کتاب «بر باد رفته» اثر «مارگارت میچل»، یکی از پرفروشترین رمان های تاریخ و منبع الهام فیلمی موفق در سال 1939، نخستین بار در سال 1936 به انتشار رسید. «میچل» در این رمان، مخاطبین خود را به درون زندگی و تجربه های گروهی گوناگون از کاراکترها در طول (و بعد از) «جنگ داخلی آمریکا» می برد. مانند «ویلیام شکسپیر» در کتاب «رومئو و جولیت»، «میچل» داستانی رمانتیک دربارهی عاشقانی را روایت می کند که سرنوشتشان به هم گره خورده است—عاشقانی که به واسطهی تراژدی ها و کمدی های هستیِ انسان، از هم دور و به یکدیگر نزدیک می شوند.
«میچل» در سال 1926 مجبور به کنارهگیری از شغل خود به عنوان خبرنگار برای «آتلانتا ژورنال» شد تا از تعدادی از جراحت های جسمانی بهبود یابد. او که اکنون زمان زیادی در اختیار داشت، در آپارتمان کوچک خود در کنار همسرش، شروع به روایت داستان دختری جوان در «آتلانتا» به نام «پَنسی اوهارا» کرد.
«میچل» برای خلق داستان زندگی «پنسی» از مناطق جنوبی پیش از جنگ تا «جنگ داخلی» و «دوره بازسازی»، از داستان هایی استفاده کرد که از والدینش و سایر خویشاوندان شنیده بود، و همینطور از کهنهسربازان «جنگ داخلی» که در دوران کودکی ملاقات کرده بود. اگرچه «میچل» اثرش را تقریبا از همه پنهان کرده بود، اما درنهایت پیشنویسِ رمان را به دبیر انتشارات «مکمیلان» در نیویورک، «هارولد لاتام»، تحویل داد. «لاتام» او را تشویق کرد که رمان را کامل کند، البته با یک تغییر مهم: نام قهرمان زن داستان. «میچل» پذیرفت که نام پروتاگونیست خود را به «اسکارلت» تغییر دهد.
«مارگارت میچل» در مورد رمان مشهور و جنجالبرانگیز خود نوشت: «اگر این داستان فقط یک تِم داشته باشد، آن تِم چیزی نیست جز بقا. چه چیزی باعث می شود برخی آدم ها از مصیبت ها عبور کنند و برخی دیگر، که در ظاهر به یک میزان توانا، قدرتمند، و شجاع هستند، از بین بروند؟ این اتفاق در همهی ناآرامی ها رقم می خورد. برخی زنده می مانند و برخی دیگر نه. چه ویژگی هایی در افرادی است که با موفقیت به نبرد ادامه می دهند؟ من فقط می دانم که بازماندگان قبلا این ویژگی را «سرسختی» می نامیدند. به همین خاطر در مورد آدم هایی نوشتم که سرسختی داشتند، و آدم هایی که از آن بیبهره بودند.»
نام کتاب «بر باد رفته»، از شعری در سال 1894 اثر شاعر انگلیسی، «ارنست داسن»، برگرفته شده است. این عبارت در شعر «داسن» به فقدان عمیقِ عشقی از دست رفته اشاره می کند، در حالی که عصر و دورهی «بر باد رفته» در رمان، به حکومت اشرافیِ مناطق جنوبی در دوران پیش از جنگ اشاره دارد: اقتصاد مبتنی بر کشاورزی متعلق به زمینداران اشرافی، و نظامی شکل گرفته بر اساس طبقات اجتماعی نامنعطف و البته سیستم غیرانسانیِ بردهداری.
رمان «بر باد رفته» به پدیدهای ادبی در «آتلانتا» تبدیل شد و پس از مدتی، میلیون ها نسخه از آن در ایالات متحده و سراسر جهان به فروش رسید. جای تعجب نیست که کتاب به خاطر به تصویر کشیدنِ بردهداری به عنوان رویدادی عادی (و گهگاه تلاش برای توجیه آن) همیشه مورد انتقاد بوده است. «میچل» جایزهی «پولیتزر» را در سال 1937 از آن خود کرد، و تا آن زمان، پروژهای برای ساخت فیلم اقتباسی از داستان پیشاپیش آغاز شده بود.
«میچل» برای ساختن فیلم اقتباسی از داستانش، پنجاه هزار دلار دریافت کرد که در آن زمان، بالاترین مبلغ پرداخت شده برای خریدن حق ساخت فیلم از یک داستان بود. اگرچه «میچل» نقشی در ساخت فیلم «بر باد رفته» نداشت، در مراسم نخستین نمایش فیلم در دسامبر 1939 در «آتلانتا» حضور یافت. «مارگارت میچل» ده سال بعد در یک سانحهی رانندگی جان خود را از دست داد.
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «بر باد رفته» اثر «مارگارت میچل» را با هم مرور می کنیم.
ترجمه پرتو اشراق – انتشارات ناهید
(بخش اول، فصل چهارم، صفحه 150)
خدمه منزل هم به سرعت به سرسرا آمدند و در مقابل در اتاق زانو زدند. مامی در حالی که زانو زده بود صدای ناله مانند خود را به دعا بلند کرد و پورک گردنش را مثل چوب خشک راست نگه داشتهبود. روزا و تینا مؤدبانه با پیراهنهای چیت خود زانو زده بودند، کوکی، زن آشپز، لاغر و زرد، روسری سفید به سر داشت و میان همه شاخص بود. جک که از شدت خواب دیوانه شده بود از ترس نیشگونهای مامی خود را به زور بیدار نگه داشته بود. به طور معمول، در چنین مواقعی چشمان سیاه آنان از شادی برق میزد، زیرا دعا خواندن همراه اربابان سفید پوست، آن روزها افتخاری محسوب میشد و واقعه مهمی به شمار میآمد. عبارات و جملات قدیمی دعا که طعم و حسی شرقی داشت در ذهن آنها مفهوم روشنی بر جای نمیگذاشت ولی رضایتی قلبی به وجود میآورد و آنان خم و راست میشدند و تکرار میکردند: «خداوند به ما رحمت آورد»، «عیسی مسیح به ما رحمت آورد.»
(بخش سوم، فصل هفدهم، صفحه 430)
با گذر ایام - معلوم شد پیشبینی دکتر مید درست بوده است، ژنرال جانستون چون قلعهای پولادین در گذرگاههای کوهستانی مشرف به دالتون ایستادگی میکرد، یکصد مایل دور از آتلانتا. ایستادگی و مقاومت او از جان مایه میگرفت، آنچنان سخت جلوی عبور شرمن را گرفته بود و با خواست او برای رسیدن به آتلانتا ستیز میکرد که عاقبت یانکیها عقب نشستند و جلسه مشورتی بر پا نمودند. نمیتوانستند از روبرو آن خط دفاعی خاکستری را در هم بکوبند، بنابراین تصمیم گرفتند در تاریکی شب گذرگاههای کوهستانی را دور بزنند و از پشت سر جانستون حمله را آغاز کرده، راه آهن را در ریساکا، پانزده مایلی جنوب دالتون قطع کنند.
(بخش چهارم، فصل سی و ششم، صفحه 830)
همانطور که انتظار میرفت، فرانک حاضر نبود بدهکاران را تحت فشار بگذارد، مماشات میکرد، چیزی نمیگفت، دوست نداشت به مردمی که به قول خودش فقیر بودند صدمهای برسد. تا اینکه بالاخره تحت پیگردهای اسکارلت ناچار شد به اجبار اقدامی بکند. عاقبت اسکارلت آخرین نمایش خود را نشان داد و استدلال کرد که خانواده کندی به هیچجا نخواهد رسید و چیزی نخواهد شد مگر اینکه روش خود را عوض کند. میدانست که باید خود شخصاً در پی پول باشد. برایش روشن بود که فرانک تا پایان عمر در همان فروشگاه کثیف خود میپلکد و اصلاً به فکر ترقی و پیشرفت نمیافتد. فرانک تشخیص نمیداد که اکنون زمان خوبی برای کار و فعالیت است و در چنین لحظهای همه کارها سخت و دشوار بود. راحتی و آرامش خیال فقط با پول تأمین میشد و تنها راه نجات و دور ماندن از صدمات و حفظ اساس خانواده، فقط پول بود.
(بخش چهارم، فصل چهل و سوم، صفحه 970)
دسامبر آمده بود. آن روز یکی از روزهای نادری بود که خورشید تقریباً چون تابستانهای سرخپوستکُش داغبود. برگهای سرخ و خشک هنوز بر درخت بلوط خانه عمه پیتی آویزان بود و علفها داشتند به زردی میزدند. اسکارلت بچه به بغل به ایوان آمد و خود را درون یک صندلی گهوارهای که در آفتاب گذاشته بودند ولو کرد. پیراهن سبز گلداری که چند ذرع تور در آن به کار رفته بود به تن داشت و کلاه توری خانگی تازهای را که عمه پیتی برایش دوخته بود به سر گذاشته بود. هر دوی اینها به او میآمد و احساس نشاطی به جانش میریخت. چه خوب بود که دوباره زیبا به نظر میآمد بعد از آن ماههای وحشتناک که از دیدن خود در آینه، با آن شکم برآمده، هراسناک شده بود، اکنون خود را شاد و سرزنده و با نشاط میدید.
ترجمه سوسن اردکانی – انتشارات بدرقه جاویدان
(بخش اول، فصل چهارم، صفحه 124)
مستخدمین خانه آهسته و در حالی که فقط لباسهایشان خشخش میکرد در سرسرا پشت در اتاق غذاخوری جمع میشدند تا همانجا زانو بزنند و دعا بخوانند. مامی وقتی زانو میزد نالهاش بلند شد. پورک سیخ ایستاده بود و «روزا» و «تینا» در لباسهای چیت روشن و گشاد خود مرتب و آراسته بودند. کوکی آشپز لاغر خانه با روسری سفید نخنمای خود، زرد و رنگ پریده به نظر میرسید و جک که از فرط خواب چشمانش را نمیتوانست از هم بگشاید تا میتوانست از مامی فاصله میگرفت تا از نیشگونهای او در امان باشد.
چشمان سیاه بردهها از شوق میدرخشید، زیرا دعا خواندن با اربابهای سفیدپوست از وقایع مطلوب زندگی روزانه آنها محسوب میشد. آنها از عبارات پر آب و تاب قدیمی دعا و مناجات دسته جمعی با استعارههای شرقی چندان سردر نمیآوردند ولی همین دعا و مناجات به نحوی به قلبشان آرامش میبخشید و همیشه در هنگام تکرار جواب دسته جمعی دعا: «پروردگارا بر ما رحمت آر، یا عیسی مسیح بر ما رحمت آور» آرام آرام خود را تکان میدادند.
(بخش سوم، فصل هفدهم، صفحه 451)
به مرور ثابت شد که پیشبینی دکتر مید درست بود. جانستون در کوهستانهای بالای دالتون در یکصد مایلی آتلانتا چون دژی پولادین ایستادگی کرد. او با چنان استقامتی در مقابل شرمن که هدفش گذشتن از دره و رسیدن به آتلانتا بود، پایداری کرد که سرانجام شمالیها عقب نشستند و به مشاوره پرداختند. آنها چون نمیتوانستند با حمله مستقیم خطوط دفاعی جنوبیها را در هم بشکنند، با استفاده از تاریکی شب به طور نیمدایره از گذرگاههای کوهستانی پیش رفتند و هدفشان این بود که خود را به پشت نیروهای جانستون برسانند و خط آهن را در «راساکا»، پانزده مایلی جنوب دالتون، قطع کنند.
(بخش چهارم، فصل سی و ششم، صفحه 977)
همان طور که اسکارلت انتظار داشت فرانک از وصول مطالبات عقب افتادهاش خودداری کرد و عاقبت به تحریک اسکارلت این کار را با شرمساری و ترس و تردید انجام داد. همین قضیه اخیر به اسکارلت کاملاً ثابت میکرد که هرگز امکان نداشت این خانواده بیش از نان بخورونمیر خود در بیاورد، مگر اینکه خود او آستینها را بالا بزند و پولی را که تصمیم گرفته بود، به دست بیاورد. اکنون برای او روشن شده بود که فرانک به همین دلخوش است که تا آخر عمر در همان مغازه محقر و کثیف وقت خود را به بطالت بگذراند. انگار فرانک اصلاً متوجه نبود که پشتوانهای در زندگیشان نداشتند، در حالی که در آن زمانه سخت تنها پشتوانه زندگی در مقابل مصیبتها و بلاهای تازه پول بود ولی گویی فرانک نمیفهمید که پول پیدا کردن چقدر اهمیت داشت.
(بخش چهارم، فصل چهل و سوم، صفحه 1164)
یکی از روزهای نادر ماه دسامبر بود که هوا بر خلاف معمول صاف و خشک بود و آفتاب حرارت دلپذیری داشت. برگهای خشکیده سرخرنگ همچنان بر شاخههای درخت بلوط حیاط منزل عمه پیتی دیده میشد و چمنزار که طراوت خود را رفتهرفته از دست میداد، هنوز سبزی کمرنگ متمایل به زردی داشت. اسکارلت در حالی که الالورنا را در آغوش داشت قدم به ایوان کناری گذاشت و زیر آفتاب بر روی یک صندلی گهوارهای نشست. لباس سبز رنگ تازهای از پارچه بسیار نرم ابریشمی پوشیده بود که چند متر نوار مغزی به هم تابیده سیاه رنگ برای تزیین آن به کار رفته بود. کلاه توری جدید خانگیاش را عمه پیتی برایش دوخته بود. خودش میدانست که این لباس و کلاه چقدر به او میآید و خوشش میآمد که آنها را بپوشد. بعد از چند ماه ظاهر شدن در جامعه با آن سر و وضع هولناک اکنون از این که دوباره خود را خوشگل احساس میکرد لذت میبرد.
ترجمه حسن شهباز – انتشارات نگاه
(بخش اول، فصل چهارم، صفحه 104)
خادمان و خدمتکاران منزل باشتاب در راهرو این طرف و آن طرف میدویدند و هر یک به نحوی خشخش و تاپتاپ میکردند، سعی آنها در این بود که زودتر کار خود را سروسامان دهند و برای دعا آماده شوند.
مامی مثل معمول موقع زانو زدن نالهاش بلند شد. پورک نیمتنه و گردنش را مثل میله راست نگاه داشته بود و رزا و تینا، خدمتکارهای خانه، با پیراهنهای چیت روشن خود مؤدب زانو زده بودند. کوکی زن آشپز با هیکل لاغر و صورت زردش که زیر روسری سفید کهنه بهتر نمودار بود، کنار آنها خم شده و جک که از ترس نیشگونهای مامی خود را از او دور میداشت، مسافتی دورتر زانو زده و مرتب چرت میزد. غلامان و کنیزان خانه در این دقایق چشمشان از شادی برق میزد، برای اینکه انجام فرایض دینی بهانهای بود که همه آنها را دور هم جمع میکرد.
جملات و تعبیرات قدیمی کتاب دعا با صنایع لفضی شرقی آن برای این عده از بردههای سیاهپوست قابل فهم نبود، ولی تکرار آن مثل این بود که احساسی از خشنودی در قلبشان پدید میآورد، بهخصوص در آن موقع که همه با هم خموراست شده و تکرار میکردند: «خداوندا، بر ما رحمت آر! ای عیسی مسیح، بر ما رحمت آر!»
(بخش سوم، فصل هفدهم، صفحه 423)
به مرور ایام ثابت شد که پیشبینی دکتر مید صحیح بود. جانستون نظیر قلعهای پولادین در معبر کوهستانی دالتون، در صد میلی شهر ایستادگی کرد. مقاومت او بـه حدی پابرجا بود و چنان به سختی با آرزوی ژنرال شرمن برای عبور از تنگه ستیز کرد که سرانجام سربازان شمالی عقب نشستند و ناچار به مشاوره پرداختند. ظاهراً شکستن این خط دفاع با حمله مستقیم فایدهای نداشت و بدین جهت مصمم شدند با استفاده از تاریکی شب از سایر گذرگاههای کوهستانی به طور نیمدایره بگذرند و خود را به پشت نیروی جانستون برسانند و در آنجا با اشغال ایستگاه راه آهن رساکا در پانزده میلی جنوب دالتون، ارتباط راه آهنی ارتش جنوب را قطع کنند.
(بخش چهارم، فصل سی و ششم، صفحه 900)
همانطور که انتظار داشت، فرانک از تعقیب و وصول مطالبات خود از مردم سرباز زد، تا آنجا که اسکارلت ناچار شد با او به خشونت رفتار کند؛ و بالاخره فرانک این کار را از روی کمال ناچاری انجام داد. این عمل به اسکارلت فهماند که فامیل کندی چیزی نخواهد شد و همیشه به همان زندگی بخورونمیر باقی خواهد ماند، مگر اینکه او خودش شخصاً پولی به هم بزند. رفتهرفته قانع شده بود که شوهرش تا پایان عمر میخواست خود را با همان فروشگاه مزخرف مشغول کند و ابداً به فکر ترقی نباشد. این مرد تشخیص نمیداد که حالا موقع فعالیت و کسبوکار است و در چنین شرایط مشکلی برای اینکه خوب زندگی کند و تأمینی برای آینده داشته باشد، لازم است به هر ترتیب شده پولی به هم بزند و از سوانح ناگوار بعدی جلوگیری کند.
(بخش چهارم، فصل چهل و سوم، صفحه 1065)
آن روز یکی از روزهای نادر ماه دسامبر بود که خورشید نظیر ایام اواسط تابستان گرم و مطبوع میتابید و بیدریغ بر همهجا نور پاشی میکرد. برگهای قرمز هنوز تک و توک بر بدن درخت بلوط کهنسال حیاط خانه عمه پیتی جلوهگری میکرد و در چمنهای مختصر باغچه هنوز سبزی مایل به زردی نمودار بود. اسکارلت در حالی که بچهاش را در میان بازوان خود داشت، به روی ایوان جلوی بنا آمد و روی یک صندلی راحتی زیر آفتاب نشست. آن روز یک پیراهن تازه سبز گلدار که چندین زرع تور نازک سیاه در آن به کار رفته بود، به تن داشت و یک کلاه ظریف توری مخصوص خانه که عمه پیتی برایش دوخته بود، به سر گذاشته بود. هر دوی این لباس و کلاه خوب به او میآمد. خودش هم این نکته را میدانست و از این رو احساس مسرت میکرد. چه خوب بود که پس از ماهها بدلباسی و بیاعتنایی امروز چنین پیراهن زیبایی به تن داشت که او را دلرباتر از همیشه جلوه میداد.
ترجمه شهرزاد لولاچی – نشر افق
(جلد اول، بخش اول، فصل چهارم، صفحه 114)
خدمتکارهای خانه سریع و پرهیاهو به سرسرا آمدند و جلوی در زانو زدند. مامی هم، که بلند غرغر میکرد، زانو زد. پورک شقورق، رزا و تینا، دو مستخدم دیگر، با وقار در دامن چلوار پهن شده دورشان، آشپز لاغر و زردنبو با سربند سفید، و جک هم خواب آلود، تا جایی که میشد از مامی دور ایستاد تا نیشگونش نگیرد. چشمان سیاه بردهها مشتاقانه میدرخشیدند، زیرا دعا کردن همراه اربابهای سفید پوست یکی از اتفاقهای خاص کل روزشان بود. عبارتهای قدیمی و پرشور دعای دسته جمعی، با آن همه توصیف از شرق، برایشان مفهومی نداشت، اما قلبشان را آرام میکرد و همیشه وقت دعا تکان میخوردند و آوازخوان در پاسخ میگفتند: «خداوندا، بهمان رحم کن، عیسی مسیح، بهمان رحم کن.»
(جلد اول، بخش سوم، فصل هفدهم، صفحه 476)
تا اینجا پیشبینی دکتر مید درست بود و جانستون مانند بارویی آهنی در کوهستانهای صدمایلی بالای دالتون مقاومت کرد. چنان قاطعانه پابرجا ماند و به قدری تلخ آرزوی شرمن را برای گذار از دره به سوی آتلانتا تباه کرد که سرانجام یانکیها برای مشورت عقبنشینی کردند. آنها نمیتوانستند با حمله مستقیم از نیروهای خاکستری پوش عبور کنند، بنابراین، در تاریکی شب کوهها را دور زدند، به امید اینکه از عقب جانستون را غافلگیر کنند و راهآهن پشت سرش را در رساکا، پانزده مایلی جنوب دالتون، قطع کنند.
(جلد دوم، بخش چهارم، فصل سی و ششم، صفحه 205)
طبق انتظارش، فرانک نپذیرفت طلبهایش را پس بگیرد تا اینکه اسکارلت آنقدر تشویقش کرد که سرانجام پوزشطلبانه و کمی ناراضی این کار را کرد. این آخرین تیر ترکش بود تا نشان دهد افراد خانواده کندی هرگز در زندگی پیشرفت نمیکنند، پس خودش باید آنقدر که میخواست پول دربیاورد. حالا میدانست فرانک تمام عمرش به همان فروشگاه کثیف حقیر راضی است. انگار نمیفهمید چه امنیت کمی دارند و در این روزگار دشوار، که پول تنها وسیله حفاظت در برابر مصیبت است، زیاد پول درآوردن بسیار اهمیت دارد.
(جلد دوم، بخش چهارم، فصل چهل و سوم، صفحه 398)
یکی از آن روزهای نادر دسامبر بود و خورشید کمابیش به داغی تابستان صحراهایی بود که سرخ پوستها در آن زندگی میکردند. برگهای زرد و خشک هنوز از درخت بلوط خانه عمه پیتی آویخته بودند و علفها، که داشتند خشک میشدند، به زردی میزدند. اسکارلت، بچه به بغل، به ایوان کناری آمد و روی صندلی گهوارهای زیر آفتاب نشست. پیراهن جدید سبز چیتی پوشیده بود با لبه قیطاندوزی شده چینسوزنی و کلاه توری خانگی به سر داشت، که عمه پیتی تازه برایش درست کرده بود. خودش میدانست این لباسها به او میآید و خیلی راضی بود. چه خوب که بعد از چند ماه، که ظاهری وحشتناک داشت، دوباره زیبا به نظر میرسید!