مقایسه ترجمه‌های کتاب «کوری» اثر «ژوزه ساراماگو»



در رمان فلسفی «ژوزه ساراماگو»، ساکنین شهری بی‌نام به شکلی کاملا ناگهانی و توضیح‌ناپذیر، بینایی خود را یکی پس از دیگری از دست می دهند.

«ژوزه ساراماگو» در رمان مشهور خود، کتاب «کوری»، از هیچ نام مشخصی برای اشاره به کاراکترها، مکان ها، و دوره های زمانی استفاده نمی کند، و در عوض، روایت خود را در قالب یک داستان تمثیلی درباره‌ی زندگی انسان به تصویر می کشد که قادر به رقم خوردن در هر زمان و مکانی است.

 

 

با این وجود، کتاب «کوری» همچنان به شکلی انکارناپذیر با تاریخ «فاشیسم» و «تمامیت‌خواهی» در قرن بیستم در ارتباط است—به‌خصوص با تاریخ سیاسی زادگاهش، پرتغال. در طول اغلبِ سال های زندگی «ساراماگو»، از دهه‌ی 1930 تا 1970، پرتغال تحت سلطه‌ی حکومتی دیکتاتوری موسوم به «دولت جدید» قرار داشت.

«ساراماگو» در داستان خود نشان می دهد که «تمامیت‌خواهی» و «فاشیسم»، شهروندان را تهدیدی برای نظم اجتماعی در نظر می گیرد و به واسطه‌ی «غیرانسان» در نظر گرفتن‌شان، خشونت علیه آن ها را توجیه می کند. اتفاقی نیست که گرسنگی، کشتار، و رنج هایی که پروتاگونیست های داستان «کوری» در یک آسایشگاه روانی تجربه می کنند، بازتابی از رژیم های فاشیست، نسل‌کشی، و خشونت گسترده‌ای است که «ساراماگو» در طول قرن بیستم با آن مواجه شد.

در رمان فلسفی «ژوزه ساراماگو»، کتاب «کوری»، ساکنین شهری بی‌نام به شکلی کاملا ناگهانی و توضیح‌ناپذیر، بینایی خود را یکی پس از دیگری از دست می دهند. آن ها اما به جای دیدن تاریکی مطلق، نوعی «سفیدیِ غیرقابل‌درک» را می بینند. به نظر می رسد که این نابینایی، مُسری است: در طول چند هفته، تمام شهر بینایی خود را از دست می دهد—البته به جز «همسر دکتر»، که به پروتاگونیست اصلی رمان تبدیل می شود. 

ماجرای این اپیدمیِ اسرارآمیز که «کوری سفید» نام می گیرد و پروتاگونیست های «ساراماگو» را در یک آسایشگاه روانی متروک گرد هم می آورد، داستانی تمثیلی در مورد موقعیت هایی است که در آن، انسان های واقعی به شکل استعاری، «بینایی» و توانایی خود برای دیدنِ ماهیتِ حقیقیِ زندگی خود را از دست می دهند. به شکل خاص، «ساراماگو» بر این ایده تأکید می کند که انسان ها به خاطر کنترل محدودی که بر زندگی خود دارند، به شکل استعاری از بینایی بی‌بهره هستند: آن ها نه می توانند چرایی و دلیل رقم خوردن رویدادها را به شکل کامل درک کنند و نه قادرند در مورد چگونگیِ رویدادهای آینده‌ی خود اطمینان داشته باشند. با این وجود، رمان «کوری» به شکل همزمان نشان می دهد که انسان ها می توانند از طریق پذیرشِ این هستیِ نامعلوم و همچنین مسئولیت‌پذیری در قبال رفتارهای خود، «دیدن» را بیاموزند.

«ساراماگو» اعتقاد ندارد که همه‌ی انسان ها به شکل اجتناب‌ناپذیر خودخواه هستند؛ او در داستان «کوری» نشان می دهد که آدم ها به یک میزان می توانند خوبی های تصورناپذیر و شرارت های رعب‌انگیز را از خود بروز دهند. اگرچه ممکن است مردم در طول بحران ها رفتارهایی خودخواهانه را از خود نشان دهند، اما هیچ موقعیت و شرایطی نمی تواند احساس همدلی و «وجدان اخلاقیِ» آن ها را به شکل کامل از بین ببرد. انسان ها در نظر «ساراماگو»، به شکل ذاتی هم خودخواه هستند و هم ازخودگذشته—که یعنی خودشان و جوامع خلق شده توسط آن ها، درنهایت مشخص خواهند کرد که کدام وجه از وجود انسان به پیروزی خواهد رسید.

سبک «ساراماگو» اغلب با سبک «رئالیسم جادویی»، به‌خصوص در آثار نویسندگان آمریکای لاتین همچون «گابریل گارسیا مارکز» (خالق کتاب «صد سال تنهایی»)، «خورخه لوئیس بورخس» (خالق کتاب «هزارتوها»)، و «ایزابل آلنده» (خالق کتاب «خانه ارواح») مقایسه شده است.

علاوه بر این، نام «ساراماگو» را می توان در کنار سایر نویسندگان اروپاییِ داستان های تمثیلی و فلسفی قرار داد. مانند کتاب «کوری»، رمان «طاعون» اثر «آلبر کامو» به سوالاتی در مورد فجایع جمعی، ناآرامی های اجتماعی، و شرایط زندگی انسان ها تحت تأثیر یک بیماری فراگیر می پردازد. به شکل مشابه، بدبینیِ «فرانتس کافکا» نسبت به کاپیتالیسم و بروکراسی در آثاری همچون کتاب «محاکمه»، پیوندی نزدیک با شیوه‌ی به تصویر کشیده شدنِ قدرت در رمان «کوری» دارد. نوع نگاه و گرایش فلسفی «ساراماگو» همچنین، او را به شکل مشخص با «مدرنیسم» و «پست مدرنیسمِ» پرتغالی پیوند می زند و در کنار دیگر نام های برجسته همچون «فرناندو پسوآ» (خالق «کتاب دلواپسی») قرار می دهد.

در ادامه‌ی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «کوری» اثر «ژوزه ساراماگو» را با هم می خوانیم.

 


 

 

 

ترجمه زهره روشنفکر – انتشارات مجید

(فصل پنجم – صفحه 86)

صدای فریادها خاموش شده بود. حالا صداهای مختلفی از سرسرا به‌گوش می‌رسید. اینها کورهایی بودند که همچون گله‌های سرگردان به هم برخورد می‌کردند و در چارچوب درها به هم گیر می‌کردند. بعضی از آنها هم مسیر را گم کردند و سر از بخشهای دیگر درآوردند؛ اما بیشتر آنها لنگ‌لنگان به صورت گروهی و یا تک‌نفری، انگار که دارند غرق می‌شوند، دستهایشان را در هوا تکان می‌دادند و همچون گردباد با سرعت به درون بخش آمدند؛ مثل اینکه بلدوزری آنها را با فشار به درون پرت کرده باشد. چند نفر از آنها روی زمین افتادند و زیر پا ماندند.

(فصل سیزدهم – صفحه 256)

به یک مرد کور بگویید آزادی و دری را که او را از دنیای بیرون جدا کرده به رویش باز کنید و یک بار دیگر به او می‌گوییم که: «آزاد هستی، برو!» اما او نمی‌رود و همانطور وسط جاده با همراهانش می‌ایستد. آنها می‌ترسند و نمی‌دانند که به کجا بروند. حقیقت این است که زندگی در یک پیچ‌وخم زیاد که نامش بیمارستان روانی است، قابل مقایسه با وقتی که پایش را از آنجا بیرون می‌گذارد، بی دست یاری کننده و یا قلاده یک شگ راهنما که او را به پیچ‌وخم بسیار درون شهری پُراز هرج‌ومرج ببرد، نیست. در اینجا حافظه نیز به‌درد هیچ‌چیز نمی‌خورد؛ زیرا یاد و خاطره تنها می‌تواند تصویر محله‌ها را تداعی کند نه راههایی را که به آنها ختم می‌شوند.

(فصل پانزدهم – صفحه 328)

شب ناآرامی بود. رؤیاهایی که در ابتدا مبهم و بهم‌ریخته بودند شروع به گشتن درمیان خوابیده‌ها کردند. کمی درون این‌سر و کمی در آن‌سر. آنها با خود خاطره‌های تازه‌ای را با رازها و هوسهای تازه‌ای آوردند و به‌خاطر همین، خفته‌ها آه می‌کشیدند و نجوا می‌کردند و می‌گفتند این رؤیاها به‌من تعلق ندارد! اما رؤیا جوابش را چنین می‌داد که تو هنور رؤیاهای خودت را نمی‌شناسی. به‌همین‌ترتیب دختر با عینک‌دودی دریافت که پیرمرد با چشم‌بند سیاه کیست! و پیرمرد هم دوقدم آنطرفترش خوابیده بود گمان کرد که دختر را می‌شناسد. او فقط گمان می‌کرد که می‌داند برای یکی بودن رؤیاهایشان کافی نیست که دوطرفه باشند.

 

ترجمه مینو مشیری – نشر علم

(صفحه 75)

داد و فریاد فروکش کرده بود، حالا سروصداهای مختلفی از سرسرا شنیده می‌شد، اینها اشخاص کوری بودندکه مثل گله‌ای سرگردان، به همدیگر می‌خوردند و در میان چارچوب درها تجمع می‌کردند، عده‌ای جهت را گم کردند و از بخشهای دیگر سر درآوردند، اما اکثریت، لنگ‌لنگان، گروه گروه یا تک تک، گویی در حال غرق شدن باشند، دستها را در هوا تکان می‌دادند، مانند گردبادی شتابان وارد بخش می‌شدند، انگار یک بلدوزر با فشار به درون پرتشان کرده بود. چند نفری به زمین افتادند و لگدمال شدند.

(صفحه 240)

به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید، بار دیگر به او می‌گوییم آزادی، برو، و او نمی‌رود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می‌ترسند، نمی‌دانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دستِ راهنما یا قلاده یک سگِ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی‌خورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محله‌ها شود، نه راههای رسیدن به آنها.

(صفحه 308)

شب ناآرامی بود. رؤیاها که در آغاز مبهم و آشفته بودند بین خفتگان سیر می‌کردند، کمی در این سر، کمی در آن سر، خاطرات تازه‌‌ای به همراه می‌آوردند، و رازهای تازه و هوسهای تازه‌ای، از همین بود که خفتگان آه می‌کشیدند و زمزمه می‌کردند، می‌گفتند این رؤیا مال من نیست، اما رؤیا در جواب می‌گفت تو هنوز رؤیاهایت را نمی‌شناسی، به همین طریق بود که دختری که عینک دودی داشت فهمید پیرمردی که چشم‌بند سیاه داشت کیست، و پیرمرد که در دوقدمی او خوابیده بود فکر کرد می‌داند دختر کیست، و صرفاٌ فکر می‌کرد می‌داند، برای آنکه رؤیاها یکی باشند، دوجانبه بودنشان کافی نیست.

 

ترجمه کیومرث پارسای – نشر روزگار

(فصل پنجم – صفحه 75)

هیاهو خاموش شد و به جای آن، صداهایی گنگ از سرسرا به گوش رسید. کورهای تازه‌ای را مثل گوسفند به داخل هل دادند. به یکدیگر می‌خوردند و پیش می‌آمدند. در آستانه‌ی در ازدحام کرده بودند. جهت ها را گم کرده بودند. هر کس به سمتی پرتاب می‌شد، چند نفر هم زیر دست و پا ماندند. انگار بلدزری از پشت سر، آن‌ها را به درون می‌راند.

(فصل سیزدهم – صفحه 163)

اگر به کوری بگویند آزادی، و دروازه‌ای را که او و دنیا را از هم جدا می‌کند باز کنیم و اصرار به رفتن‌اش کنیم، نمی‌رود و همان‌جا وسط راه، کنار رفقای خودش می‌ماند و تکان نمی‌خورد، چون سراپا وحشت می‌شود و نمی‌داند کجا برود. واقعیت این است که زندگی کردن در هزارتوی یک آسایشگاه روانی، قابل مقایسه با راه افتادن در پیچ و خم شهری دیوانه، بدون راهنما و سگ نیست، آن هم با توجه به حافظه‌ای که دیگر چیزی یادش نمی‌آید.

(فصل پانزدهم – صفحه 198)

شب دالان ناآرامی بود. رودخانه مرموزی از کابوس که از این خفته بر خفته‌ی بعدی جاری می‌شد و دریای رازآلودی از اندوه و حسرت بر جا می‌گذاشت.

 

 

ترجمه فاطمه حقیقی – نشر پنگوئن

(صفحه 72)

صدای داد و فریاد قطع شد و حالا تبدیل به صداهای مبهمی از سمت راهروی ساختمانی شده بود. یک گروه آدم کور که مانند گله‌ی گوسفند در حرکت بودند و محکم به هم می‌خوردند، همگی می‌خواستند با هم از در داخل شوند. برخی جهت را گم می‌کردند و راهی بخش های دیگر می‌شدند، اما اغلبشان سکندری می‌خوردند. به دست و پای یکدیگر گیر می‌کردند، روی همدیگر می‌افتادند و با ناامیدی و درماندگی دست‌هایشان را در هوا مانند کسی که در حال غرق شدن است یا در گردبادی گرفتار آمده است تکان می‌دادند، و طوری با فشار وارد بخش شدند که انگار یک ماشین بلدوزر از بیرون هلشان داده است. چند نفر از آنها به زمین افتادند.

(صفحه 209)

به یک کور بگویند «تو آزادی»، دری که او را از دنیا جدا کرده بود بگشایند و بگویند «برو، هرجا دلت می‌خواهد برو». به کورها گفتند «برین، شما آزادین هر جا دلتون می‌خواد برین.» اما آنها هیچ جا نرفتند و بی‌حرکت در میان راه به همراه دیگر کورها باز ایستادند. ترس وجودشان را فرا گرفته بود. نمی‌دانستند کجا بروند. در حقیقت، زندگی در آن هزارتوی آسایشگاه هیچ فرقی برایشان با پرسه زدن در پیچ و خم آن شهر بدون وجود راهنما و یا یک سگ نگهبان نداشت. دیگر حافظه‌شان هم به یاری‌شان نمی‌آمد و تنها شکل و شمایل جاها و محل‌ها را به یاد داشتند و نه مسیر رسیدن به آنها را.

(صفحه 268)

آن شب تمامی نداشت. خواب‌های مبهم و آشفته، آنها را یکی پس از دیگری در خود ربود. از این سو به آن سو وول می‌خوردند. خاطرات جدید، رازهای جدید و هوس‌های جدید در آنها بیدار می‌شد و به همین سبب آه می‌کشیدند و چیزی زمزمه می‌کردند. گویی می‌گفتند این خواب، خواب آن‌ها نیست و از سوی دیگر خوابشان جواب می‌داد. «شما هنوز خواب خودتونو نمی‌شناسین». از روی همین خواب‌ها بود که دختر عینکی، پیرمرد با چشم‌بند سیاه را در دوقدمی خود، خفته یافت. پیرمرد هم از روی خوابش احساس کرد که دختر عینکی را می‌شناخته است. قرار نبود هر خوابی که او می‌بیند به دختر عینکی نیز برگردد. همین که حس می‌کردند از روی خوابشان همدیگر را شناخته‌اند کافی بود.

 

ترجمه اسدالله امرایی - نشر مروارید

(صفحه 84)

صدای فریاد‌ها خاموش شد حالا صداهای در هم از توی هال می‌آمد، اینها کورهایی بودند که مثل گوسفند هلشان دادند تو، می‌خورند به هم دم در ازدحام کرده بودند، چندتاشان جهت را گم کرده بودند و انگار که بولدوزری پشت سرشان باشد هر کدام به سویی پرت می‌شدند. چند نفر زیر دست و پا ماندند.

(صفحه 250)

اگر به کوری بگوییم، تو آزادی، دری را که او و دنیا را از هم جدا می‌کند باز کنیم و بار دیگر بگوییم برو آزادی، نمی‌رود ، همانجا وسط جاده با رفقای خودش بی‌حرکت می‌ماند. وحشت زده‌اند ، نمی‌دانند کجا بروند ، واقعیت این است که زندگی کردن توی یک هزار توی نسبی که همان آسایشگاه روانی باشد ، با راه افتادن توی پیچ و خم شهری دیوانه بدون راهنما و سگ اصلا قابل مقایسه نیست ، آن هم به کمک حافظه‌ای که چندان یاری نمی‌کند، چون فقط جاها و شکل‌ها را یاد می‌آورد نه راه رسیدن به آنها را.

(صفحه 323)

شبی ناآرام بود. خوابهای گنگ و آشفته از خفته‌ای به خفته دیگر تن می‌کشید، خاطرات تازه‌ای‌ را همراه می‌آورند و زنده می‌کردند، رازهای تازه برملا می‌شد، هوس‌های خفته بیدار می‌شد ، برای همین بود که خفته‌ها آه می‌کشیدند و توی خواب حرف‌هایی می‌پراندند، این خواب من نیست، اما خواب جواب می‌داد که تو هنوز رویاهایت را نمی‌شناسی، به همین ترتیب دختری که عینک تیره داشت پیرمرد با چشم بند سیاه را شناخت که دو قدم آن طرف‌تر خوابیده بود، به این ترتیب پیرمرد با چشم بند سیاه فکر کرد که دختر را می‌شناخته، برای آنکه خواب‌ها دو طرفه باشد لازم نیست حتما یکی باشد.

 

ترجمه مهدی غبرائی – نشر مرکز

(صفحه 84)

جیغ و داد فروکش کرد، حالا صداهایی درهم و برهمی از سرسرا شنیده می‌شد، اینها کورهایی بودند که گوسفندوار یکدیگر را هل می‌دادند، به هم تنه می‌زدند، جلوی درها به هم فشرده می‌شدند، عده‌ای جهت را گم کردند و از بخشهای دیگر سردرآوردند، اما اکثرشان، سکندری خوران، گروه گروه، یا تک تک، مثل غریقها مذبوحانه در هوا چنگ می‌انداختند و چون گردبادی به بخش می‌ریختند، انگار که آنها را با بولدوزری از بیرون به آنجا خالی می‌کردند. عده‌ای افتادند و زیر دست و پا لگدمال شدند.

(صفحه 243)

به مرد کوری بگویید تو آزادی، دری را که از دنیای بیرون جدایش می‌سازد باز کنید، باز به او می‌گوییم برو، آزادی، و او نمی‌رود، آنجا میان جاده بی‌حرکت ایستاده است، کنار دیگران ایستاده است، همه می‌ترسند، نمی‌دانند کجا بروند، نکته اینجاست که زندگی در هزارتویی منطقی، که در معنا همان تیمارستان باشد، با سرگشتگی در بیرون قابل قیاس نیست، آنهم بی‌عصاکش یا سگ راهنمایی، در هزارتوی شهری آشفته که حافظه نیز در آن به کار نمی‌آید، چون فقط می‌تواند تصویر جاها را به یاد آورد، نه راههای رسیدن به آنها را.

(صفحه 307)

شب ناآرامی بود. رویاها که در آغاز مبهم و آشفته بود، از خفته‌ای سراغ خفته دیگری می‌رفت، نزد هر یک اندکی پا سست می‌کرد و از خاطرات تازه، رازهای تازه، هوسهای تازه بار می‌گرفت، به همین دلیل است که این خفتگان آه می‌کشند و نجوا می‌کنند، می‌گویند این رویا مال من نیست، اما رویا پاسخ می‌دهد هنوز رویاهایت را نمی‌شناسی، به این ترتیب دختر عینکی پی ‌برد پیرمرد کیست، و پیرمرد که در دو قدمی او خوابیده بود پنداشت می‌‌داند دختر کیست، اما این پنداری بیش نبود، برای یکی شدن رویاها دو جانبه بودن بس نیست.

 

 

ترجمه حبیب گوهری‌راد – نشر جمهوری 

(صفحه 82)

سروصداها آرام شده بود و اکنون صداهای مبهمی از راهروها و سرسرا به گوش می‌رسید، صدای افرادی که مثل یک گله گوسفند در حین حرکت به هم برخورد می‌کردند و در ورودی بخش‌ها تجمع می‌نمودند. اما بیشتر افراد گروه گروه یا یک به یک مثل افراد در حال غرق شدن دست و پا می‌زدند و مانند گردباد چرخ می‌خوردند و به بخش می‌ریختند، انگار به وسیله یک بولدوزر در ساختمان تخلیه شده باشند. چند نفرشان روی زمین افتادند و زیر دست و پا ماندند.

(صفحه 236)

به یک کوری بگویید که تو آزادی، دری را که میان او و دنیای خارج سد شده باز کنید و به او بگویید آزادی و می‌توانی بروی. اما او هیچ کجا نمی‌رود، همان طور بی‌حرکت در میان جاده در کنار دوستانش ایستاده، همه می‌ترسند و نمی‌دانند به کجا می‌توان رفت، حقیقت این است که زندگی کردن در یک هزارتوی منطقی، که همان تیمارستان است، با سرگردانی در شهر قابل مقایسه نیست، آن هم بدون داشتن کمک، بدون دستی که انسان را هدایت کند، بدون یک سگ راهنما که انسان را برای ورود به آشفته‌بازار این شهر مصیبت زده یاری کند، این جا دیگر حافظه هم به کار هیچ‌کس نمی‌آید، زیرا حافظه فقط می‌تواند تصویر کوچه و خیابان را به یاد آورد، نه راه‌های رسیدن به آن‌ها را.

(صفحه 304)

شبی ناآرام بود. رویاهایی که در ابتدا گنگ و آشفته بودند، دست به دست بین خفتگان می‌گشتند، مدتی نزد این یک و لحظاتی در ذهن کس دیگر، رازها و هوس‌های تازه‌ای جان می‌گرفتند و به همین خاطر خفتگان آه می‌کشیدند و نجوا می‌کردند: «این رویا به من تعلق ندارد.» اما رویا به آن‌ها پاسخ می‌داد: «شما هنوز رویای خود را نمی‌شناسید.» و به همین ترتیب دختری که عینک آفتابی داشت و پیرمرد به وجود یکدیگر پی می‌برند. اما این‌ها فقط خیال بودند، برای یکی شدن رویاها، دو طرفه بودنشان کافی نیست.

 

ترجمه محمد صادق سبط الشیخ – نشر چلچله 

(صفحه 73)

داد و فریاد فروکش کرده بود. حالا سرو صداهای مختلفی از راهرو شنیده می‌شد، این‌ها اشخاصی کور بودند که مثل افراد سرگردان، به همدیگر می‌خوردند و در میان چارچوب درها تجمع می‌کردند. عده‌ای جهت را گم کردند و از بخش‌های دیگر سر در آوردند. اما اکثریت، لنگ لنگان، گروه گروه یا تک تک، مثل کسانی که در حال غرق شدن باشند، دست‌ها را در هوا حرکت می‌دادند. مانند تندبادی وارد بخش شدند و یا مثل این بود که با فشار به درون پرت شده بودند. چند نفری به زمین افتادند و لگدمال شدند.

(صفحه 226)

به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید. بار دیگر به او می‌گوییم آزادی، برو و او نمی‌رود. همان جا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده. می‌ترسند، نمی‌دانند کجا بروند. واقعیت این است که زندگی در یک هزار توی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست یا قلاده‌ی یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب‌زده که حافظه نیز در آن هیچ استفاده‌ای ندارد.

(صفحه 289)

شب ناآرامی بود. رویاهایی که در آغاز مبهم و آشفته بودند بین خفتگان سیر می‌کردند. کمی در این سر، کمی در آن سر، خاطرات تازه‌ای به همراه می‌آورند. رازها و هوس‌های تازه، از همین بود که خفتگان آه می‌کشیدند و زمزمه می‌کردند. می‌گفتند این رویا مال من نیست. اما رویا در جواب می‌گفت: تو هنوز رویاهایت را نمی‌شناسی. به همین طریق بود که دختری که عینک دودی داشت فهمید پیرمردی که چشم بند سیاه داشت کیست و پیرمرد که در دو قدمی او خوابیده بود فکر کرد می‌داند دختر کیست. صرفا فکر می‌کرد که می‌داند. برای آن که رویاها یکی باشند، دوجانبه بودنشان کافی نیست.