«جان بنویل» بدون تردید یکی از برجسته ترین استادان ایرلندی معاصر در استفاده از زبان است. داستان های او بیش از نثر، به شعر شباهت دارند. «بنویل» در طول مسیر حرفه ای خود در نویسندگی، جوایز ادبی معتبر و مهمی را دریافت کرده که نام او را با شایستگی در ادبیات جهان مطرح نموده اند، و سیزدهمین رمان او یعنی کتاب «دریا»، که «جایزه من بوکر» را در سال 2005 از آن خود کرد، گواهی غیر قابل انکار بر جایگاه ادبی این نویسنده است. داستان های «بنویل» سرشار از ایده های گوناگون هستند و با سنت رمان نویسی ویکتوریایی تفاوت های اساسی دارند؛ سنتی که به نمودهایی مستقیم از جامعه، سیاست و اخلاقیات می پردازد. «بنویل» اما جهان هایی خیالی را خلق می کند که تأثیرات جامعه، سیاست و اخلاقیات را در ذهن شخصیت هایش به تصویر می کشند. دغدغه ی اصلی او، ذهن و آگاهی هر فرد، آشکار شدن خویشتن «بی اصالت»، و مواجهه با تغییرات درونی و بیرونی است.
خدایان با هم وداع کردند؛ روزی که جزر و مد غریب به پا شد، تمام صبح زیر آسمان شیری رنگ آب خلیج بالا آمده بود و در ارتفاعی که هیچ کس پیش تر ندیده بود، بند می شد. امواج کوچک بر شن های داغی می لغزید که سال های سال رطوبتی به خود ندیده بود جز نم بارانی گاه و بی گاه. کشتی باری زنگاربسته ای در آن سوی خلیج سال ها به گل نشسته بود و کسی به یاد نمی آورد که تکانی خورده باشد و حالا همه فکر می کردند با این امواج لابد دوباره به راه می افتد. از کتاب «دریا»
با این که روایت های او شامل داستان های مختلف—و البته گاهی اوقات شخصیت های یکسان—می شوند، موضوعات و تم های مورد نظر «بنویل» به شکلی ساختارمند از اثری به اثر دیگر انتقال می یابد. وجود دوگانگی، نقاب های متعدد برای محافظت از خود، مفهوم «خانه ی از دست رفته»، ارتباط میان خویشتن و جهان بیرون، و همچنین خویشتن و دیگران از جمله موضوعاتی هستند که در آثار این نویسنده به چشم می خورد. در طول تاریخ، نویسندگان ایرلندی زیادی این ادعا را مطرح کرده اند که در کشور خودشان، احساس فردی تبعید شده را دارند، و «جان بنویل» نیز به همین گونه، در داستان هایش به تبعیدی درونی می رود. نویسنده ای ایرلندی به نام «دکلان کیبرد» در مقدمه ی یکی از آثارش می نویسد:
نویسندگان ایرلندی مدت ها است این نگرش را پذیرفته اند که تنها در هنر می توان به وضعیتی واقعا مطلوب از چیزها دست یافت. تا آنجا که اگر یک ایرلند ایده آل برای آن ها وجود داشت، هستی اش به نوعی با تخیل گره خورده بود، و تنها در خیال آن ها یافت می شد.
آثار «بنویل» همین وضعیت خیال آمیز را درباره ی کشورش، و به شکل ویژه تر، درباره ی ذهن شخصیت هایش به تصویر می کشد، و با شیرجه ای عمیق به مفهوم آگاهی انسان، جهان ایده آل ها و دنیای واقعی را به شکلی تأثیرگذار در هم می تند.
در تیرگی سپیده دم بیدار شدم؛ نه مثل هر روز که حس می کردم پوستم کنده شده و پوست دیگری زیر پوست شب هست، بلکه با اعتقاد راسخ به این که چیزی به دست آمده یا دست کم آغاز شده است... علت را نمی دانم اما درست مثل این بود که ناگهان از تاریکی درون روشنایی تند پا گذاشته ام. کمتر از یک لحظه آن حس شادمانی و چابکی دوام آورد و حالی ام کرد چه کنم و کجا بروم. از کتاب «دریا»
اگرچه به عقیده ی منتقدین ادبی، «بنویل» نویسنده ای پُست-مدرن است، خودش بیان می کند که به یک پسا-انسان گرا تبدیل شده است چرا که باور دارد انسان ها مرکز جهان هستی به حساب نمی آیند، و «خدا» نیستند. علاقه ی «بنویل» به «نیکلاس کوپرنیک» و «یوهانس کپلر» و نظریه های تحول برانگیز آن ها، منبع الهام او برای کاوش در روش های نوین نویسندگی و در هم شکستن ساختارهای رایج در فُرم به شمار می آید. این نویسنده در یک سخنرانی در دانشگاه فیلادلفیا در سپتامبر سال 2005، بیان می کند که در ابتدا فردی عقل گرا بود و کنترل کامل هر آنچه را که می نوشت، در دست داشت. او به گفته ی خودش، مانند یک دانشمند، مواد اولیه را دستکاری می کرد. «بنویل» اما در اواسط دهه ی 1980 و با کتاب «مفیستو»، کنترل سابق را رها کرد و اجازه داد «رویدادها روی صفحه رقم بخورد». «بنویل» در این باره بیان می کند:
این شیوه ی جدید کار کردن، شکلی رویاگونه داشت، نه تنها در محتوا و نوع روایت، بلکه در شیوه ای که نگاشته می شد.
مردی تاریخ شناس به نام «مکس موردن» که شخصیت اصلی و راوی اثر درخشان «جان بنویل»، کتاب «دریا» است، در بخشی از داستان با خود اینگونه می اندیشد:
چرا در کودکی هر چیز جدیدی که مرا به خود علاقه مند می کرد، حسی اسرارآمیز از تشویش را در خود داشت، چون طبق گفته ی همه ی صاحب نظران، مسائل تشویش آور، چیزی جدید نیستند بلکه چیزی آشنا هستند که در قالبی متفاوت بازگشته اند؟
رمان «دریا» همانند اغلب آثار «بنویل»، به ماهیت تشویش آور و اسرارآمیز زمان و خاطرات می پردازد، و راوی داستان در این باره گله می کند که، «تمامشان در کنار هم اتفاق می افتند، گذشته و آینده ی ممکن و حال غیرممکن.» در واقع زمان، به جای تاریخ، در مرکز توجه این اثر قرار دارد. از همین منظر، «بنویل» را می توان نویسنده ای متفاوت از پیشینیان متعددش در نظر گرفت که بر خلاف آن ها، به دنبال یافتن نوعی هویت ایرلندی نیست بلکه درست برعکس، از این جست و جو دوری می گزیند.
فوری روی گرداندم. می ترسیدم ترسِ توی چشم هایم مرا لو بدهد. چشم آدم همیشه مال دیگران است، کوتوله ی دیوانه و ناامیدی که درون آدم خانه می کند. منظورش را می فهمیدم. قرار نبود او را از پا بیندازد. قرار نبود این اتفاق برای ما بیفتد. ما از آن جور آدم ها نبودیم. بدبختی، بیماری، مرگ نا به هنگام و این جور مصیبت ها برای آدم های خوب پیش می آمد، برای آدم های افتاده و چشم و چراغ دنیا؛ نه آنا، نه من. وسط معرکه ی زندگی ما و پیشرفت شاهانه مان، یکباره یک بیکاره ی عاطل و باطل، از وسط جمعیت بیرون آمده و الکی تعظیم می کند و برای ملکه ی مصیبت زده ی زندگی من حکم استیضاح تحویل می دهد. از کتاب «دریا»
«بنویل» پس از کالج در یک شرکت هواپیمایی مشغول کار شد و بعد از آن نیز به عنوان ویراستار در روزنامه های ایرلند فعالیت کرد. او بعد از مدتی به روزنامه ی The Irish Times پیوست و از سال 1988 تا 1999 به عنوان دبیر ادبی این روزنامه کار کرد. اولین رمان «بنویل» به نام «برچوود» که در سال 1973 به انتشار رسید، یک کُمدی سیاه درخشان بود که فرم و ساختارهای رایج را در هم می شکست.
«موردن» راوی داستان، در قسمتی دیگر بیان می کند: «خاطره، حرکت را دوست ندارد و ساکن نگه داشتن چیزها را ترجیح می دهد.» یکی از دغدغه های همیشگی شخصیت های اصلی «بنویل»، هنر نقاشی است: قالبی که زمان در آن ساکن به نظر می رسد. از «فرِدی مونتگومری» در «کتاب شواهد» تا «اولیور اورمی» در «گیتار آبی»، نقاشی انگار در داستان های این نویسنده، امکان و شاید توهم توقف حرکت زندگی به سوی مرگ را بازتاب می دهد.
«مکس موردن» نیز یکی از همین شخصیت ها است. اما مرگ قبلا توهم های هنر را برای او در هم شکسته است، چرا که این شخصیت در حال سوگواری برای همسرش «آنا» است که به خاطر سرطان جانش را از دست داده است. «مکس» به همان روستای ساحلی بازگشته که تعطیلاتش در دوران کودکی را در آن می گذراند.
«موردن» در حال تلاش برای گریختن از «فقدان، اندوه، روزهای تیره و تار، و شب های بی خوابی» است و همچنین، راهی برای مواجه شدن با گذشته ی شخصی اش. او در مهمانخانه ای می ماند که خانواده ای دیگر، یعنی گرِیس ها، مدت ها پیش تابستانی را در آن گذرانده بودند که اغلب رویدادهای رمان در طی آن آشکار می شود.
زندگی درست و حسابی همه اش تلاش است، کار بی وقفه و پی در پی، این که با کله بروی توی شکم دنیا، یک چیزی توی همین مایه ها، اما حالا وقتی به گذشته نگاه می کنم، می بینم بخش اعظم زندگی من و توان و تلاشم برای این بوده که سرپناهی گیر بیاورم و توی گوشه ای دنج با خودم خلوت کنم. آدم با خودش تعارف ندارد. از قضا تحقق هم یافت. پیش تر، خودم را سردسته ی دزدهای دریایی می دیدم، اما حالا می فهمم که همه اش خواب و خیال بوده است. چیزی که می خواستم از اول تا آخر این بوده که توی گوشه ای بخزم و خودم را حفظ کنم و در گرمای امن جنینی پناه بگیرم و در آن از گزند نگاه های سرد و بی اعتنای آسمان در امان باشم و سرمای تند و ویرانگر را حس نکنم. برای همین است که گذشته برای من همواره چنین پناهگاهی دست و پا می کرد. سرمای فعلی و زمهریر بعدی را از خود می راندم و به گذشته ی گرم و نرم پناه می برم. اما راستی، چه وجودی داشت، این گذشته؟ به هر حال همین فعل و حال خودمان بود، یعنی روزگاری و حالی که رفته است، همین. از کتاب «دریا»
اما در آثار «بنویل»، چیز دیگری نیز هست که همه چیز را ساکن نگه می دارد، که موفق می شود در مقابل زمان و مرگ ایستادگی کند. آن چیز، خود رمان است. نثر «بنویل» به خاطر قدرت تأثیرگذاری بالای خود، مانند متنی حکاکی شده بر سنگ سخت، در ذهن مخاطبین باقی می ماند. داستان های او قدرت این را دارند که حداقل توهم گریختن از آشوب و احتمال های بی پایان زندگی را خلق کنند.
«بنویل» و معمای نویسندگی
«جان بنویل» در دوران نوجوانی دوست داشت که نقاش بشود. او در شهر «وکسفورد» ایرلند به دنیا آمده و بزرگ شده بود، و آخرهفته ها مادرش او را به دوبلین می برد تا به کتاب فروشی ای برود که سایر ابزار هنری نیز در آن به فروش می رسید. او سه پایه و رنگ و قلممو می خرید و پس از بازگشت به خانه، ساعت ها در مقابل بوم نقاشی می ایستاد و تلاش می کرد به گفته ی خودش، «صحنه هایی اسطوره ای با معنای عمیق» را خلق کند. اما این هنر چندان برای «بنویل» خوب پیش نرفت و او در همان نوجوانی، قلمموی نقاشی را کنار گذاشت و قلم نویسندگی را به دست گرفت. پنج دهه بعد، «بنویل» همچنان به این فکر می کند که زندگی اش چگونه پیش می رفت اگر او به یک نقاش تبدیل شده بود. جان بنویل در این باره بیان می کند:
ایده ی نقاش بودن را دوست داشتم. عاشق تمام رنگ ها، تمام آن جهان، تمام آن تجهیزات زیبا بودم. این یکی از چیزهایی است که درباره ی رمان نویس بودن دوست ندارم: برای نوشتن، قلم های عالی و کتاب های بزرگ دارم اما این ها در مقایسه با نقاش بودن و تمام آن قلمموهای شگفت انگیز و رنگ ها و رایحه ها، و تمام آن کثیف کاری ها، هیچ است—مثل این است که دوباره کودک هستید.
«جان بنویل» همچنین درباره ی چگونگی شیوه ی خلق داستان هایش می گوید:
من جمله به جمله کار می کنم. وقتی جمله ای دارم که دیگر نمی توانم آن را به شکل بهتری بنویسم، آن جمله باعث به وجود آمدن جمله ی بعدی می شود، و اجازه می دهم موضوعات کلی خودشان به تدریج شکل بگیرند. وقتی جوان تر بودم، برای کتاب هایم نقشه ای دقیق درست می کردم، و حتی قبل از این که اولین جمله را بنویسم، می دانستم آخرین جمله چه خواهد بود. اما هر چه سال ها می گذرد و من پیرتر می شوم، بیشتر می فهمم که سن و سال، نه خِرد بلکه سرگشتگی با خود به همراه می آورد، و اجازه می دهم که غرایزم کارشان را انجام دهند. به آن ها آزادی عمل می دهم. به نظر می رسد که این روش واقعا کار می کند.
«اولیور»، شخصیت اصلی رمان «گیتار آبی» که در سال 2015 به انتشار رسید، شاید برخی مخاطبین را به یاد «هامبرت هامبرت» در کتاب «لولیتا» اثر «ولادیمیر ناباکوف» بیندازد. «بنویل» اما معتقد است که تمایزی اساسی میان او و «ناباکوف» وجود دارد. او در این باره بیان می کند:
ناباکوف و من تفاوت بزرگی با هم داریم از این منظر که من شیوه ای کاملا ایرلندی در استفاده از زبان دارم. نویسندگان ایرلندی توجه زیادی به ریتم و ویژگی آهنگین زبان دارند. ناباکوف هیچ توجهی به آواها نداشت، و تمام آثارش کاملا تصویری است. او خودش گفته بود که باید نقاش می شد. ریتم در آثار او جایگاه چندانی ندارد. منظورم این نیست که جملات بدی خلق می کند؛ فقط این که سبک نوشتار او آهنگین نیست.
همانطور که پیش تر نیز گفته شد، مفهوم زمان و گذشته، یکی از دغدغه های همیشگی «جان بنویل» بوده است. این نویسنده ی ایرلندی در این باره توضیح می دهد:
گذشته، همیشه برای من شگفت انگیز و پدیده ای بسیار عجیب بوده است. گذشته در زمانی، حال بوده، و درست به اندازه ی زمان حال کسل کننده بوده است. اما چه چیزی آن را تا این اندازه مهم می کند؟ چه چیزی این زرق و برق و ارزش را به آن می بخشد؟ گذشته در چه زمانی «گذشته» می شود؟ آیا دیروز «گذشته» است؟ آیا هفته ی قبل «گذشته» است؟ تا کجا باید پیش بروی تا گذشته به «گذشته» تبدیل شود؟ این ها چیزهایی هستند که هیچ وقت جوابی برایشان پیدا نکرده ام، و به همین خاطر است که مرا شگفت زده می کنند.
نوشتن داستان نیز همچنان برای «بنویل» یک معما باقی مانده است. او به گفته ی خودش، فقط به واسطه ی غریزه می داند که چگونه داستان بنویسد، و این که تنها زمانی متوجه می شود رمان هایش به انتها رسیده اند که مطالعه ی مجدد آن ها برای او غیر قابل تحمل شده باشد! «جان بنویل» در این باره بیان می کند:
«نویسندگی، فرآیندی اسرارآمیز است که من تظاهر به درک آن نمی کنم.»