«تجربه‌گرایی» در فلسفه



«تجربه‌گرایان» اعتقاد دارند که حواس ما، تنها منبع و سرچشمه‌ی قابل اتکا برای کسب دانش است.

«تجربه‌گرایی» و «عقل‌گرایی»، دو دیدگاه متفاوت در «معرفت‌شناسی» (شاخه‌ای اصلی در فلسفه) هستند، به این معنا که باورهای متفاوتی در مورد خاستگاه های دانش دارند. تمایز میان این دو گروه به کتاب «گفتار در روش» اثر «رنه دکارت» بازمی گردد—اثری مهم که «دکارت» در آن، قطعیتِ باورهایش را زیر سوال می برد و این پرسش را مطرح می کند که چگونه می تواند در مورد دانسته هایش اطمینان داشته باشد.

 

 

اثر جریان‌ساز «دکارت»، نظم سابق در میان اندیشمندان را از میان برداشت و باعث شکل‌گیری روندی جدید شد. این پرسش ها در مرکز توجه قرار گرفت: چگونه در مورد هر چیزی، دانش و اطلاعات کسب می کنیم؟ پایه و اساس دانش چیست؟ و با این سوالات، زنجیره‌ای از پرسش های معرفت‌شناختی به وجود آمد که تا پیش از این، هرگز به صورت مستقیم مورد بررسی قرار نگرفته بود.

در پاسخ به این پرسش ها، دو گروه به وجود آمد: «عقل‌گرایان» و «تجربه‌گرایان». «دکارت» سردسته‌ی گروه «عقل‌گرایان» به شمار می آمد. او در کتاب «گفتار در روش» استدلال می کند که حواس ما غیرقابل اتکا هستند. چگونه می توانم بدانم که اکنون در پشت این میز نشسته‌ام؟ ممکن نیست که در تخت‌خوابم باشم و مشغول دیدن رویایی در مورد نشستن پشت میز؟

«دکارت» بیان می کند که باید در قلمرویی به جز قلمروی حواس انسان، به دنبال قطعیت و اطمینان باشیم. درنهایت او نتیجه گرفت که برای کسب دانش، تنها می توانیم بر عقل و منطق خودمان تکیه کنیم، و به این صورت «تئوری دانشِ» خود را به وجود آورد. در طرف مقابل، «تجربه‌گرایان» اعتقاد دارند که حواس ما، تنها منبع و سرچشمه‌ی قابل اتکا برای کسب دانش است.

در این مطلب به کاوش در مکتب فکریِ «تجربه‌گرایی» می پردازیم—که اغلب با نام «تجربه‌گرایی بریتانیایی» شناخته می شود چون سه تن از فیلسوفان برجسته در این مکتب، اهل جزایر بریتانیا هستند. «تجربه‌گرایی» به واسطه‌ی آثار اندیشمندی انگلیسی، اندیشمندی ایرلندی، و اندیشمندی اسکاتلندی شکل گرفت و گسترش یافت: «جان لاک»، «جورج برکلی»، و «دیوید هیوم».

 

 

جان لاک

نخستین اندیشمند «تجربه‌گرا» در این قلمروی «پسا-دکارتی»، کسی نیست جز «جان لاک». او یک تجربه‌گرای رادیکال بود و برخلاف «دکارت»، استدلال می کرد که تجربه‌ی ما از حواس‌ پنج‌گانه‌ی خود، تنها سرچشمه‌ی حقیقی دانش است. «لاک» اعتقاد داشت انسان ها در قالب یک «لوح سفید» به دنیا می آیند، به این معنا که هنگام تولد، هیچ گونه محتوایی در ذهن آن ها نیست و از طریق حواس‌شان، دانش خود از جهان را به صورت تدریجی به وجود می آورند. این یعنی ما هیچ دانسته‌ای نمی توانیم داشته باشیم، به جز آن هایی که از طریق تجربه‌ی ما از حواس‌مان به دست می آیند. 

در نظر «جان لاک»، افکار و پندارهای انتزاعیِ ما، از قلمروی «افلاطونیِ» فُرم ها و ایده ها نشأت نمی گیرند بلکه به صورت بخش به بخش توسط تجربه‌ی ما از واقعیت به وجود می آیند. او تمایزی را میان «ایده های ساده» و «ایده های پیچیده» قائل می شود. «ایده های ساده» چیزهایی هستند که از طریق حواس‌مان آن ها را تجربه می کنیم. به این صورت، ایده و مفهومِ یک میز به واسطه‌ی تجربه‌ی ما از دیدن سایر میزها شکل می گیرد؛ مفاهیمی همچون «بلندقامت» یا «کوچک»، از طریق تجاربِ حواسِ ما از چیزهای بلندقامت یا کوچک به وجود می آید.

«ایده های پیچیده» چیزهایی مانند فضا، و رابطه‌ی میان پدیده ها (مانند والد و فرزند، یا علت و معلول) هستند. این «ایده های پیچیده» را می توان از طریق در کنار هم قرار دادن «ایده های ساده» ایجاد کرد. «ایده های ساده» به واسطه‌ی حواس ما به وجود می آیند، و «ایده های پیچیده» به واسطه‌ی اندیشیدن در مورد این حواس.

«لاک» همچنین تمایزی را میان «ویژگی های اولیه» و «ویژگی های ثانویه» ارائه می کند. «ویژگی های اولیه» در هر شیء، شامل وزن، شکل، و حجم (ارتفاع، عمق، و عرض) آن می شوند و «ویژگی های ثانویه» نیز مزه، بو، جنس، یا احساس ناشی از آن شیء را دربرمی گیرند. «ویژگی های اولیه» در خود اشیا وجود دارند، در حالی که «ویژگی های ثانویه» در ذهنِ «مشاهده‌گر» شکل می گیرند—به این معنا که تجربه‌ی ما از پدیده ها هستند و نه خود پدیده ها.

اهمیتِ این دیدگاهِ «تجربه‌گرا» در مسیر شکل‌گیری علم، انکارناپذیر است. از طریق تمایز قائل شدن میان «ویژگی های اولیه» و «ویژگی های ثانویه»، تجربه‌مان از یک شیء را از ایده و مفهومِ خود شیِ جدا می کنیم. تلاش برای درک «ویژگی های اولیه‌» در پدیده ها، سنگ‌بنای پژوهش های علمی به شمار می آید.

 


 

 

 

جورج برکلی

«برکلی» پس از «لاک»، اندیشمند بزرگ بعدی در گروه «تجربه‌گرایی» به شمار می آمد. «لاک» اعتقاد داشت چیزهایی مانند حجم و شکل، «ویژگی هایی اولیه» هستند که برخلاف مزه یا رنگ، به ذهن مشاهده‌گر وابستگی ندارند، بلکه خصوصیات خود اشیاء به شمار می آیند. اما «برکلی» این سوال را مطرح کرد: اگر از نزدیک به یک میز نگاه کنیم، حجم و شکل آن، اندازه‌ای مشخص خواهد داشت؛ اما اگر از آن فاصله بگیریم، میز کوچک‌تر به نظر خواهد رسید. در این صورت کدام میز را باید میزِ «درست» بدانیم؟ میزی که در نزدیکی ما است یا میزی که در فاصله‌ای دور قرار دارد؟

به این شکل «برکلی» بیان می کند که جدا کردن «ویژگی های اولیه» و «ویژگی های ثانویه» غیرممکن است چون این ویژگی ها همیشه تحت تأثیر تجربه‌ی ما از اشیا قرار دارند و به آن وابسته هستند. یکی از مسائل معروف در دنیای فلسفه به «برکلی» نسبت داده می شود: اگر درختی در جنگل بیفتد و کسی نباشد تا آن را ببیند، آیا آن درخت افتاده است؟

 


 

 

 

دیوید هیوم

یکی از تأثیرگذارترین مشارکت های «دیوید هیوم»، تمایز او میان دو دسته‌بندی در قلمروی دانش است: «موضوعات حقیقی»، و «روابط ایده ها». این تمایز با گذشت زمان به عنوان یکی از مهم‌ترین لحظات در تاریخ فلسفه‌ی غرب در نظر گرفته شده است.

دسته‌بندیِ «روابط ایده ها» شامل قواعد ریاضیات و منطق می شود—به عنوان نمونه، در یک مثلث قائم‌الزاویه، وتر به توان دو برابر است با مجموع دو ضلع دیگر به توان دو. این نوع از حقایق، توسط «امانوئل کانت» (که به شدت تحت تأثیر اندیشه های «هیوم» قرار گرفته بود)، «حقایق تحلیلی» نام گرفتند. دسته‌بندی «موضوعات حقیقی» در طرف دیگر، اطلاعاتی هستند که بر هر نوع مشاهده‌ی دنیای پیرامون (مانند طلوع خورشید در شرق) اتکا دارند. «کانت» این‌گونه از حقایق را «حقایق ترکیبی» نامید.

«هیوم» سپس بیان می کند که هر دوی این گونه های دانش از «برداشت های» ما سرچشمه می گیرند. این «برداشت ها» می توانند به دو صورت باشند: «ادراک» و «تأمل». به عبارت دیگر، «هیوم» از دو نوع «حس» سخن می گوید—حس بیرونی (برداشت هایی که به واسطه‌ی حواس پنج‌گانه از راه می رسند مانند قرمز و گرم و غیره)، و حس درونی (برداشت های شخصی مانند میل و ترس و غیره).

اقدام رادیکال «هیوم»، گفتن این نکته بود که همه‌ی ایده ها و افکار ما از این «برداشت ها» به وجود می آیند. اگر هر ایده را با دقت کافی مورد بررسی قرار دهیم، قادر خواهیم بود تا «برداشت های» شکل‌دهنده‌ی آن را بیابیم. به این صورت، اگر به ایده یا مفهوم «اسب تک‌شاخ» یا «کوه طلا» (مثالی که خود «هیوم» از آن استفاده می کند) فکر کنیم، در حقیقت دو «برداشتِ» متفاوت را با هم ترکیب کرده‌ایم تا چیزی جدید را بسازیم؛ در مثال «کوه طلا»، واضح است که «برداشت های» ما از دو پدیده‌ی «کوه» و «طلا» با هم ترکیب شده‌اند. 

«هیوم»، استدلال «جان لاک» در رابطه با «لوح سفید» را به کار می گیرد و یک «تئوری معنا» را به واسطه‌ی آن می آفریند. «هیوم» بیان می کند برای این که هر ایده‌ای دارای معنا باشد، باید بر اساس یکی از «برداشت های» موجود به وجود بیاید. ایده هایی که با «برداشت ها» پیوند ندارند، عاری از معنا خواهند بود.