هگل: تعادل در اندیشه و جست و جو برای حقیقت



هگل دست روی ویژگی مهمی از زندگی مدرن گذاشت: ما پیشرفت و بهبودی می خواهیم ولی همچنان تحت کنترل کشمکش ها و احتمالات شکست هستیم.

گ‍ئ‍ورگ‌ وی‍ل‍ه‍ل‍م‌ ف‍ری‍دری‍ش‌ هگل در سال 1770 در اشتوتگارت به دنیا آمد. زندگی او مثل سایر مردم طبقه ی متوسط بود: درگیری شدید در مسیر شغلی و کسب درآمد. او ویراستار روزنامه بود و قبل از این که استاد دانشگاه شود، به سِمت مدیریت مدرسه رسیده بود. وقتی سنش بالاتر رفت، از رفتن و تماشا کردن اپرا لذت می برد. هگل از نظر ذهنی ماجراجو بود ولی در ظاهر محترم و سنتی می نمود – و به آن ها افتخار می کرد. او از سلسله مراتب دانشگاهی بالا رفت و در سال 1830 به بالاترین مقام – رئیس دانشگاه برلین – رسید (در آن زمان شصت سال سن داشت). هگل یک سال بعد از این، چشم از جهان فرو بست.

 

بخش های مهمی از وجود ما در تاریخ یافت می شوند.


«تاریخ جهان، دادگاهی برای قضاوت است.»

 

هگل برخلاف اکثریت فلاسفه در زمان خود، تاریخ را جدی می گرفت. در عصر او، شیوه ی استاندارد و مرسوم اروپایی برای نگریستن به گذشته این بود که آن را «بدوی» در نظر بگیرند – و به پیشرفت هایی که رخ داده تا ما را به دوران مدرن برسانند، افتخار کنند.

هگل اما دوست داشت این گونه فکر کند که هر دوره ای، مخزنی از نوعی خاص از خِرد و حکمت است. این مخازن با شفافیتی خاص، رفتارها و ایده های بسیار مفیدِ هر دوره را به ما نشان می دهند؛ ایده هایی که در عصرهای بعدی، مخفی، غیر قابل دسترس و درهم و برهم می شوند. ما در زمان های به اصطلاح مدرن نیز باید به گذشته رجوع کنیم تا مسائلی را بیابیم که در گذر زمان فراموش شده اند.

پس به عنوان مثال، شاید لازم باشد تاریخ یونان باستان را واکاوی کنیم تا به طور کامل بفهمیم جامعه در آن زمان به چه صورتی بوده است؛ قرون وسطی – بیش از هر دوره ی دیگر – می تواند به ما درباره ی افتخار درس دهد؛ دیدگاه الهام بخش پرداخت پول برای آثار هنری را می توان در فلورانس قرن چهارده یافت، حتی اگر این دوران رفتارهای وحشتناکی را نسبت به کودکان و حقوق زنان در خود داشته باشد.

هگل باور داشت پیشرفت، مسیری خطی را طی نمی کند. زمان حال شاید از جهاتی بهتر باشد ولی از جهات دیگر ممکن است از گذشته هم بدتر باشد. خرد در هر زمانه ای وجود دارد؛ حقیقتی که ما را به سمت وظیفه ی تاریخ نگاران هدایت می کند: نجات ایده ها و افکاری که برای ایجاد تعادل و رفع نقاط ضعف حال ضروری هستند.

منظور این است که آنچه ما دوست داریم نوستالژی بنامیم، شاید ذره ای خِرد در خود داشته باشد. اگر مردم می گویند زندگی در دهه ی 1950 میلادی بهتر بود یا ارزش های صرفه جویی، اتکا به نفس و سختکوشی را در دوره ی ویکتوریا تحسین می کنند، آدم وسوسه می شود که به آن ها بگوید نمی توانند عقربه های ساعت را به عقب برگردانند و به هر حال آن دوره ها نیز آن قدر ایراد داشتند که بازگشت به آن ها می تواند ترسناک باشد. اما برخورد نرم تری هم وجود دارد که هگل آن را در کتاب «دانش پدیدارشناسی روح» موشکافی می کند؛ اثری که هگل در سال 1807 نگارشش را به اتمام رساند. این همان نقطه نظری است که بیاتن می کند هر دوره ای دارای بینش مهمی است که (متأسفانه) در مجموعه ی آشفته ای از اشتباهات آن دوره فرو رفته است. پس بازگشت کامل به گذشته، هولناک است ولی احساس نوستالژی با مسائل خوب هر دوره همراه می شود. و آن جنبه ی خوب موضوعی است که باید در زمان حال هم به آن توجه کنیم. هگل تاریخ ایده آلی را تصور کرد که در آن همه ی جنبه های خوب گذشته به تدریج از مسائل ناخوشایندی که خود را به آن ها چسبانده اند، رها می شوند. و این که بهترین آینده، در نهایت همگی آن ها را در هم می آمیزد. باید مواردی را از صنعتگران قرن 19 و هیپی های سال 1968 و اسقفان قرون وسطی و رعیت های فرانسوی قرن هجده یاد بگیریم.

هگل می گوید:

تاریخ جهان سرگذشت تلاش های ذهن برای درک و فهم خودش است.

در دوران های مختلف تاریخی، جنبه های مختلفی از ذهن غالب بوده اند. همین اتفاق در سطحی کوچک تر در زندگی ما نیز رخ می دهد. در کودکی، تعجب یا اعتماد ممکن از دیگر جنبه ها پیشی بگیرد؛ در اواخر کودکی، شاید پیروی و میل به ارضای آن افکار غالب باشند؛ در نوجوانی، موضوع شک ممکن است ظاهر موجه تری به خود بگیرد. بعداً، ممکن است دوره های کوتاهی از مصلحت گرایی، یا تجربه ی اقتدار یا ترس از مرگ نمایان شود.

در هر یک از این مراحل زندگی، به تدریج مسائلی را درباره ی خودمان یاد می گیریم و باید همگی آن ها را پشت سر بگذاریم تا به طور کامل متوجه شویم که واقعاً چه کسی هستیم. تصویر آرمانیِ بزرگسالی این است که هر آنچه را که در تمامی این مراحل یاد گرفته ایم، یک جا جمع کنیم.

 

از ایده هایی که از آن ها خوشتان نمی آید، درس بگیرید.

«آزاد بودن چیزی نیست، آزاد شدن همه چیز است.»

 

هگل عمیقاً باور داشت که می توان از دشمن، از نقطه نظراتی که با آن ها مخالف هستیم یا نسبت به آن ها احساس بیگانگی داریم، مسائل زیادی را یاد بگیریم. این باور به این دلیل است که هگل معتقد بود تکه های حقیقت ممکن است حتی در مکان هایی ناخوشایند و غیرمنتظره نیز یافت شوند – و همیشه باید آن ها را با پرسیدن این سؤال بیابیم:

«چه بارقه ای از معنا و منطق ممکن است در پدیده های ناخوشایند یا بیگانه ی دیگر وجود داشته باشد؟»

به عنوان مثال، ملی گرایی حتی در دوره ی هگل هم صورت های وحشتناک بسیاری داشت. از همین رو اندیشمندان ممکن است وسوسه شوند تا آن را کاملاً کنار بگذارند. ولی نگرش هگل این بود که بپرسد چه ایده ی خوب یا نیاز مهمی ممکن است در تاریخ خونین ملی گرایی وجود داشته باشد؟ - ایده ها و نیازهایی که منتظر هستند تا شناخته و تفسیر شود. او بیان کرد این نیاز، تمایل مردم به حس افتخار به جایی است که اهل آن هستند، این که هویتشان را ورای دستاوردهای خودشان بیابند، این که هویتشان را ورای نفس تعریف کنند. به نظر هگل این ضرورتی مفید و غیر قابل انکار است و موضوعی است که ارزشمند باقی می ماند حتی اگر جنبش های آسیب زا و برخی از سیاست مداران از این نیاز سوءاستفاده کرده باشند و آن را به مسیرهای مصیبت بار کشانده باشند.

هگل قهرمان این نگرش است که شاید ایده های بسیار مهمی در اذهان افرادی باشد که شما حتی آن ها را لایق تحقیر نیز نمی دانید.

پیشرفت با آشوب و هرج و مرج همراه است.

«ذهن و واقعیت یک چیز هستند و دیالکتیک، یعنی قانون سیر تحولات که در ذهن صورت می گیرد.»

 

هگل باور داشت که جهان پیشرفت می کند ولی فقط با پرش از یک افراط به افراطی دیگر، گویا می خواهد اشتباهات گذشته را جبران کند. او پیشنهاد داد به طور کلی سه مرحله روی می دهد تا تعادل درست بر سر یک موضوع ایجاد شود و این فرآیند را «دیالکتیک» نامید.
هگل در زمان حیات خود، به این مسئله اشاره داشت که دولت ها بهبود پیدا کرده اند ولی نه به صورت مستقیم. سیستم غیرمنصفانه، محدودکننده و معیوب قرن هجده که از سلطنت سنتی و موروثی به وجود آمده بود، با انقلاب کبیر فرانسه منسوخ شد. بنیان گذاران این انقلاب قصد داشتند صدایی برای بیان نظرات به اکثریت مردم ببخشند.

ولی انقلابی که قرار بود تولدِ صلح آمیزِ دولتی باشد که نماینده ی مردم است، به هرج و مرج و بی نظمی کشیده شد. همین شرایط به ظهور ناپلئون انجامید؛ کسی که نظم را دوباره برقرار کرده بود و فرصت برای استعداد و توانایی را تضمین می کرد.  ناپلئون اما علاوه بر این ها، بیش از حد پیش رفت و به یک نظامیِ مستبد تبدیل شد که بقیه ی اروپا را مورد ظلم قرار داد و آزادی ای را که زمانی گفته بود عاشق آن است، زیر پاهایش له کرد. در نهایت، «ساختار متعادلِ» مدرن پدیدار گشت: تمهیدی که به شکلی منطقی تر، حقوق اقلیت ها را متعادل و قدرت مرکزی را ملایم تر می ساخت. ولی این نتیجه بعد از حداقل چهل سال و خون ریزی هایی غیر قابل تصور حاصل شد.

هگل کمی از بار روی دوش هایمان را با باور به این مسئله کم می کند که پیشرفت همیشه آهسته و دردسرساز است. او این را هم می گوید که اتفاقی که در تاریخ رخ داده در هر فرد هم رخ می دهد. یادگیری ما نیز آهسته و تدریجی، و همراه با اصلاحات فراوان است. توسعه ی زندگی احساسیمان را به عنوان مثال در نظر بگیرید. شاید در مثلاً بیست سالگی با فردی آنقدر احساسی در رابطه بوده ایم که حس خفگی بهمان دست داده بوده است؛ بعد خودمان را خلاص کرده ایم و راه را با فردی آرام تر و خوددارتر ادامه داده ایم؛ ولی شاید آن فرد هم در نهایت فاصله ای با شما ایجاد کند که موجب ناراحتی شما شود. شاید تنها وقتی این جنبه از زندگیمان را کم و بیش متعادل کرده باشیم که در حال سپری کردن دهه ی پنجم زندگیمان هستیم.
شاید این پروسه اتلاف وقت به نظر برسد. ولی هگل پافشاری می کند که این قدم نهادن از یک اشتباه به اشتباهی دیگر، اجتناب ناپذیر و موضوعی است که باید توقع آن را داشته باشیم و خودمان را به هنگام برنامه ریزی برای زندگی مان با آن وفق دهیم.

 

هنر هدفی دارد.

«اندیشه ی شاعرانه تنها خواب و خیال نیست، بلکه نتیجه ی مطالعه، تجربه، حافظه و شناخت جهان است.»

هگل ایده ی «هنر برای هنر» را رد می کند. او در یکی از برجسته ترین آثارش، کتاب «سخنرانی های درآمدی بر زیبایی شناسی» بیان می کند که نقاشی، موسیقی، معماری، ادبیات و طراحی همگی وظیفه ای برای انجام دادن دارند. ما به آن ها نیاز داریم تا بینش های مهم در زندگیمان را قدرتمند و مفید سازیم. طبق تعریف هگل، «هنر، ارائه ی ایده ها با تکیه بر حواس» است.

دانستن یک حقیقت به تنهایی، تأثر چندانی بر ما ندارد. روی کاغذ باور داریم که نزاع و جنگ حال حاضر در سوریه مهم است؛ اما در عمل اصلاً برایمان اهمیتی ندارد. طبق اصول و قاعده می دانیم باید در قبال شریک زندگیمان بخشنده تر باشیم؛ ولی این عقیده ی انتزاعی با کمترین تحریک روانی (روزنامه ای مچاله شده در هال، پارک اشتباه اتومبیل) فراموش می شود.

هگل این مسئله را می داند که هدف هنر، رسیدن به ایده های جدید یا عجیب نیست؛ بلکه این است که افکار مفید، مهم و خوبی را که در حال حاضر می دانیم، به شیوه ای ملکه ی ذهنمان کند.

به مؤسسات جدید نیاز داریم.

«آموزش و پرورش یعنی هنر ساخت انسان اخلاق گرا.»

 

هگل نگاهی مثبت به مؤسسات و تأثیر آن ها در جامعه داشت. بینش یک فرد ممکن است ژرف باشد ولی تأثیر و شفافیت زیادی نخواهد داشت مگر این که در یک مؤسسه یا نهاد تجسم پیدا کند. ایده های مسیح درباره ی رنج و محبت، به کلیسای کاتولیک نیاز داشت تا به گوش جهانیان برسد. ایده های «زیگموند فروید» درباره ی پیچیدگی دوران کودکی، به نیروی تأثیرگذارِ مناسبی بدل نشد تا این که آن ها دسته بندی شدند، توسعه پیدا کردند و در کلینیک تَویستاک لندن نهادینه شدند.

این مفهومی بود که هگل بارها به شیوه هایی مختلی درباره ی آن سخن گفت. اگر یک ایده بخواهد در جامعه مهم شناخته شود، به کارکنان و ساختمان ها، برنامه های عملی و مشاوران حقوقی نیاز دارد؛ این مؤسسات هستند که ظرف زمانِ مورد نیازِ پروژه های بزرگ را دارند – آن هم بسیار بیشتر از ظرفیت هر فردِ تنها.

عملکرد اصلی یک مؤسسه این است که حقایقی کلی را در جامعه قدرتمند سازد (و یک مؤسسه اگر مأموریت مهمی نداشته باشد راهش را گم می کند). پس همین طور که نیازهای جدید یک جامعه شناخته می شوند، به صورت ایده آل باید به تشکیل مؤسساتی جدید نیز منجر شوند.

هگل دست روی ویژگی مهمی از زندگی مدرن گذاشت: ما پیشرفت و بهبودی می خواهیم ولی همچنان تحت کنترل کشمکش ها و احتمالات شکست هستیم.

بینش هگل این است که رشد، نیازمند تداخل ایده هایی متفاوت است و در نتیجه، فرآیندی تدریجی و رنج آور خواهد بود. اما حداقل وقتی این حقیقت را بدانیم، نیازی نیست به دردسرهایمان به چشم اتفاقاتی غیرعادی نگاه کنیم. هگل به ما دیدگاه دقیق تر و در نتیجه قابل مدیریت تری از خودمان، مشکلاتمان و جایگاهمان در تاریخ می دهد.