اینگمار برگمان: زندگی پرآشوب یک فیلمساز نابغه



فیلمسازی که تصویر فراموش نشدنی شوالیه ای قرون وسطایی را در حال بازی شطرنج با مرگ در خاطر علاقه مندان به سینما حک کرد

از زوایای زیادی می توان به زندگی «اینگمار برگمان» نگاه کرد؛ فیلمسازی که تصویر فراموش نشدنی شوالیه ای قرون وسطایی را در حال بازی شطرنج با مرگ در خاطر علاقه مندان به سینما حک کرد. او در دوران حرفه ای خود به عنوان یکی از بدیع ترین ایده پردازان سینما، بیش از 55 فیلم سینمایی ساخت که شامل شاهکارهایی همچون «مُهر هفتم»، «توت فرنگی های وحشی»، «همچون در یک آینه»، «نور زمستانی» و بسیاری دیگر می شود.

 

برگمان اما در زندگی شخصی خود، بی نظم و گاها آسیب زننده بود: رئیسی دمدمی مزاج با علاقه ای شاید بیش از اندازه به زنان.

کمتر فیلم های خودم را نگاه می کنم. من خیلی زود عصبی می شوم و همیشه آماده ی گریه کردن هستم... و غمگینم!... و این خیلی وحشتناک است.

تقریبا همه این را می دانستند که برگمان از زخم های ذهنیِ کهنه ای رنج می بُرد که در دوران کودکی پر از انزوا و رنج او در شهر اوپسالا ریشه داشتند. او مادرش را «سرد و سرسنگین»، و پدرش را مردی خشن توصیف می کرد که خود اینگمار، برادر بزرگترش «دَگ»، و خواهر کوچکترش «مارگارتا» را کتک می زد و مرتبا آن ها را در کمد حبس می کرد. برگمان در این باره بیان می کند:

یکی از قوی ترین احساساتی که از دوران کودکی به یاد می آورم، درباره ی تحقیر شدن است؛ درباره ی سیلی خوردن از کلمات، کارها یا شرایط.

او مکررا خود را «کودکی وحشت زده» می نامید و در 53 سالگی، در مصاحبه ای تلویزیونی، همچنان از پدرش به خاطر «رفتارهای بیش از اندازه سخت گیرانه اش» گله می کرد. برگمان در همین مصاحبه گفت که پس از فرار از خانه، به مدت پنج سال با پدر و مادرش صحبت نکرد.
البته نمی دانیم که برگمان تا چه اندازه در داستان دوران کودکی خود دست برده، اما نمی توان خیلی راحت به مردی اعتماد کرد که می گفت عاشق «داستان های پریانِ بی رحمانه» است و خودش را «دروغگویی بااستعداد» توصیف می کرد. به نظر می رسد که «ارنست اینگمار برگمان»، که در 14 جولای 1918 به دنیا آمد، اسطوره شناسی مختص به خودش را پدید آورد. 

یادم می آید چیزی را می نوشتم که از نوشتنش بی اندازه خرسند بودم؛ اگرچه به خودی خود چیزِ برجسته ای نیست. نوشتم: «زندگی فقط همان قدر معنا و اهمیت دارد که انسان بدان نسبت می دهد.» گفته ی مهمی نیست. اما از نظر من مثل امتیازِ استخراج معدن، پر از غنای بالقوه است.

البته مشخص نیست که در دوران کودکی برگمان، کدام کودک سهم بیشتری از خشم پدر داشت. «جین مگنسن»، کارگردان مستندی درباره ی زندگی برگمان، در این باره می گوید:

سخت می توان متوجه شد که برگمان چه زمانی در حال دروغ گفتن درباره ی دوران کودکی اش است و چه زمانی مشغول شاخ و برگ دادن به آن و فقط داستان سرایی کردن. چیزی که هنگام ساخت فیلم متوجه شدم این بود که روایت برادر بزرگتر او از اتفاقات مهم در دوران کودکی آن ها، تا حد زیادی متفاوت است. به نظر می رسد برگمان اتفاقات زندگی برادرش را از او قرض می گرفت و آن ها را به خودش نسبت می داد. اما نباید فراموش کرد که برادر برگمان، یک سادیست به تمام معنا بود. او در دوران کودکی، برادر کوچکش را بسیار اذیت می کرد؛ شاید این رویه را تا اواخر زندگی ادامه داد. هیچ وقت نمی شود درباره ی برگمان ها مطمئن بود.

نکته ی واضح این است که مجبور بودن به حضور در صدها مراسم مسیحی در روستاهای دورافتاده ی سوئد، حسی از بی اعتمادی نسبت به مذهب و آیین های آن را در ذهن اینگمار جوان به وجود آورد که تا آخر عمر همراه او ماند. اما راه حل فرار از این دوران کودکی سخت و بی روح برای پسری بسیار خیال پرداز، ساختن دنیایی برای خودش بود؛ دنیایی که مخلوقاتش همان کارهایی را می کردند که او می خواست. 

یکی از شخصیت های کلیدی در زندگی برگمان، مادربزرگ مادری اش، آنا کالواگن، بود. این زن شوخ و بذله گو، که برگمان بعدها از او به عنوان «بهترین دوستش» یاد کرد، مرتبا با او به سینما می رفت و نوه ی خود را به پیگیری علاقه اش تشویق می کرد. برگمان در دانشگاه استکهلم در رشته ی هنر و ادبیات تحصیل می کرد اما بیشتر وقت خود را در کنار دانشجویان تئاتر می گذراند. 

پس از ترک دانشگاه، دوران فیلمسازی برگمان با بازنویسی چند فیلمنامه در سال 1941 آغاز شد. او در طول دهه ی بعد، از طریق کارگردانی و نویسندگی، صبورانه در کار خود مهارت کسب کرد. اولین باری که برگمان هم در نقش کارگردان و هم نویسنده ظاهر شد، در فیلم «زندان» در سال 1949 بود که خودش بعدها آن را «اثری آشفته» خواند. 

 

با فرا رسیدن دهه ی 1950 میلادی، موفقیت نیز با آثار درخشانی همچون «تابستان با مانیکا» و «لبخندهای یک شب تابستانی» (از فیلم های مورد علاقه ی طرفدار دوآتشه ی او، «وودی آلن») از راه رسید. اما سال دگرگون کننده در زندگی برگمان، سال 1957 بود. جین مگنسن، سال 1957 را «سال دیوانه وار برگمان» می خواند، چرا که علاوه بر عرضه ی «مهر هفتم» و «توت فرنگی های وحشی»، برگمان اولین فیلم تلویزیونی اش را کارگردانی کرد و چهار اجرا را نیز بر روی صحنه ی تئاتر برد.

 
برگمان در فیلم «مهر هفتم»، به کاوش در احساسات خود درباره ی مرگ و مذهب (و کهن الگوهای مسیحی) می پردازد. شوالیه ای سرخورده به نام آنتونیوس بلاک (با بازی «ماکس فون سیدو») از جنگ های صلیبی بازمی گردد و درمی یابد که طاعون در حال از بین بردن زادگاه اوست. «مهر هفتم»، فیلمی به یاد ماندنی و تاریک است که شخصیتی در آن می گوید: «عشق، سیاه ترینِ تمام طاعون هاست» و دیگری می پرسد: «آیا زندگی آشوبی کثیف نیست؟» 

برگمان که در این زمان، 39 سال داشت و از بیماری زخم معده رنج می برد، در مصاحبه ای بیان کرد که ترسش از مرگ به هنگام ساخت این فیلم، برایش «خرد کننده» بوده است. البته این فوبیا شاید نتیجه ی اجتناب ناپذیر دوران کودکی اش باشد چرا که او در آن زمان به خاطر شغل پدرش که اسقف کلیسا بود، صدها مراسم خاکسپاری را از نزدیک تجربه کرده بود. برگمان در این باره بیان می کند:

احساس می کردم هر روز و هر شب با مرگ در تماس هستم، و ترسم بسیار شدید بود.

او روزی گفت دلیل این که هیچ علاقه ای به دنیای سیاست نداشته این بوده که

تنها حزبی که من تا به حال به آن تعلق داشته ام، حزب وحشت زدگان بوده است.

فیلم «مهر هفتم»، مانند یک داروی مؤثر برای برگمان بود و به او کمک کرد تا به وسواس های فکری خود درباره ی مرگ، غلبه کند. برگمان در زمانی که به اواخر دهه ی پنجم زندگی خود رسیده بود، نگرشی مثبت نسبت به اجتناب ناپذیری مرگ داشت (یا حداقل خیلی خوب به آن وانمود می کرد). 

 

 

او در مصاحبه ای می گوید:

قبلا از مرگ وحشت داشتم، اما اکنون فکر می کنم که قاعده ای بسیار بسیار معقول است. مثل نوری است که خاموش شده است. چیزی نیست که برایش جنجال به پا کنیم.

«توت فرنگی های وحشی» نیز، که در دسامبر سال 1957 عرضه شد، سرشار از تصاویر به یاد ماندنی و تأثیرگذار است—از جمله ساعتی بدن عقربه و نگاهی شوک زده بر چهره ی پیرمردی که در حال کشیده شدن به درون تابوت است. برخی از منتقدین، پیامی درباره ی رستگاری را در فیلم مشاهده کردند، با این توضیح که شخصیت اصلی داستان، پس از یک عمر جدایی از عواطف، به واسطه ی شفقت و دلسوزی به رستگاری می رسد.

وقتی در سال 1964 از برگمان پرسیده شد که آیا فیلم، داستانی مثبت اندیشانه درباره ی رستگاری بوده، او پاسخ داد:

اما او تغییر نمی کند. نمی تواند. تمامش همین است. اعتقاد ندارم که آدم ها می توانند تغییر کنند، به شکل واقعی و بنیادین نمی توانند. شما به این باور دارید؟ ممکن است درکی لحظه ای داشته باشند، ممکن است خودشان را ببینند، از چیزی که هستند آگاه شوند، اما این بیشترین چیزی است که می توانند به آن امیدوار باشند.

برگمان شاید به هنگام گفتن این جملات، در حال اندیشیدن به ناتوانی خودش در تغییر بود چرا که او در سال 1957، روابط زیادی را از سر گذراند. برگمان در این سال با «کابی لارتی» و «اینگرید فون روسن» آشنا شد که در آینده ای نه چندان دور، به ترتیب به همسر چهارم و پنجم او تبدیل شدند. او همچنین به هنگام ساختن فیلم های «مهر هفتم» و «توت فرنگی های وحشی»، رابطه ای پر شور و حرارت با «بیبی اندرسون» 22 ساله، بازیگر اصلی هر دو فیلم، داشت. در آن زمان، ازدواج برگمان با ژورنالیست و زبان شناسی به نام «گون گروت» در حال آشکار شدن بود. 

برگمان وقتی در 30 جولای 2007 در 89 سالگی چشم از جهان فرو بست، هشت فرزند را از خود به جای گذاشت؛ فرزندانی که برگمان در طول سال های مهم و شکل دهنده ی زندگیشان، اغلب به آن ها بی توجهی کرده بود. او چندین و چند معشوقه داشت و روابط مخفی خود را برای همسران متعددش این گونه توجیه می کرد: «من زندگی های زیادی دارم.» برگمان در مصاحبه ای بیان می کند یکی از دلایل اعتیادش به کار—او علاوه بر فیلم ها و نمایشنامه هایش، نمایش های رادیویی، یک رمان و حتی یک لیبرتو یا اپرانامه نوشت—فرار از مصیبت های زندگی شخصی اش بود:

می خواستم کارگردان خوبی بشوم چون به عنوان یک انسان، شکست خورده بودم. در استودیو و تئاتر می توانستم با خوشحالی زندگی کنم. همچنان همین حس را دارم.

گروه ثابت و همیشگی برگمان، خانواده ی دیگر او به حساب می آمدند و عشق و احترام زیادی را نثار کارگردان گاها مستبد خود می کردند. «ماکس فون سیدو»، بازیگر فیلم «مهر هفتم»، بیان می کند:

اینگمار، کارگردان فوق العاده ای در تئاتر، و الهام بخش و معلم بازیگرانش بود. او با تمام افرادی که کار می کرد، رابطه ای دوستانه شکل می داد. او مردی بسیار حساس و باهوش بود که چیزهای زیادی درباره ی انسان ها می دانست.

اما طبق معمول در مورد برگمان، این تمام ماجرا نیست. همه به یک میزان برای او احترام قائل نبودند. بازیگر و فیلمساز سوئدی، «مای زترلینگ» (که در دهه ی 1940 با برگمان همکاری می کرد) در مصاحبه ای گفت که او تنها بازیگرانی را واقعا دوست داشت که «یکی از عروسک های خیمه شب بازی اش» بودند، و «اینگرید برگمان» آنقدر از روش های سختگیرانه ی او عصبی شد که به برگمان سیلی زد. 

البته برگمان آنقدر از خودش آگاهی داشت که به عیب ها و خطاهای خود در مصاحبه ها اذعان کند:

من کاملا از خویشتن دوگانه ام آگاه هستم. خویشتن شناخته شده ام، کاملا تحت کنترل است؛ همه چیز برنامه ریزی شده و کاملا ایمن است. خویشتن ناشناخته ام می تواند خیلی ناخوشایند باشد. فکر می کنم این بخش، مسئول تمام کارهای خلاق است—او با کودک درونم ارتباط دارد.

برگمان همچنین، کارگردان تئاتر پرکاری بود و از سال 1963 تا 1966 میلادی، ریاست انجمن تئاتر سلطنتی را در استکهلم بر عهده داشت. فیلمبردار سوئدی برجسته، «سون نیکویست»، اعتقاد داشت که این تجربه، یکی از دیگر از عناصر کلیدی در موفقیت برگمان به عنوان فیلمساز بود:

چون اینگمار در تئاتر کار کرده بود، به نور و چگونگی کارکرد آن در خلق حال و هوایی مشخص، علاقه ی زیادی داشت. یکی از مزیت های منحصر به فرد کار با اینگمار این بود که بازیگران اندکی بودند که همیشه در فیلم هایش حضور داشتند. خیلی زود با چهره هایشان آشنا شدم و یاد گرفتم چگونه کوچکترین جزئیات را به تصویر بکشم. آموختن این که یک چهره چگونه به نور واکنش نشان می دهد، زمان می برد.

این دقت وسواس گونه به چگونگی جزئیات چهره ی بازیگران، بخشی مرکزی از نبوغ برگمان است. این کارگردان سوئدی در مصاحبه ای بیان می کند:

چهره ها خیلی اهمیت دارند. چهره ی انسان، سینمایی ترین چیزی است که وجود دارد. نگاه کردن به یک چهره، احساس برانگیز و حیرت آور است.

وقتی برگمان در سال 1981 به اوپسالا بازگشت، به ساخت فیلم «فانی و الکساندر» روی آورد؛ فیلمی که پس از عرضه به عنوان یک اثر مدرن کلاسیک مورد تحسین قرار گرفت. این اثر همانند فیلم های «چشمه باکره» و «همچون در یک آینه»، جایزه ی اسکار بهترین فیلم خارجی زبان را از آن خود کرد. برگمان که نسبت به جوایز و جشنواره ها بی تفاوت بود، تلفن خود در آپارتمانش در مونیخ را از برق کشید و ترجیح داد هنگام اعلام آخرین جایزه ی آسکار خود، بخوابد. در نهایت، فیلم «فانی و الکساندر» چهار اسکار را از آن خود کرد، اما پس از این همه تحسین، برگمان اعلام کرد که دیگر فیلم نخواهد ساخت: «آرامش می خواهم. دیگر توانش را ندارم، نه توان ذهنی و نه فیزیکی.»

با این که او گهگاه به کار کردن ادامه داد—آخرین فیلمش، اثری درام برای تلویزیون به نام «ساراباند» بود که با بازخوردهای مثبتی رو به رو شد—سال های آخر عمر برگمان به دور از هیاهو در جزیره ی فورو سپری شد؛ جزیره ای دورافتاده در دریای بالتیک که او از اوایل دهه ی 1960 تا آخر عمر به آن رفت و آمد داشت. «لیو اولمان» که طی سال های 1965 تا 1970، شریک زندگی برگمان بود و پس از جدایی نیز ارتباط نزدیک خود با برگمان را حفظ کرده بود، بیان می کند که او دوره های افسردگی خود را با ضربدرهایی مشکی بر روی در ثبت می کرده است. اولمان، فورو را «جزیره ی تاریک شوم» می خواند.

برگمان در مصاحبه ای بی پرده و صادقانه، درباره ی جادوی سینما صحبت می کند و از جست و جویش برای یافتن معنای عشق، حقیقت و مرگ سخن می گوید:

چیزی که در زندگی بیشترین اهمیت را دارد، توانایی ایجاد ارتباط با انسانی دیگر است. در غیر این صورت شما مرده اید، مانند بسیاری از افرادی که امروز مرده اند. اما اگر بتوانید آن قدم اول به سمت برقراری ارتباط، به سمت درک، و به سمت عشق را بردارید، آن وقت صرف نظر از این که آینده چقدر ممکن است سخت باشد، نجات یافته اید. این تمام چیزی است که اهمیت دارد، اینطور نیست؟