، نه صدای مرغی دریایی؛ فقط صدای موج های دریا است که خود را به دیوارهی شهر می کوبند.—از متن کتاب «تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم»
او اکنون در شهرِ محصورِ «سن-مالو» است، محیطی چشمنواز و بسیار مناسب برای دراماتیکترین بخش های این داستان. «سن-مالو» تحت اشغال نیروهای «نازی»، و تحت محاصرهی بمبافکن های «متفقین» است. در نزدیکیِ خانهای که «ماری-لور» و پدرش به آن گریختهاند، یک سرباز جوان آلمانی به نام «وِرنِر» در ویرانه های یک هتل گرفتار شده است. مدت ها پیش از این که ملاقاتی میان «ماری-لور» و «ورنر» صورت بگیرد، «دوئر» به شکلی استادانه پیوندهایی را میان آن ها برقرار می کند.
این رمان، به شیوهای جدید به تجارب اروپایی ها در جنگ جهانی دوم نمی پردازد بلکه در عوض، بر انتخاب های کاراکترها تمرکز می کند—و البته بر انسان هایی که «روح» خود را از دست دادهاند، چه زنده و چه مرده. «نوری» که در عنوان کتاب به چشم می خورد، در کنار معناهای دیگر خود، موضوعی است که «ورنر» در یک گفتوگوی رادیویی دربارهی توانایی مغز انسان برای خلق نور در تاریکی می شنود—ایدهای که با پیشروی روایت، معنا و عمق بیشتری به خود می گیرد.
در خیابان پنجم شمالی، سربازی حدودا 18 ساله با موی سپید، که نام یکی از اساطیر آلمانی به اسم «ورنر فنیگ» را بر خود دارد، در همهمهای منقطع از خواب بیدار می شود. صدای وزوزی به گوش می رسد. مگس ها با ضرباتی آرام، به شیشهی پنجره می خورند. او کجاست؟ رایحهای شیرین و کمی هم شیمیایی، که تقریبا بوی روغن تپانچه دارد، به مشام می رسد. یک ردیف قفسه های تازهساز که به آن نفتالین مالیدهاند و یک روتختی کهنه نشان می دهد که او در هتل است. از سمت دریا صداهایی نجوامانند و گاهی هم صدای انفجار بمب ها به گوش می رسد. انگار فلاکتی در راه است.—از متن کتاب «تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم»
مفهوم «محافظت از خود»، یکی دیگر از موتیف های متعددی است که در طول روایت به چشم می خورد. «ماری-لور» شیفتهی حلزون ها است و زمانی که مردم «سن-مالو» تلاش های جزئی اما خلاقانهی خود را برای مقاومت در برابر «نازی ها» آغاز می کنند، به او لقب «صدف حلزونی» را می دهند؛ «ماری-لور» توانایی حلزون ها در مقابله با پرندگان دریایی و محافظت از صدفشان را تحسین می کند.
مفهوم دیگری که در کتاب مورد توجه قرار می گیرد، دروغ است؛ دروغ های کوچک و بزرگ، و به شیوه های مختلف، از صحبت های افراد در نامه ها گرفته تا پروپاگاندایی که در مدرسه به ذهن «ورنر» و سایر جوانان آلمانی تزریق می شود. همزمان با این که صحبت های معلمانِ «ورنر» در نقطهی مقابلِ خاطرات او قرار می گیرد، صدایی درون ذهنش به او می گوید: «چشمانت را باز کن و چیزهایی را که می توانی با آن ها ببین، پیش از آن که برای همیشه بسته شوند.»
«آنتونی دوئر» به شکلی هوشمندانه، داستان پیچیده و جذاب خود را در قالب فصل هایی بسیار کوتاه (به طور میانگین یک و نیم صفحه) به مخاطبین ارائه کرده است. او در مصاحبهای در این مورد بیان می کند: «این کار، شاید نشانهای از دوستی بود. انگار به مخاطبین می گویم: می دانم این کتاب، شاعرانهتر از چیزی خواهد بود که شاید هفتاد درصدِ مخاطبین آمریکایی انتظارش را دارند، اما این هم مقداری فضای سفید برای شما تا کمی از این شاعرانگی فاصله بگیرید.»
کتاب «تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم» که در سال 2015 جایزهی «پولیتزر داستان» را به دست آورد، تعلیق، جنبه های تاریخی جذاب و یک خطِ داستانیِ هیجانانگیز را در خود جای داده است. اما چیزی که این رمان را به اثری کمنظیر تبدیل می کند، شیوهی نگارش آن است. «دوئر» داستان خود را به شکلی دلنشین و خیالانگیز به تصویر می کشد و همزمان، به مناظر، عواطف و صداهای دوران جنگ زندگی می بخشد.
«ورنر» انسانی خوشقلب است که باید میان فرصتطلبی و اخلاق، یکی را انتخاب کند. «ماری-لور»، دختری زیبا و باهوش است که پدرش هر کاری که می توانسته انجام داده تا از استقلال و تواناییِ دخترش در مواجهه با مشکلاتِ ناشی از نابینایی، اطمینان حاصل کند. این رمان حماسهگونه و خواندنی از «آنتونی دوئر»، داستانی دربارهی مهربانی، عشق، ترس، زیبایی و شکوه است—روایتی که تا مدت ها پس از پایان در ذهن مخاطبین باقی خواهد ماند.