نویسنده ی بزرگ روس، «لئو تولستوی» در کتاب «آنا کارنینا» می نویسد:
تمام خانواده های خوشبخت، شبیه هم هستند؛ اما هر خانواده ی نگون بخت، به شیوه ی مختص به خود، نگون بخت است.
تمام خانواده های داستان های «آن تایلر»، متفاوت هستند و این نکته بدون تردید در مورد خانواده ی «تال»، در کتاب «شام در رستوران دلتنگی»، نیز صدق می کند.
داستان این رمان در زمانی آغاز می شود که «پرل تال»، مادر تندخوی خانواده، در هشتاد و پنج سالگی در بستر مرگ خوابیده است. او که در میان مرگ و زندگی گیر افتاده، توسط خاطرات و افسوس های گذشته مورد هجوم قرار می گیرد. خاطرات پرل، او را به حدود سی سال پیش می برند، زمانی که همسرش، «بک تال»، او و سه فرزندشان را به حال خود رها کرد و رفت.
مردن؛ فرصت نمی کنی بفهمی سرانجامِ تمام این چیزها چه می شود. سوال هایی که پرسیده ای، تا ابد بدون پاسخ باقی خواهند ماند. آیا این فرزندم سر و سامان خواهد گرفت؟ آیا آن یکی یاد می گیرد که خوشبخت تر باشد؟ آیا هیچ وقت می فهم فلان اتفاق چه معنایی داشت؟ –از متن کتاب
بک تال، فروشنده ای سیار بود و بچه ها، به نبودن او در خانه عادت داشتند؛ به همین خاطر هیچ کدام در ابتدا، تفاوتی را احساس نکردند. مادرشان به آن ها نگفته بود که پدر، ترکشان کرده است. پرل تظاهر می کرد—برای سال ها!—که بک فقط به یک سفر تجاری دیگر رفته است. زمانی که پرل بالاخره تصمیم گرفت حقیقت را به فرزاندنش بگوید، آن ها موضوع را فهمیده بودند و تقریبا واکنشی به خبر بزرگ مادر نداشتند.
این سه فرزند نمی توانستند بیش از این با هم تفاوت داشته باشند! «کُدی»، فرزند ارشد، پسری حریص و کینه توز است که از آزار و اذیت برادر کوچکترش لذت می برد. او در حضور دیگران، خود را فردی خوشرو نشان می دهد اما در کنار ازرا، کاملا بی رحم است. کدی در بزرگسالی، از احساس گناهی مبهم در رنج است و فکر می کند همه در حال فریب دادن او هستند.
«ازرا» از طرف دیگر، شخصیتی رویاپرداز و دلسوز است. تمرکز اصلی زندگی او بر غذاست، البته نه خوردن آن، بلکه درست کردنش برای دیگران. در واقع، بزرگترین خوشی او، درست کردن غذا برای دیگران و مشاهده ی لذت آن ها به هنگام خوردن آن است. به همین خاطر، چندان تعجب برانگیز نیست که او صاحب «رستوران دلتنگی» است؛ رستورانی که نام خود را به عنوان کتاب داده است. ازرا، شخصیتی دوست داشتنی است اما به همان اندازه، زندگی خود را بدون ایجاد روابطی عمیق با اطرافیانش سپری می کند. عشق زندگی ازرا، «روث»، که قصد ازدواج با او را داشت، توسط برادر بزرگتر حسودش از او گرفته می شود و کُدی خودش با روث ازدواج می کند. ازرا هر دوی آن ها را می بخشد.
«جِنی»، دختر خانواده، تقریبا چیزی از رفتن پدرش به خاطر نمی آورد اما با این وجود، این اتفاق، تأثیر عمیقی بر زندگی اش داشت چرا که باعث شد جنی در دامن مادری تنها، تندخو و گاهاً خشن بزرگ شود. جنی در بزرگسالی، همیشه در حال خنده و جنب و جوش توصیف می شود. او هیچ وقت نمی تواند از این کار دست بکشد و چیزی را جدی بگیرد چون در غیر این صورت، ممکن است نتواند به مسیر ادامه دهد. جنی از برقراری ارتباط با دیگران می ترسد، حتی آن هایی که ظاهرا نزدیکترین به او هستند.
پرل تال فکر می کند که چیزی در هر کدام از فرزندانش، «خاموش» است، و در تحلیل رفتار فرزندانش نیز بسیار هوشمندانه عمل می کند. اما علت این «خاموشی» چیست؟ آیا ممکن است دلیلش، شیوه ی تربیت سرد و خشونت آمیزی باشد که بچه ها از او دریافت کرده اند؟ شاید. با این وجود، پرل نیز تمام تلاش خود را کرد تا بتواند به تنهایی، از پس زندگی خود و سه فرزندش برآید. شاید دیگر توانی برای حمایت روانی و عاطفی از فرزندانش در او نمانده بود. و در حقیقت، هر سه فرزند طبق معیارهای جهان پیرامون، به موفقیت رسیده بودند: کُدی، مهندسی کاربلد و بسیار مورد نیاز؛ ازرا، صاحب یک رستوران موفق؛ جنی، پزشک متخصص اطفال. به همین خاطر، شاید بتوان گفت پرل آنقدرها هم مادر بدی نبوده است...
این رمان شگفت انگیز را بخوانید و خودتان در این باره قضاوت کنید.