«تارا وِستووِر» در طول یک کلاسِ تاریخِ هنر در اولین ترمِ حضورش در دانشگاه «بریگِم یانگ»، با واژهای مواجه شد که تا پیش از این هیچ وقت آن را نشنیده بود. «وستوور» به همین خاطر دستش را بلند کرد و گفت: «من این کلمه را بلد نیستم. معنایش چیست؟» پس از پرسیدن این سوال، به گفتهی «وستوور»، «سکوتی تقریبا خشونتآمیز» کلاس درس را فرا گرفت. سپس استاد با کنایه جواب داد «ممنون بابت چیزی که گفتی»، و به ادامهی صحبت هایش پرداخت. پس از پایان جلسه، یکی از همکلاسی های «وستوور» به او گفت: «نباید با این موضوع شوخی کنی!»
«وستوور» که به خاطر این واکنش ها کاملا سردرگم شده بود، به اتاق کامپیوتر در دانشگاه رفت و برای یافتن معنای آن کلمه جستوجو کرد. او سپس دلیل واکنش های غیرعادی به سوالش را فهمید. آن واژه، «هولوکاست» بود.
«وستوور» در سال 1986 به دنیا آمده بود، اما تا آن روز، هیچ وقت دربارهی کشتار جمعی یهودیان در طول جنگ جهانی دوم چیزی نشنیده بود. او چیزی دربارهی «ناپلئون» یا «مارتین لوتر کینگ» نمی دانست، و فکر می کرد اروپا یک کشور است. او تا پیش از این، نه در کلاس درس حضور یافته بود و نه در مطب پزشکان. «وستوور» در مناطق روستاییِ «آیداهو» در خانوادهای تحت سلطهی پدرش، «جین»، بزرگ شده بود: مردی پیرو آیین «مورمِن»، با عقایدی افراطی و عجیب که تصمیم داشت هر هفت فرزندش را، آنطور که خودش تصور می کرد، از چنگ حکومت و جهان پیرامون دور نگه دارد.
یک سال پس از این که پدرم آن داستان را تعریف کرد، یک شب دور هم جمع شدیم تا او با صدای بلند از «انجیل اشعیا»، پیشگویی پیامبر شدنِ حضرت عیسی را بیان کند. پدر روی کاناپهی خردلیرنگمان نشست، یک انجیل بزرگ روی پایش بود. مادر کنارش بود. بقیهی ما هم روی فرش پرزدار قهوهای رنگ، پخش و پلا شده بودیم. بابا که خسته از یک روز طولانیِ کار در اسقاطی بود، با صدایی یکنواخت، آرام و بم گفت: «کره و عسل خواهد خورد تا آن که ترک کردنِ بدی و اختیار کردنِ خوبی را بداند.» مکث سنگینی برقرار شد. ما آرام نشسته بودیم. پدرم قد بلندی نداشت، ولی می توانست یک اتاق را تحت کنترل خود دربیاورد. نوعی جذبه در وجود او بود، جلال و شکوه یک آدم خردمند را داشت. دستان زمخت و چغری داشت، دستان مردی که تمام زندگیاش را به کار سخت پرداخته است، حال با همین دست ها محکم انجیل را در دست گرفته بود.—از متن کتاب
قرار بر این بود که فرزندان در این خانواده، «در خانه تحصیل کنند»، اما تا زمانی که «تارا» به هشت سالگی رسید، والدینش تظاهر به تدریسِ دروسِ رسمی به بچه ها را کنار گذاشتند و او خیلی زود مشغول به کار کردن شد. مدرسه رفتن، به نظر پدر و مادرش، «شستوشوی مغزی» بود. تنها خانواده هایی که «وستوورها» با آن ها ارتباط داشتند، مانند خودشان، در حال آماده شدن برای «فروپاشی تمدن و حملهی قریبالوقوع نیروهای حکومت» بودند. با وجود تمام این سختی ها، «تارا» اکنون مدرک کارشناسی ارشد فلسفه و مدرک دکتری خود را از دانشگاه «کِیمبریج» دریافت کرده است. اما چگونه این اتفاق رقم خورد؟ و او در طول این مسیر پر فراز و نشیب، چه چیزهای دیگری را به دست آورد—و از دست داد؟
داستان زندگی «وستوور» آنقدر شگفتانگیز است که حتی روایت آن به شکلی ساده و بدون جزئیات نیز می توانست یک اثر خواندنی را به وجود آورد، اما شیوهی روایتِ فوقالعاده ماهرانه و خردمندانهی «وستوور»، جذابیتی دوچندان را به کتاب «دختر تحصیلکرده» اضافه می کند. روایت با ضرباهنگی بی نقص پیش می رود و به تدریج، جزئیات بیشتر و بیشتری را از جنبه های مختلف زندگی و عقاید خانوادهی «تارا» آشکار می کند.
مامانبزرگ، صورت لاغر و زاویهداری داشت. او معدنی بی پایان از جواهرات سرخپوستی بود. جواهراتی نقرهای و فیروزهای که در کنار هم از گردن و انگشتانش آویزان بودند. چون او در پایین تپه نزدیک جاده زندگی می کرد، او را «مامانبزرگِ پایین تپه» صدا می زدیم. به این ترتیب او را از مادرِ مادرم متمایز می کردیم. مادرِ مادرم را «مامانبزرگ شهری» صدا می زدیم، چون در 25 کیلومتری جنوب خانهی ما در تنها شهر آن منطقه که یک چراغ راهنمایی رانندگی و یک خوار و بار فروشی داشت، زندگی می کرد. بابا و مادرش همچون دو گربهای که دُم هایشان به هم گره خورده، با هم راه می آمدند. آن ها می توانستند یک هفته با هم بحث کنند و سر هیچ چیزی به توافق نرسند. ولی دلبستگی که به کوهستان داشتند، آن ها را آرام می کرد. خانوادهی پدرم، نیمقرنی هست که در دامنهی قلهی «باک» زندگی می کنند. دختران مامانبزرگ ازدواج کردند و از آنجا رفتند. ولی پدرم ماند، درست بالای تپهی خانهی مادرش، در دامنهی کوه، خانهای فرسوده و زردرنگ ساخت که کار ساختوسازش هیچ وقت تمام نشد و کنار چمنزارهای مرتب منزل مادر، یک اسقاطی به راه انداخت.—از متن کتاب
«نژاد» مفهومی است که «وستوور» اولین بار در کالج با آن آشنا می شود—او که در اجتماعی کاملا سفیدپوست بزرگ شده بود، تا پیش از رفتن به کالج به این موضوع فکر نکرده بود. اما وقتی «وستوور» با واقعیت های تلخ مربوط به مفهوم نژاد در تاریخ آمریکا آشنایی پیدا می کند، درمی یابد که خانوادهاش آگاهانه یا به شکل ناخواسته، این تاریخ را به دست فراموشی سپردهاند، یا همانطور که خود «وستوور» توضیح می دهد، «صدایمان را به گفتمانی قرض داده بودیم که تنها هدفش، تحقیر دیگران و ستم به آن ها بود.»
«تارا» تردیدی ندارد که پدر و مادرش، فرزندانشان را عمیقا دوست داشتند. اما بیتوجهی های عمدیِ «جین وستوور» نسبت به امنیت و رفاه خانوادهاش، در بخش هایی از روایت برای مخاطبین کاملا شوکهکننده و تکاندهنده خواهد بود. روایت، سرشار از حوادث و اتفاقات ترسناکی است که به خاطر بیتوجهی های «جین» نسبت به پایهای ترین اصول ایمنی رقم می خورند. و وقتی این حوادث اتفاق می افتند، خانواده به هیچ پزشکی نمی تواند مراجعه کند چون پزشکان، به عقیدهی «جین»، آلت دست سوسیالیسم هستند.
مامانبزرگ معتقد بود ما باید مدرسه برویم و نباید آنطور که خودش می گفت، «عین وحشی ها توی کوهستان ول بگردیم.» بابا می گفت مدرسهی دولتی، ترفندی است که دولت به کار می برد تا بچه ها را از خدا دور کند. می گفت: «اگه بچه هام رو به اون مدرسه بفرستم، انگار اونا رو به به خود شیطان سپردم.» خدا به بابا گفته بود که الهام های الهیِ خود را در اختیار مردمی قرار می دهد که زیر سایهی قلهی «باک» به زندگی و کشاورزی می پرداختند. در روزهای یکشنبه، تقریبا همه در کلیسا جمع می شدیم. کلیسا یک مکان کوچک به رنگ چوب گردوی آمریکایی بود که فاصلهی کمی از جاده داشت و مانند تمام کلیساهای «مورمِن ها»، یک منار کوچک و محکم داشت. بابا، پدرهای مسیحی را به گوشهای برد و با پسرعمویش، «جیم»، شروع کرد. انجیلش را تکان داد و دربارهی گناهبار بودنِ شیر صحبت کرد و «جیم» با تمام وجود گوش داد. سپس پوزخند زد، دستی به شانهی بابا زد و گفت هیچ خدای برحقی، انسان را از خوردن بستنیِ توتفرنگیِ خانگی در یک بعد از ظهر گرم تابستان محروم نمی کند.—از متن کتاب
«وستوور» اما هیچ وقت پدرش را به عنوان شخصیتی شرور به تصویر نمی کشد، و همینطور مادرش را—زنی قابله و گیاهدرمانگر که به پندارهای نادرست و عجیبِ «جین» دامن می زد. «تارا» حتی از برادر خشن خود نیز تصویری غیرانسانی نمی آفریند—برادری که رفتارهایش باعث شد «تارا» یک دلیل دیگر برای رفتن از محیط خفقانآورِ پیرامون خود داشته باشد. «وستوور» تجربه هایش را به شکلی گزارشگونه اما با نوعی شاعرانگیِ فوقالعاده احساسبرانگیز روایت می کند، که باعث می شود فاصله و شکاف اجتنابناپذیر میان او و برخی از اعضای خانوادهاش، تأثیر عاطفی شگفتآوری داشته باشد.
کتاب «دختر تحصیلکرده» به ما یادآوری می کند که تحصیلات فقط به معنای آموختن دربارهی تاریخ و علم و هنر نیست. تحصیلات واقعی، یعنی این که بیاموزیم چگونه برای خودمان فکر کنیم. «تارا وستوور» در سفر الهامبخش خود به مقصد روشنایی های آگاهی، به عنوان یک زن می آموزد که «چگونه حقایقی را ببینم و تجربه کنم که بیش از چیزهایی هستند که پدرم به من داده، و چگونه آن حقیقت ها را به کار بگیرم تا ذهنیت خودم را شکل دهم.»
در یکی از همین صبح ها، پشت پیشخوان نشسته و به مامانبزرگ خیره شده بودم که داشت یک کاسه غلات صبحانه آماده می کرد. او به من گفت: «نظرت چیه بری مدرسه درس بخونی؟» گفتم: «دوست ندارم.» با فریاد گفت: «از کجا معلوم؟ تو که اصلا نرفتی.» شیر در کاسه ریخت و آن را به من داد. سپس روی چهارپایهای که رو به روی من قرار داشت، نشست و به من که داشتم یک قاشق پر در دهان می گذاشتم، نگاه کرد. به من گفت: «ما فردا می ریم آریزونا.» خودم می دانستم. وقتی هوا عوض می شد، او و بابابزرگ همیشه به «آریزونا» می رفتند. بابابزرگ می گفت پیرتر از این ها است که بتواند زمستان های «آیداهو» را تحمل کند. سرما استخوان هایش را به درد می آورد. مامانبزرگ گفت: «خودت رو برای صبح خیلی زود آماده کن. طرفای پنج، تو رو با خودمون می بریم. می ذاریمت مدرسه.» کمی روی چهارپایه جابهجا شدم. سعی کردم دربارهی مدرسه خیالپردازی کنم، ولی نتوانستم. در عوض به مدرسه های یکشنبه ها در کلیسا فکر کردم که هر هفته می رفتم و از آن متنفر بودم.—از متن کتاب
البته «تارا وستوور» به خوبی می داند که رسیدن به این هدف، اصلا کار راحتی نیست. او می داند که تحصیلات و زندگی جدیدش، در کنار تمام خوبی ها و مزیت هایش، رنج ها و سختی هایی نیز به همراه خواهد داشت. اما تحصیلات، این فرصت و توانایی را به «وستوور» داده تا خودش به زندگیاش شکل دهد و داستان فراموشنشدنیاش را روایت کند—داستانی فوقالعاده الهامبخش و احساسبرانگیز دربارهی جسارت، اراده و پشتکار که مخاطبین در سراسر جهان می توانند با آن ارتباط برقرار کنند.