اولین مسابقه‌ی داستان نویسی ایران کتاب



یک داستان کوتاه کوتاه

«از سه روز پیش همه‌جا اعلام شد که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همهٔ شهر می‌دانستند...»
به نظر شما ادامهٔ این جملات چیست؟ 

 

 

«یک داستانِ کوتاهِ کوتاه» مسابقه‌ای است برای خلق داستان‌های کوتاهِ کوتاه یا داستانک؛ کوتاه‌ترین قالب داستانی که در چند خط یا حداکثر یک صفحه نوشته می‌شود که در پایان آن معمولاً یک اتفاق شگفت‌انگیز می‌افتد. این اتفاق می تواند غافلگیرکردن خواننده، شوخی یا نمایش یک لحظهٔ زیبا باشد. 
داوران اولین مسابقهٔ «یک داستان کوتاه کوتاه» ایران‌کتاب، «رامبد خانلری» و «کتایون سنگستانی» بودند.

اولین مسابقه‌ی داستان نویسی ایران کتاب به مناسبت یلدا سال ۱۴۰۲ برگزار شد، و در مدت ۵ روز مجموعا ۶۷۶ اثر تا تاریخ ۴ دی ماه ۱۴۰۲ برای شرکت در مسابقه ارسال شد. 

 

 

جلسات داوری نخستین مسابقه‌ی داستان‌نویسی ایران‌کتاب، از ششم تا دهم دی‌ماه ۱۴۰۲ برگزار شد. از میان۶۷۶ داستان رسیده به ایران‌کتاب ۵۰۰ داستان در مرحله‌ی مقدماتی انتخاب شدند و سپس ۸۵ داستان به مرحله‌ی میانی و از آن میان ۱۷ داستان به مرحله‌ی نهایی راه یافتند.

 

در کنار شش برنده‌ی نهایی ، یازده داستان نیزشایسته‌ی تقدیر بوده‌اند که به هر کدام  ۲۵۰ هزار تومان اعتبار خرید از ایران‌کتاب هدیه داده می‌شود .

 

 

برگزیده (برنده‌ی جایزه‌ی ۵ میلیون تومانی):

  • مریم مظفری - نام داستان: بی نوری

 

منتخبان (برنده‌ی جایزه‌ی ۱ میلیون تومانی): 

  • حدیث غلامی - نام داستان: نمایندگان زمستان 
  • فاطمه گلی - نام داستان: سنجاق هایت را بزن 
  • افسانه حجتی طباطبایی - نام داستان: شب یلدا(یی) را (که فقط انار و فال حافظ دارد) آب می‌برد
  • فاطمه دباغ‌ها - نام داستان: زمان طلایی
  • ایمان ابیلی - نام داستان: پابلونرودا در تاکسی

 

شایسته‌ی تقدیر (برنده‌ی جایزه‌ی ۲۵۰هزار تومانی اعتبار خرید از ایران‌کتاب):

  • فاطمه کیایی
  • سها مطلبی - نام داستان: «دای دای»
  • مجتبی بنی اسدی - نام داستان: «برای همیشه تاریکی؟»
  • ارزو عتاری - نام داستان: «روشن‌ترین یلدا»
  • محبوبه گل‌محمدی - نام داستان: «برزو درازه»
  • ابوالفضل پروین - نام داستان: «چمروش»
  • محمدعلی محمدپور - نام داستان: «آقای اقدامی بزرگ و اعمال عجیبش»
  • نیلوفر انسان - نام داستان: «یلدای سفید»
  • لیلا مهداد - نام داستان: «او با من است»
  • آرمان سلطانی - نام داستان: «ایکاروس»
  • شاهین نعمتی - نام داستان: «خاموشی یلدا»

 

 

«بی نوری» اثر مریم مظفری - داستان برگزیده

 

 

از سه روز پیش همه‌جا اعلام شد که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه‌ی شهر می‌دانستند که میرزا حبیب راست گفته بود.
اما هرچه از دیروز اهالی روستا دنبال او گشته بودند، پیدایش نکردند. 
هفته‌ی پیش مثل همیشه میرزا حبیب با گاری دستی خود توی بازار و کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا می‌چرخید و دم در هر دکان و خانه‌ای می‌ایستاد و می‌گفت: «بی‌نوری نزدیکه». یک بار هم دم قهوه‌خانه‌ی سیروس ایستاده بود، پسر هفت، هشت‌ساله‌ی سیروس که گیج داشت پدرش را نگاه می‌کرد و از ترس میرزا حبیب پشت پدرش پنهان شده بود، گفت: «بی‌نوری چیه؟» کم‌سن‌‌و‌سال‌های روستا نمی‌دانستند که بی‌نوری چیست. قرن‌ها از بی‌نوری قبلی گذشته بود و همه می‌گفتند که این حرف‌ها خرافات است. کسی هم به حرف‌های میرزا خیلی محل نمی‌داد. 
حتی وقتی ابرهای خاکستری، کل روستا و حتی شهرهای اطراف را گرفته بود و باران شلاقی می‌تاخت هم کسی شک نکرد که شاید میرزا حبیب درست بگوید. مگر کم دیده بودند از این باران‌ها؟
سیروس گفت: «تو از کجا فهمیدی میرزا؟»
میرزا حبیب از گاری دستی‌اش ساعتی قدیمی درآورد و گفت: «دیگه کار نمی‌کنه.» 
سیروس پرسید: «همین؟! خب باتری‌اش تموم شده میرزا.» و خندید.
سیروس حق داشت که باور نکند. هرچند کسی میرزا را باور نمی‌کرد و آن هم برای زندگی‌ گذشته‌اش بود؛ میرزا تنها فرزند پدر و مادرش بود و وقتی از دست‌شان داد، از روستا رفت. چند سالی هم آن دور‌وبر پیدایش نشد. کسی نمی‌دانست کجا رفته و برایشان هم مهم نبود. بی‌خبر رفت و بی‌خبر هم برگشت. روزی همین سیروس او را دید که با لباس‌هایی مندرس و خورجینی پاره و گاری دستی‌ای قدیمی دارد در روستا می‌چرخد و نان خشک جمع می‌کند. از چشم‌هایش فهمید میرزا حبیب است، آن موقع که رفته بود سیروس خیلی کوچک بود، همان زمان هم میرزا حبیب صدایش می‌کردند. وقتی هم برگشت هفته‌ی اول اهالی درباره‌اش حرف می‌زدند اما بعد از یک هفته برای همه عادی شده بود. کارهای عجیب و غریب کم انجام نمی‌داد؛ با هیکل نحیفش کیسه‌های برنج را به‌راحتی از گاری دستی‌اش به انبارها جابه‌جا می‌کرد، برای بچه‌ها شعبده‌بازی می‌کرد و شکلات و آبنبات‌هایی از جیب‌شان درمی‌آورد و به آن‌ها می‌داد، کارهایی که کسی سر درنمی‌آورد چطور انجام‌شان می‌دهد. 
حالا از وقتی که در اخبار سراسری بدون اعلام دلیلی خبر را پخش کرده بودند، کل اهالی به دنبال میرزا حبیب همه‌ی کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا را در این باران شلاقی می‌گشتند و عده‌ای هم به جنگل‌های اطراف روستا رفته بودند تا شاید نشانی از او پیدا کنند. اما پیدا نشد. انگار دوباره مثل بار پیش غیب شده بود. می‌خواستند بپرسند حالا که قرار است امشب را با تاریکی سر کنند، شاید او برایشان راه‌حلی داشته باشد یا دلیلش را بداند.
سرانجام بلندترین شب سال آمد. برق همه‌ی خانه‌ها قطع شده بود، باران و باد قوی‌تر از روزهای قبل می‌تاختند. روستا را اگر از بیرون می‌دیدی گله‌گله فقط نور بود؛ نور شمع‌ها که در خانه‌ها سوسو می‌زد. اگر به جای صدای مهیب باران می‌شد صدای اهالی را تصور ‌کرد، فقط صدای خنده‌ بود که از هر خانه‌ای به گوش می‌رسید که جشن گرفته‌اند بلندترین شب سال را همچون هر سال.
صبح اما کسی بیدار نشد. نه تنها بلندترین شب سال با تاریکی گذشت بلکه فردا هم خورشیدی طلوع نکرد. برای یک روز همه چیز متوقف شد. دیگر گرمایی نبود و همه در خانه‌هاشان یخ زده بودند. تنها صدای گاری دستی میرزا حبیب شنیده می‌شد که با گذر از خانه‌ها فاتحه‌ای برایشان می‌خواند. 
هر سال همین بساط است؛ بلندترین شب سال اهالی این افسانه را برای هم تعریف می‌کنند که اصلاً معلوم نیست که چطور به دست‌شان رسیده است. اسمش را هم گذاشته‌اند «بی‌نوری». حتی کسی به شوخی ادای میرزا حبیب را درمی‌آورد و با گاری دستی در روستا می‌چرخد. اما نمی‌دانند که خود میرزا حبیب قبل از مرگش این را برای پسر سیروس تعریف کرده بود. او تنها کسی بود که به میرزا باور داشت و از آن شب زنده مانده بود. 

 

 

«نمایندگان زمستان» اثر حدیث غلامی - داستان منتخب

 

از سه روز پیش در همه‌جا اعلام شد که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه‌ی شهر می‌دانستند که قرار است در سه روز آینده، نشانه‌هایی از نمایندگان زمستان ببینند.
نمایندگان همراهان همیشگی زمستان بودند که برای ما، زمستان را همراه خود می‌آوردند.
هر صدسال یک بار، نمایندگان جدید ظاهر می‌شوند و تا صدسال بعدی جاودانه می‌مانند و نمایندگان قبلی، به ستارگان آسمان تبدیل می‌شوند.
این صدسال درحال کامل شدن است و ما همه، منتظر نمایندگان جدید هستیم.
نمایندگان اوایل ناشناخته بودند؛ اما بعد از گذشت سال‌ها، مردم متوجه شدند که بین آن‌ها، افراد خاصی وجود دارند و آن‌ها را فقط در بلندترین شب سال دیده‌اند.
به مرور زمان، انسان‌ها با توجه به باورهای خانوادگی و اتفاق‌های پیش‌آمده، نام‌هایی برای آن‌ها براساس ویژگی‌هایشان انتخاب کردند.
نمایندگان از پنج نفر تشکیل می‌شوند؛
نماینده‌ی میوه‌ها، حیوانات،
روشنایی، زمان و...»
با حس بدن نرمِ گربه‌ام که خودش را به پایم می‌مالد، به خودم می‌آیم؛ لبخندی می‌زنم و کتاب نمایندگان را، می‌بندم.
سرش را نوازش می‌کنم و به این فکر می‌کنم که امسال، نمایندگان چه کسانی هستند و خانواده‌مان برای شب یلدا، چه برنامه‌ای دارند.
از روی کنده‌ی چوپی‌ای که روی آن نشسته‌ام، بلند می‌شوم و می‌خواهم از فضای باغ به خانه بروم که گربه‌ام مانع می‌شود.
اخم کمرنگی در بین ابروانم شکل می‌گیرد و روبه او می‌گویم:«باز چیشده؟»
گربه‌ام، با چشمان یشمی رنگش به من نکاه می‌کند و به سمت فضای داخل جنگل که روبه‌روی خانه‌مان است، شروع به حرکت می‌کند.
نفس عمیقی می‌کشم؛ الآن وقت این چیزها نیست؛ غروب است و او نباید بازیگوشی کند.
به سمتش که به سمت جنگل می‌رود، با تند می‌کنم و همراه او، وارد جنگل می‌شوم؛
- وایسا دختر.
اما انگار حرفم را نمی‌شنود و تندتر قدم برمی‌دارد؛ اخمم بیشتر می‌شود و به دنبالش می‌روم.
تا به خودم می‌آیم، باد سردی به صورتم می‌خورد و تازه متوجه تاریکی هوا می‌شوم.
از حرکت می‌ایستم. گربه‌ام را صدا می‌کنم؛ اما دریغ از جوابی...
باد باعث می‌شود لرزی کنم و دستانم را، بر دور بازوانم می‌پیچم.
با صدای «خش‌خش»ای، ترس به درونم راه پیدا می‌کند. صدا را دنبال می‌کنم تا بتوانم چیزی که تهدیدم می‌کند را، پیدا کنم؛ اما گربه‌ام با چشمان نورانی‌اش، از میان خزه‌ها بیرون می‌آید.
نفس راحتی می‌کشم؛ روی دوتا پاهایم می‌نشینم و او را، به آغوشم هدایت می‌کنم؛
- چرا منو این‌جا آوردی؟
همان لحظه، نوری سفید رنگ، توجهم را جلب می‌کند؛ چشمانم را کمی می‌بندم تا بتوانم راحت‌تر او را ببینم؛ می‌ایستم؛ دارد به سمت من می‌آید. قدمی به عقب برمی‌دارم و آن نور، به من می‌رسد.
گربه‌ام خرناسه می‌کشد، او هم مانند من، مجذوب این نور زیبا شده است.
صدایی در گوشم می‌پیچد:«سلام؛ من نیروی یکی از نماینده‌های زمستان هستم؛ بسیار خرسندم که طبیعت، تو را برایم انتخاب کرده است.»
چشمانم درشت می‌شوند؛ چند قدمی به عقب می‌روم و به حرف می‌آیم:
- چی؟!
نور دوباره سخن می‌گوید:
- تو، ننه سرما هستی!
از نماینده‌ی پنجم زمستان، فراموش کرده بودم؛
نماینده‌ی پنجم زمستان، ننه سرما است و او شروع زمستان است.
می‌خندم و نمی‌دانم باید چه بگویم؛ باورم نمی‌شد؛ این شگفت انگیز است!
گربه‌ام را بر روی زمین می‌گذارمو با تردید، دستم را به سمت نور دراز می‌کنم و آن گویی وارد بدنم می‌شود و بدنم را، درخشان می‌کند.
دردی درون قلبم ایجاد می‌شود و از دردش، بر روی زمین می‌نشینم.
چشمانم بسته می‌شود دستم را بر روی قلبم می‌گذارم و سرما را، درونم احساس می‌کنم.
به همان سرعتی که درد به‌وجود آمد، به همان سرعت هم، متوقف می‌شود.
در نوک انگشتانم، سرما را احساس می‌کنم، چشمانم را باز می‌کنم و خود را، داخل خانه‌ام همراه گربه‌ام می‌بینم؛ همه‌چیز یادم می‌آید و با دید تاری که دارم، به سمت آیینه می‌روم؛
چندبار پلک می‌زنم و با دیدن خودم، دستم را بر روی دهانم می‌گذارم تا صدایم، بالا نرود.
چشمانم به آبی تغییر رنگ داده‌اند و تکه‌ای کوچک از موهایم هم، سفید شده است.
و از همه شگفت‌تر آن بود که تاجی با طرح یک دانه‌ی برف از جنس الماس، بر روی سرم جا خوش کرده بود.
با لبخند کجی، نگاهم را به گربه‌ام می‌دهم و با جای خالی‌اش مواجه می‌شوم و به‌جایش، یک تکه کاغذ به چشممم می‌آید؛ به سمتش می‌روم و برش می‌دارم، یک نامه است.
وقتی خواندنش تمام می‌شود، آن را زمین می‌گذارم و به سمت کوله پشتی‌ام می‌روم تا وسایلم را جمع کنم.
باید نمایندگان دیگر را پیدا کنم؛
باید آن‌ها را پیدا کنم برای، فرارسیدن شب یلدا و شروع زمستان...

 

 

«سنجاق هایت را بزن» اثر فاطمه گلی - داستان منتخب

 

از سه روز پیش همه جا اعلام شد که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه شهر می دانستند اگر امشب آل بچه ای پیدا نکند، دست از سر زن ها و جگرهایشان برنمی دارد. تا دیر نشده باید بچه ام را از این جا ببرم. حکما تا الان قابله همه را خبر کرده. بند قنداق را گره می زنم، پاهای بی رمقم را می کشم روی زمین، تا برسم بالای تپه و بچه را توی امامزاده قایم کنم. بچه بی قرار شده و جوری گریه می کند انگار زنبور نیشش زده:" نترس جونم، داریم می رسیم". خون از لای پاهایم راه می گیرد تا پایین. نفسم دیگر بالا نمی آید. از غروب که تاریکی مثل یک چارقد سیاه افتاده روی آبادی، هر چه تقلا می کنم بچه سینه نمی گیرد. بی بی خدا بیامرز راست می گفت که:" زائو اگه هول کنه شیرش میشه عینهو دم مار". نذر کرده ام امشب اگر صبح شود و نحسی این شب بی نور بچه ام را نگیرد، ده شب توی امامزاده بست بنشینم. چشم هایم هنوز به تاریکی عادت نکرده، بچه توی قنداق دست و پا می زند و یک بند زنجموره می کند. سرما مثل عقرب افتاده به جانم و پوستم را نیش می زند. شیر توی سینه هایم جمع شده، انگار می خواهد پوستش را بشکافد و بیرون بریزد. درد زاییدن که بی موقع آمد سراغم، سینه هایم شده بود دو تا خشت. بچه توی شکمم تکان نمی خورد. درد چنگ می کشید به شکمم که چشمم افتاد به صورت پرموی مش معصومه قابله ی ده. پستان هایش مثل دو تا مشک پر آب تکان می خورد. خوف کردم مبادا آل باشد که به جلد قابله رفته. صدای بی بی توی گوشم پیچید:" آل که میاد سر وقت زائو، پستوناشو میندازه سر شونه هاش، میگن پستوناش به این بلندیه"، دست هایش را از هم دور می کرد و زیر لب بسم الله می گفت. نیشش را که بازکرد ترس مثل ماری چنبره زد توی دلم. موهای حنا بسته اش را داد زیر چارقدش:" شب چله بزرگه چه وقت زاییدنه؟ از صبح همه جا شده تاریک عینهو قبر". چشم گرداند دور اتاق:" زن حسابی بند و بساطت کو؟ اول باس آبو جوش بیارم". بغض مثل سنگی افتاده بود بیخ گلویم:" من بچه مو قربونی نمی کنم. شوهرم از اجباری برگرده، جوابشو چی بدم؟". صدای خنده اش مثل خنجر فرو رفت توی کاسه ی سرم:"دل ناگرون نباش. امشب نوبه ی فارغ شدن دختر کربلایی ام هست". آب توی دیگ مسی قل قل می کرد، مش معصومه آستین هایش را بالا زد، بسم الله گفت و وضو گرفت. انگار کسی با دسته ی هاون می کوبید به شکمم، اتاق دور سرم می چرخید:" دارم می میرم، یه کاری کن مش معصومه". عرق پیشانی اش را با چارقدش گرفت:" نفوس بد نزن، سر بچه چرخیده، زور بزن". دست هایش تا بالای آرنج خونی شده بود، بند ناف را که می چید گفت:" چشمت روشن، دختره. حواست باشه زائو نباس رنگ سرخ بپوشه، یه سنجاق بزن به قنداق این بچه. ایشالا که به حق پنج تن، آل این طرفا پیداش نشه". دستم را روی سنجاق های قنداق می کشم. باد شاخ و برگ درخت ها را می جنباند. خون از پاچه ی شلوارم می ریزد روی زمین. می رسم بالای تپه، پشت در امامزاده. سردی قفل پوستم را می سوزاند. با مشت بی جانم می کوبم به در. گریه ی بچه بند نمی آید. لباسم را پس می زنم و بچه را زیر پستانم می گیرم. توی تاریکی شبحی را می بینم که پشت درخت ها تکان می خورد. حکما آل تا اینجا دنبالم بوده. توی سینه ام انگار دهل می کوبند. دستم را روی شکمم می کشم تا جگرم را پیدا کنم. صدای بی بی توی زوزه ی باد گم می شود:" اگه آل جیگر زائو رو به آب بزنه، کار زائو تمومه". می خواهم بلند شوم که دستی بچه را از بغلم بیرون می کشد. صدایش به گوشم آشناست:" بده من بچه رو". چشم هایم سیاهی می رود، ازلای چشم های نیمه بازم شبح مش معصومه را می بینم که از تپه پایین می رود. 

 

 

«شب یلدا(یی) را( که فقط انار و فال حافظ دارد) آب می‌بَرَد» اثر افسانه حجتی طباطبائی  - داستان منتخب

 

 

از سه روز پیش همه جا اعلام شده‌بود که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه‌ی شهر می‌دانستند که پیشگویی میرزا عطا قباله‌چی، آقاجان خدابیامرزم، درست از آب درآمده‌است...این پیشگویی را هم مثل همه‌ی حرف‌های دیگرش پشت زرورق سیگار موردعلاقه‌اش، زر طلایی، با دست لرزان و خط خوش نوشته بود:
یلدا که شب دراز سال است
پر نور و سرور و قیل و قال است
در قلعه‌ی سید ضیای  بالا
تاریک شود؟ نه، این محال است
لیکن سنه‌ی هزار و صد چار
هر چشمه ی نور در زوال است
"قلعه‌ی سید ضیا" همان روستای سید ضیاءالدین بود که حالا برای خودش شهری شده بود.  به اعتقاد من منظورآقاجان  از سنه‌ی هزار وصدچارهم سال 1400 بود؛ این را در کتاب «اسرار الا شعار میرزا عطا» گفته بودم و از اشعار آقاجان هم کلی سند و شاهد آورده بودم اما چون سن و سال چندانی نداشتم، حرف‌هایم را جدی نمی‌گرفتند. چند بیت بعدی این شعر به خاطر لرزش دست آقاجان و رد چایی که احتمالاً‌ واژگون شده‌بوده روی کاغذ، قابل خواندن نبود اما از نظرمن که نوه‌‌ی اول آقاجان ومتخصص شناسایی خط او بودم و وصیت‌نامه‌‌اش را هم خودم رمز‌گشایی کرده بودم، بیت آخر این بود: 
آب است روان ز کوه و دره
آبی که نه نرم و نه زلال است
از قلعه رَوید سوی تپه
تا صبح شود، که چون خیال است...

آن سال برخلاف سنت قدیمی خانوادگی شب یلدا را بردیم توی زیرزمین خانه‌ی آبا و اجدادی که آقاجان در سال‌های جنگ ایران و عراق ساخته بود و زیر نور ضعیف چراغ لامپایی که دایی صابر از توی انباری پیدا کرده بود، دور هم جمع ‌شدیم. از خانواده‌ی بزرگ ما فقط من مانده بودم و خاله نشاط و شوهرش، حاج نظر، و دایی صابر و زنش، همدم خانم. بقیه‌ی فامیل یا مثل  بابا و مامان من مرده بودند و یا هر کدامشان در گوشه‌ای از دنیا زندگی می‌کردند. 
باران چند روزی بود که بی‌وقفه می‌بارید. دایی صابر دست‌هایش را مالید به هم و گفت:« خدا به خیر کند این باران را... این هم از وضع برق... می‌گویند نیروگاه را آب برده... » خانم جان که چند سالی بود آلزایمر آمده بود سراغش، مثل همیشه با دو گیس بافته‌ی نقره‌ای و لبخندی که روی لبش پیدا و پنهان می‌شد، توی صندلی گهواره‌ای‌ تاب می‌خورد و خیالات می‌کرد. انار را که خوردیم، یکهو از جایش بلند شد و کورمال کورمال آمد نشست روی مبل کنار من؛ دستش را گذاشت روی پایم و آرام بیخ گوشم گفت:« نشاط، آقا جانت می‌گوید بروید بنفشه‌ده خانه‌ی حاج‌عمو...می‌گوید اینجا نمانید...» چشم‌هایش توی آن صورت نحیف دودو می‌زد و اضطراب در چال گلویش همراه با نفس‌های بریده و نامنظم بالا و پایین می‌رفت. دستش را که سرد ولرزان بود گرفتم. او را که در حالتی میان نشستن و رفتن گیر افتاده بود، آرام نشاندم و با صدای بلند گفتم:« ببینید خانم جان چه می‌گوید...» نگاهش را به زیر انداخت و با صدایی یکنواخت تکرار کرد:« آقا جان می‌گوید بروید بنفشه‌ده خانه‌ی حاج‌عمو...می‌گوید نمانید اینجا... می‌گوید نشان به آن نشان که نشاط تفأل اول به حافظ را به خیال بدشگونی نخواند و دوباره نیت کرد... که صابرقول سه‌دانگ مغازه را دور از چشم شما داده به رضی، برادر همدم...که حاج نظردوباره شاداب را گذاشته و رفته سراغ  زن اولش..» این‌ها را گفت و آرام برگشت و نشست روی صندلی گهواره‌ای و شروع کرد به تکان خوردن. 
نشانه‌‌های آقاجان ما را بی اینکه کلمه‌ای میانمان رد و بدل شود، متقاعد کرده بود که باید از آنجا برویم. چرایش را نمی‌دانستیم اما توی آن تاریکی، زیر بارانی که لایه‌های سنگ و خاک کف گذرگاه‌ها را می‌شست و با خود می‌برد،‌ راه افتادیم به طرف تپه‌ی بلندی که در بالاترین نقطه‌اش بنفشه‌ده زیر باران ایستاده بود. برق دشت را روشن می‌کرد و صدای به هم خوردن ابرها توی گوش آسمان می‌پیچید. خانم جان را که بی‌صدا و ترسیده توی ویلچر نشسته بود، با پتوی ضخیمی پوشانده بودیم و شش نفری پشت سر هم روی یک خط فرضی از تپه‌ی «پشت‌انبار» می‌رفتیم بالا. شیب تپه تازه تمام شده بود که یکدفعه صدای مهیبی آمد. برگشتیم و به قلعه‌ی سیدضیاء‌الدین نگاه کردیم که سد بالادستش فرو ریخته بود و آب غرش‌کنان و وحشی از آن سرریز می‌‌کرد و کوچه‌ها و خانه‌ها و آدم‌هایش را می‌شست و با خود می‌برد. 

 

 

«زمان طلایی» اثر فاطمه دباغ‌ها  - داستان منتخب

 

 

از سه روز پیش همه جا اعلام شد که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه¬ی شهر می-دانستند که امشب را باید در تاریکی سر کنند. در همین سه روز قیمت باتری، پاور شارژ، چراغ¬های ال¬ای¬دی شارژی و چراغ¬های الکلی بالا کشید و شمع و پارافین نایاب شد. سیما حتا شمع¬های تزئینیِ تولد هم گیر نیاورد.
برای همین جز شعله‌های گاز، نورِ دیگری خانه را روشن نمی‌کند. سیما پرده¬ها را کنار زده¬. یک صندلی کنار پنجره گذاشته و موبایل دست گرفته و هرازگاهی نگاهی¬ می¬اندازد. از سرِشب، در دورهمی¬های مجازی حضور دارد، بی¬آنکه چیزی بگوید. در انعکاس شیشه حواسش به مرد هست که شمع¬های قدیمی را ریخته در شیرجوش و گذاشته روی شعله پخش¬کن و آبشان می¬کند. هر شمع که آب می¬شود، مرد فتیله‌اَش را با نوک کارد بیرون می¬کشد و در پیش¬دستی می¬گذارد. 
در بلوک سی طبقه¬ی چهارم¬، میهمانی¬ است و سایه‌هاشان از پنجره‌ی طبقه‌ی ششم پیداست. مهمانی بر پایه¬ی اسپیکرها و چراغ¬های شارژی برقرار است. هر چند دقیقه یکبار یکی برای سیگار کشیدن به بالکن می¬آید. یکیشان خاکستر سیگار را می¬تکاند روی گلدان¬ها. خاکستر را جوری تقسیم می¬کند که به همه¬ی گلدان¬های بالکن برسد. به جز دوتایی که رویشان مشما است. مهمان دیگری صبر می¬کند هر گربه¬ای که رد می¬شود، خاکستر را می¬تکاند. یکی هم فنجانش را می¬آورد، خاکستر را می¬ریزد رویِ تفاله¬هایِ چای. یک فتیله‌ی شمع از سرِ انگشتِ مرد لیز می¬خورد می¬افتد در فاصله¬ی میانِ گاز و کابینت¬ها، مرد سر می¬چرخاند سیما را چک می¬کند که پشت به او است.
"لکه¬ها بیشتر شدن. دیگه حتا به نور هم که نگاه می¬کنم، لکه¬ها رو می¬بینم. الان رویِ این دیوار، توی یه وجب فضا، سه تا لکه¬ی تیره می¬بینم."
"امشب هندونه نخوردیم. انارم دون نکردی."
مرد شمع¬های سرد شده رویِ سر انگشتش را می¬تراشد و تویِ شیرجوش می¬ریزد.
"با یاشارم که حرف می¬زدیم روی صورتش لکه می¬دیدم. باید هی پلک می¬زدم که لکه¬ از رویِ صورتش بره. می¬تونستم بکشونمش اینجا نذاشتی..."
حالا دیگر شارژ چراغ¬ها و اسپیکرهای طبقه¬ چهارمی¬ها تمام شده، در نورِ شمع نشسته¬اند بی¬ساز "جانِ مریم" را دسته-جمعی می¬خوانند. 
"اگه میومد، دختره¬ رو میاورد، بعد خیالات ورشون می¬داشت"
چهل درصد از شارژ گوشی¬اش مانده. هشدارهای ایمنی وایرال شده¬اند و صحبت از آتش¬سوزی¬های پراکنده¬ای در تمامِ شهر است. "شمع را نزدیکِ پرده روشن نگذارید، جایی که شمعی روشن است پنجره را ببندید. دو سانتی¬متر مانده به انتهایِ شمع آن را خاموش کنید. شمع روشن را رویِ فرش، رومیزی و در دسترس کودکان نگذارید. با شمع روشن، نخوابید. از تاریکی نترسید، یک امشب را کم¬نور بگذرانید." 
مرد شمع آب¬شده را در شش پیک که رویِ اپن چیده  و تویشان یک تکه فتیله گذاشته، می¬ریزد. از تمرکز زیاد، زبانش از دهان بیرون مانده و هربار که قطره¬ای شمع رویِ اپن می¬ریزد، چند سانت سر بالا می¬آورد و سیما را می¬پاید.
"وقتی تاریکی غلبه می¬کند، بیدار بمانیم. با هم بمانیم؛ تا نور از پسِ تاریکی طلوع کند." این را یکی در گروهِ واتساپ "ساکنین مجتمع فریهان" فرستاده. سیما پیام را برمی¬دارد و در گروهِ "نوه¬هایِ مادر جون" و "پیروپاتال¬های ارتفاعاتِ دماوند" می¬اندازد. پشت¬بندش یاشار در گروهِ نوه¬های مادر جون، این پیام را می¬فرستد: "شب همه¬یمان یکی است، تاریکی¬هایمان فرق دارد."
"اونجا رو ببین..." مرد بیرونِ پنجره را نشان می¬دهد. جایی پشتِ درختانِ پارک هنرمندان، طبقه¬ی بالایِ ساختمانی، چون مشعل می¬سوزد و از بالایش دود سیاه مثلِ یک رشته ابر پنبه¬ای، بالا می¬رود. مردمک¬هایِ چشمِ مرد گشاد شده¬اند و سفیدی چشمِ راستش خون افتاده است. 
حالا هفت هشت نفر از مهمان¬هایِ طبقه چهارمی¬ها توی بالکن¬اند. آنکه خاکستر سیگار را رویِ گلدان¬ها ریخته، ایستاده کنارِ گلدانِ مشماپیچ و جوری که کسی نبیند، خاکسترها را از رویِ مشما می¬تکاند. 
"ببین اونجا رو رویِ سرسره¬ی حیاط لکه می¬بینم" یک دستش را گذاشته روی چشمِ خون افتاده¬اش. انگشتِ اشاره هرجا که نگاهش می¬چرخد، می‌رود. بعد به گربه‌هایِ رویِ نیمکت اشاره می‌کند: "اونجام دو تا... گربه¬ها چه رنگین؟"
سیما به موبایل نگاه می¬کند. سی درصد شارژ دارد. پیام نخوانده¬ای از یاشار هم هست. "می¬دونی اینکه دکتره گفت بیمارِ شما تویِ وقت طلاییه، یعنی چی؟ می¬دونی جوابِ آزمایش کتونِ بابا چند بود؟ می¬خوای بذاری کور بشه تا بهش بگی؟" 
"ببین الان تو رو که نگاه می¬کنم، سه تا لکه رویِ پیشونیت می¬بینم." مردمک¬ چشم¬هایِ مرد از این گشادتر نمی¬شود. 
سیما گوشی را کنار می¬گذارد سمتِ آشپزخانه می¬رود. "آخرش یه هندونه ندادی بهمون"

 

 

 

«پابلونرودا در تاکسی» اثر ایمان ابیلی  - داستان منتخب

 

از سه روز پیش همه‌جا اعلام شد که بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه می‌دانستند ماجرا از چه قرار است و کسی میلی برای برگزاری مراسم نداشت.
وقتی سوار تاکسی می‌شدم چشمم به صندلی عقب ماشین افتاد. چند کیسه پرتقال و سیب و موز، کنار یک جعبه شیرینی آن‌جا ولو بود. به محض این‌که نشستم راننده با لهجه‌ی آذری گفت:"سلام. عیدت موبارک."
سلام کردم و با خودم گفتم "دلت خوشه‌ها پیری. مثکه اخبار گوش نمی‌دی."
پرسید:"کجا پیاده میشی جَوون؟"
گفتم:"سر پیچ شمرون."
وقتی هنوز چندمتری نرفته‌بودیم تلفن راننده زنگ خورد. جواب داد.
-سلام خانم.
صدای خانمی که پشت خط بود را نمی‌شنیدم. فقط صدای وزوزی از آن طرف خط می‌آمد. راننده چندثانیه‌ای مکث کرد و وقتی صدای وزوز قطع شد چه‌چه‌زنان گفت:" گرفتم خانم،گرفتم. هندونه‌ی بی‌دونه، هندونه‌ی نمونه. الان میاد به خونه."
انگار داشت این شعر من‌درآری را فی‌البداهه می‌سرود. وزوزهای خانم که تمام شد با همان لهجه‌ی شیرین دو تا چشم و بله هم گفت و تلفن را قطع کرد.
حال خوش مرد برایم قابل درک نبود. احساس می‌کردم از ماجرای تاریکی بی‌خبر است. شیطنتم گل کرده بود که خبر را به‌ش بگویم و هر چه در ذهنش برای امشب سناریو چیده را تار و مار کنم.
توی همین فکرها بودم که رادیوی ماشین دوباره خبر مهم را اعلام کرد. با خودم گفتم ایول. الان دیگه می‌شنوه.
تا گوینده‌ی خبر لب باز کرد تا بگوید شب یلدای امسال بدون روشنایی برگزار می‌شود، راننده موود ضبط را از رادیو به سی‌دی تغییر داد و گفت:"از صب صدبار اینو گفتین دیگه. دِهَ."
سی‌دی،آهنگ آذری‌ای پخش می‌کرد که در آن عاشیقْ سه‌تار می‌نواخت و شعری دکلمه می‌کرد.
وقتی از دست‌اندازها رد می‌شدیم صدای تالاپی از صندوق عقبش شنیده می‌شد. در گوشه‌ی ذهنم یک هندوانه‌ی ده کیلویی را توی صندوق عقبش تصور می‌کردم. دیگر طاقت نیاوردم. پرسیدم:"حاجی در جریانی که؟ امشب همه‌جا تاریکه. وقتی تاریکه یعنی دیگه خبری از دورهمی و حافظ و هندوونه و رقص نیست."
راننده تاکسی، آذری خندید و  بعد از مکث تقریبا طولانی‌ای گفت:"خب تاریک باشه. تو تاریکی نمیشه با هندوونه دهنمونُ شیرین کنیم؟ نمیشه از حفظ دو بیت حافظ بخونیم؟ به بچه‌ها، تو تاریکی نمیشه عیدی داد؟ ببخشیدا توام جای پسرم، تو تاریکی نمیشه پیشونی خانممون رو ماچ کنیم؟"
پوزخند زدم و گفتم:" حاجی راضیم ازت. دلت خوشه."
گفت:"نباشه چی‌کار کنیم؟ ببین من سواد درست درمونی هم ندارما ولی خب تک و توک از مسافرا یه چیزایی یاد می‌گیرم. یه روز یه مسافر زده بودم دانشجو بود. از اول مسیر تا تهش سرش تو کتاب بود. آخرش دیگه پرسیدم چی می‌خونی آخه؟ دو تاشم به ما یاد بده. می‌دونی پسره چی‌گفت؟"
طوری نگاهش کردم که انگار دنبال جواب بودم.
راننده ادامه داد:"گفت این کتاب یه شاعره. واسه شیلی عه. گفتم خب. چی میگه؟ پسره یه صفحه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. می‌توانی همه‌ی گل‌ها را قطع کنی اما نمی‌توانی جلوی آمدن بهار را بگیری.
خشکم زد. شنیدن شعر به این قشنگی از یک راننده تاکسی، عجیب‌ترین مورد امروز بود. گفتم:" خب. که چی؟"
راننده با آرامش خاصی که در چشم‌هایش بازتاب داشت گفت:" یعنی می‌تونی روشنایی رو بگیری، اما نمی‌تونی شب چله رو از بین ببری. گرفتی؟"
یک لحظه شک کردم که او بیست ساله است و من شصت ساله، یا من پیرمرد بی‌ذوقی شده‌ام که به بهانه‌ی تاریکی، داشتم یکی از یلداهای عمرم را به فراموشی می‌سپردم. یلدایی معلوم نیست چندبار دیگر میزبانی مرا بر عهده بگیرد. آری. من هم باید یلدای خودم را جشن می‌گرفتم. حتی توی تاریکی. نرسیده به پیچ شمرون گفتم:" حاجی دمِ بازار تره‌بار نگه‌دار...»