«دکستر مورگِن» یک قاتل سریالی است—حقیقتی که او نمی تواند آن را کنترل کند. وقتی ماه در آسمان پدیدار می شود، عطشی برای قتل به سراغ «دکستر» می آید، نیرویی قدرتمند و اسرارآمیز که او نامش را «مسافر تاریکی» گذاشته است. «دکستر»، هم پروتاگونیست مجموعه رمان های پرفروش اثر «جف لیندزی» است و هم ستارهی سریالی موفق و پرطرفدار که از این مجموعه رمان ها اقتباس شده است.
استفاده از یک قاتل سریالی به عنوان شخصیت «قهرمان»، ویژگی هیجانانگیزی است که «جف لیندزی» در داستان به کار گرفته است. «دکستر» به صورت «اول-شخص» داستان خود را روایت می کند و با شوخطبعی و جذابیت، مخاطبین را هم به دنیای شخصی خود می برد و هم به دنیای «مسافر تاریکی».
ماه، ماه باشکوه، ماه گرد و بزرگ و سرخ. شبِ روشن چون روز، مهتابِ جاری بر زمین، و لذت، لذت، لذت. فریاد پرقدرت شب تبدار، آوای نرم و وحشیِ بادی که میان موهای تنت می پیچد، نالهی خفهی ستاره ها و نعره و دندانقروچهی ماه در آب. همه نیاز را صدا می زنند. آه، سمفونیِ هزاران صدای پنهان، خواهش و زاریِ نیاز درون، وجود، نظارهگر خاموش، موجود سرد و ساکت، او که می خندد، رقصان در مهتاب. منی که من نبود، چیزی که ریشخندکنان و قهقههزنان جان می گرفت و با گرسنگی صدا می زد، با نیاز. و نیاز حالا خیلی قوی بود.—از مجموعه کتاب های «دکستر» اثر «جف لیندزی»
«دکستر» توسط پدر ناتنیاش بزرگ شد، پلیسی که می توانست ببیند چه چیزی در اعماق وجود «دکستر» زندگی می کند. او دو درس مهم را به «دکستر» آموخت: اول این که فقط افرادی را به قتل برساند که لیاقتشان مرگ است، و دوم، این که چگونه هیچ مدرکی را مبنی بر ارتباط خودش با جنایت باقی نگذارد. «دکستر» به سراغ افرادی می رود که مانند خودش، گرایشی تاریک به قربانی کردن دیگران دارند—افرادی که آدم های بیگناه را به قتل رساندهاند.
«دکستر» خود را انسان در نظر نمی گیرد، اما در طول سال ها، نقابی از ویژگی های انسان های عادی را در خود به وجود آورده تا کسی، یا چیزی، را که واقعا هست، از نظرها پنهان کند. زنی در زندگی «دکستر» هست که رابطهای «افلاطونی» با او دارد. «دکستر» می داند چگونه جذاب به نظر برسد، بدون این که صمیمتی واقعی را با افراد پیرامونش احساس کند. او کارشناس «تحلیلِ آثارِ پاشیدگیِ خون» در دپارتمان پلیس «میامی» است.
سه هفتهی تمام می دانستم که او خودش بود، نفر بعدی. ما متعلق به مسافر تاریکی بودیم، من و او با هم. و آن سه هفته را با این فشار جنگیده بودم، با نیازی که در من رشد می کرد و سر برمی آورد، مثل موج عظیمی که بر ساحل می خروشد و پس نمی رود، فقط با هر تیکِ ساعت در شبانگاه روشن، بیشتر می غرد و می کوبد. اما این مدت، زمان دقت و مراقبت هم بود، زمانی که به کسب اطمینان می گذشت. نه مطمئن شدن از کشیش، نه، خیلی وقت بود که از او مطمئن بودم، مطمئن شدن از این که همه چیز خوب و درست و تمیز انجام می شود، جمع و جور و تمام و کمال. نباید گیر می افتادم، الان نه.—از مجموعه کتاب های «دکستر» اثر «جف لیندزی»
«دکستر» به خواهرش «دبورا» که او نیز پلیس است، اهمیت می دهد اما می داند که قادر به عشق ورزیدن به کسی نیست. او جنبه های تاریک هر فرد و جامعه را می بیند و حتی تقریبا از این جنبه ها لذت می برد؛ این نکته باعث می شود «دکستر» بتواند داستانش را به سبکی روایت کند که ترکیبی از شوخی های گزنده و کنایهآمیز، و بیتفاوتی نسبت به هر نوع عاطفهی انسانی است.
«جف لیندزی» در مورد خلق کاراکتر پرطرفدار خود توضیح می دهد: «در ابتدا فکر می کردم «دکستر» آدم پلیدی است. منظورم این است که او واقعا آدم ها را می کشد—و هر بهانهای هم که برایش بیاورید، او این کار را برای تفریح انجام می دهد. اما در نخستین جلسهام با ناشر، حرف های تعدادی از کارکنان برایم جالب بود؛ آن ها به من گفتند که به «دکستر» بسیار علاقهمند هستند. بعدا معلوم شد که تعداد زیادی از آدم ها چنین احساسی داشتند. اما چگونه می توان کاری کرد که فردی مثل او برای مخاطبین، دوستداشتنی باشد؟ ترفندهای زیادی هست. «دکستر» بچه ها را دوست دارد. برای همکارانش دونات و شیرینی می آورد. مؤدب و شوخطبع است، و مشاهداتی زیرکانه در مورد انسان هایی دارد که با آن ها تعامل می کند.»
در کتاب نخست از این مجموعه، «دکستر» متوجه می شود که یک قاتل سریالی دیگر، چند زنِ کارگرِ جنسی را به قتل رسانده است. دپارتمان پلیس «میامی» نتوانسته تا سرنخی راهگشا را در مورد این قتل ها پیدا کند. «دبورا» به عنوان افسر جانشین کار می کند و بیصبرانه می خواهد از این سِمَت، رهایی یابد. او به همین خاطر، پروندهی این قاتل سریالی را بر عهده می گیرد و از «دکستر» می خواهد در انجام این کار به او کمک کند. «دبورا» از گرایش های تاریک «دکستر» چیزی نمی داند، اما می داند برادرش همیشه در مورد پرونده های مربوط به قاتلین سریالی، شهودی قوی داشته است.
با این وجود «دبورا» مهارت های چندانی در بازی های سیاسی ندارد—موضوعی که مانعی بزرگ برای هر نوع ارتقاء و پیشرفت احتمالی در دپارتمان پلیس است. «دکستر» که بازی های سیاسی در نیروی پلیس را به خاطر فاصلهی عاطفیِ خود نسبت به آن ها کاملا می شناسد، سعی می کند سرنخ هایی را در اختیار «دبورا» قرار دهد و به او بیاموزد که چگونه از این اطلاعات استفاده کند.
اما مشکل اصلی برای «دکستر» این است که این قاتل سریالی جدید، روش کارِ خود او را برای انجام قتل هایش انتخاب کرده است: جسدهایی قطعهقطعه و بدون خون. قاتل سریالی جدید اما برخلاف «دکستر»، به جای پنهان کردن جنایت هایش، قصد دارد پیامی را از طریق آن ها منتقل کند. او به همین خاطر، قطعه های اجساد قربانیان را در مکان ها و محیط هایی قرار می دهد که معنایی مشخص دارند.
می گفت همیشه مطمئن باش، مراقب باش، دقیق باش. و الان یک هفته بود که مطمئن بودم همه چیز تا جای ممکن طبق نظر «هری» است. شب وقتی محل کارم را ترک می کردم، این را فهمیدم. امشب همان شب بود. حس متفاوتی داشت. امشب اتفاق می افتاد. باید می افتاد، همانطور که قبلا افتاده بود، همانطور که بعدا می افتاد، دوباره و دوباره. و امشب برای کشیش. نامش «پدر دونوان» بود. در یتیمخانهی «سن آنتونی» در «هومستِدِ» فلوریدا به بچه ها موسیقی درس می داد. بچه ها عاشقش بودند. البته او هم عاشق بچه ها بود، در واقع خیلی زیاد. همهی زندگیاش را وقف آن ها کرده بود.—از مجموعه کتاب های «دکستر» اثر «جف لیندزی»
«دکستر» احساس می کند میان یافتن و تحویلِ قاتل به نیروهای پلیس، و یافتن و همکاری با او برای انجام قتل های بیشتر، گیر افتاده است. طرز کار قاتل سریالی جدید، آنقدر شبیه به او است که حتی دیدن ظرافت و دقتِ کارِ این قاتل مرموز نیز برای «دکستر»، لذتی عمیق را به همراه دارد. او اما پذیرفته است که به «دبورا» کمک کند، و تصمیم می گیرد که کار درست را انجام دهد.
با این حال وقتی «دکستر» در رویاهای خود، قاتل را مشغول انجام جنایت هایش می بیند، مسئله برای او بسیار پیچیدهتر از قبل می شود. همچنین به نظر می رسد که قاتل، راز «دکستر» را می داند و به نوعی در حال بازی کردن با او است. «دکستر» می داند که ممکن است خیلی زود، خودش نیز به یکی از مظنونین این پرونده تبدیل شود.
مجموعه رمان های «دکستر» اثر «جف لیندزی»، مشارکتی مبتکرانه در ژانر «جنایی» به شمار می آید، و نوع نگرش «دکستر» به جنایت، مکافات، مشکلات زندگی مدرن، پیچیدگی های وصفناپذیرِ روابط انسانی، ساز و کارهای درونیِ دپارتمان پلیس، و زندگی در «میامی»، داستان او را به سفری بسیار هیجانانگیز تبدیل می کند.
بعد به سمت ماشینش راه افتاد. بالاخره خودم را جمع کردم که به سویش خیز بردارم و... هنوز نه. یک مینیونِ خدمات رُفت و روب، چهار-پنج متر آنطرفتر ایستاده بود. همین که «پدر دونوان» از کنارش گذشت، درِ کنارِ ون باز شد. مردی بیرون آمد و همینطور که به سیگارش پک می زد، با کشیش سلام و احوالپرسی کرد. به ون تکیه دادند و گپی زدند. شانس، باز هم شانس. همیشه شانس مال این شب هاست. من مرد را ندیده بودم. اصلا حدس نزده بودم که آنجاست. اما اگر به خاطر شانس نبود، او مرا دیده بود. نفس عمیقی کشیدم. هوای یخ را آرام بیرون دادم.—از مجموعه کتاب های «دکستر» اثر «جف لیندزی»
تصویر «جف لیندزی» از تاریکی های درونِ «دکستر»، به شکلی هنرمندانه و باورپذیر ارائه می شود. خود «دکستر» اعتقاد دارد که قربانیان او، «آشغال های روی زمین» هستند؛ چه به او موافق باشیم و چه نه، همسفر شدن با شخصیتی «ضدقهرمان» که از شکنجه و قطع عضو انسانی دیگر به وجد می آید، تجربهای تشویشآور است که تا مدت ها در ذهن مخاطبین خواهد ماند.