انتشار رمان «سفر به انتهای شب» اثر «لویی فردینان سلین» در سال 1932، به دلیل نگاه بدبینانه و طنز تلخ این اثر، حلقه های ادبی فرانسه را که در آن زمان همچنان تحت تأثیر زخم های اجتماعی و فرهنگی ناشی از «جنگ جهانی اول» قرار داشت، در شوک فرو برد.
استفاده از شکلِ محاورهایِ زبان فرانسوی—نسخهای از یک گویش پاریسی—به همراه تفاسیر و نظرات بیوقفهی راوی به صورت «اول-شخص» در مورد جنون جنگ، استعمارگری، صنعتگرایی، و شرایط کابوسوارِ حاکم بر چندین دهه از قرن بیستم، مورد توجه حلقه های روشنفکر پاریسی در دههی 1930 که منتقد وضعیت جامعه بودند، قرار گرفت.
رمان «سلین» از آن زمان تا کنون، با وجود تاریکی و تلخی پیوستهی خود، روایتی درخشان و روشنگرانه در مورد زندگی مدرن باقی مانده است. تأثیرات این کتاب از هنرمندان «اگزیستانسیالیستِ» فرانسوی در دوران پس از جنگ فراتر رفت و به بخش های مختلف جهان رسید—از جمله به ایالات متحده آمریکا و آثار نویسندگانی همچون «هِنری میلر»، «کورت ونهگات»، «جک کروآک»، و «ویلیام باروز».
رمان «سفر به انتهای شب» به تجارب پروتاگونیست و راوی داستان، «فردینان باردامو»، از اوایل دههی سوم تا اواسط دههی چهارم زندگی این شخصیت می پردازد و ماجراجویی هایش در سه قارهی مختلف را در کنار «سفر بیهدفِ» او به مقصدِ شناخت خویشتن به تصویر می کشد. در آغاز داستان، «باردامو» که یک دانشجوی پزشکی جوان است، تحت تأثیر روحیهی نظامیگری که در هفته های منتهی به جنگ در سال 1914 اروپا را فرا گرفته بود، در ارتش ثبتنام می کند.
آرمانگراییِ سادهدلانهی «باردامو» خیلی زود جای خود را به نگرشی بدبینانه می دهد و در نگاه او، جنگ، به خودکشیِ تمدن تبدیل می شود. کشتار ناشی از جنگ، شعارهای مربوط به افتخار، پیروزی، و میهنپرستی را در نظر «باردامو»، به دروغ هایی مرگبار تبدیل می کند. او در نقطهای از داستان می گوید: «احساس شاعرانهی قهرمان بودن، فقط برای آن هایی جذاب است که به جنگ نمی روند، حتی جذابتر برای آن هایی که از طریق جنگ ثروتمند می شوند. همیشه همینطور است.»
خود «باردامو» به یکی از قربانیان جنگ تبدیل می شود. او جراحت، زخم های روانی، و حمله های عصبی را تجربه می کند و در داخل و خارج از بیمارستان های مختلف، به سختی از جنگ جان به در می برد. «باردامو» به شکل پیوسته با سه احتمال روبهرو است: بستری شدن به شکل دائمی، بازگردانده شدن به خط مقدم جنگ، یا اعدام شدن به خاطر بزدلی.
برای درک بهترِ نگرش تاریک راوی، پیشینهی تاریخی رمان «سفر به انتهای شب» نیز باید مورد توجه قرار بگیرد. محبوبیت مفاهیمی همچون «داروینیسم اجتماعی» و «اصلاح نژاد» در سال های بین دو جنگ جهانی، در سراسر اروپا افزایش یافت. همین باورها بود که درنهایت به کشتارهای دستهجمعی توسط «نازی ها» انجامید. این دورهی تاریخی مشخص، تأثیری انکارنشدنی بر «سلین» داشت. او به عنوان یک سرباز وظیفه، برای نبرد به جبهه های «جنگ جهانی اول» فرستاده و بارها مجروح شد. نتیجهی این جراحت ها، مشکلات جسمانی و روانیِ بلندمدت برای «سلین» بود. کتاب «سفر به انتهای شب» از تجارب «سلین» در طول جنگ و پس از آن در کنار همرزمان او، تأثیر پذیرفت.
رمان مشهور «سلین» را می توان به روش هایی گوناگون مورد بررسی قرار داد. یک روش، نگاه کردن به این روایت به عنوان انتقادی تند از جنگ و پیامدهای غیرانسانیِ نظامیگری است. پروتاگونیست داستان، زخم های جسمانی و روانی زیادی را از سر می گذراند که باعث می شود نگاهی تاریک و آمیخته با «انسانستیزی» در او شکل بگیرد.
همچنین می توان کتاب «سفر به انتهای شب» را پرداختی طنزآمیز (هرچند تلخ) به جامعهی انسان ها تلقی کرد. رویدادهایی که در داستان رخ می دهد، در بسیاری از اوقات، کاملا خارج از کنترل کاراکترهاست. کاراکترهایی که «متمدن» هستند، در بسیاری از اوقات، درست به اندازهی آن هایی که «غیرمتمدن» در نظر گرفته می شوند، رفتارهایی زننده را از خود نشان می دهند. به عبارت دیگر، داستان، جهان متمدن را به گونهای «مضحک» به تصویر می کشد که در آن، فقط افرادی که «وحشی» نامیده می شوند، می توانند مسیر دلخواه خود در زندگی را دنبال کنند.
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «سفر به انتهای شب» اثر «لویی فردینان سلین» را با هم می خوانیم.
ترجمه فرهاد غبرایی – نشر جامی
(فصل 11، صفحه 151)
از کوچههایی میگذشتیم که همه ساکنانش بعد از غروب بیرون زده بودند تا گشتی بزنند. همه جای شب از هیاهوی طبلها و آوازهای بریده بریده و خشک و سکسکهوار پر بود، شب سیاه آماس کرده استوایی با دل وحشیانه طبلهایش که همیشه تند میتپد.
(فصل 16، صفحه 220)
یکدفعه خیابان مثل درهای که به برکه پرنوری ختم بشود، پهن شد. آنجا خودم را جلوی دریاچهای از نور دیدم که بین خانههای غولآسا گیر افتاده بود. درست وسط این فضای باز، خانه کوچکی بود شبیه خانههای روستایی که اطرافش را چمن پژمردهای پوشانده بود.
(فصل 25، صفحه 324)
ماهیگیریهای کنار ساحل چیزی نمیگرفتند. حتی به نظر نمیرسید که خیال داشته باشند چیز بهخصوصی بگیرند. احتمالاً ماهیها از جیک و بوکشان خبر داشتند. همهشان فقط ظاهرسازی میکردند. آخرین اشعه آفتاب هنوز کمی گرما اطراف ما پخش میکرد و نقشهای کوچک شکستهای را با رنگهای آبی و طلایی روی آب میرقصاند. از روبهرو و از وسط برگ درختها و از لابلای شاخهها باد خنکی میوزید. خیلی خوب بود. دو ساعت تمام آنجا ماندیم، نه چیزی گرفتیم و نه کاری کردیم. و بعد، سن تاریک و گوشه پل از آفتاب غروب قرمزتر شد. مردمی که از کنار رودخانه میرفتند، ما را بین ساحل و رود فراموش کرده بودند.
(فصل 28، صفحه 360)
پیرزنه نگذاشت حرفم را تمام کنم:
همین الان میبینیدش! آن بالاست. قاتله توی تختش است! حسابی هم تختش را به لجن کشیده، نه، سلیطه آپارتی؟ تشک بوگندوت را با خون گندش به کثافت کشیده! نه با خون من! خونش از هر کثافتی کثافتتر است! هرگز نمیتوانی تشکت را تمیز کنی! خون آدمکشها مدتها بوی گند میدهد! ها! بعضیها برای تفریح میروند تماشاخانه! ولی اگر از من میشنفید، تماشاخانه همینجاست! همینجاست، دکتر! آن بالا! تماشاخانه واقعی! نه از آن تقلبیهاش! غفلت موجب پشیمانی است! زود بروید بالا! ممکن است تا وقتی بالا بروید یارو کثافته ریغ رحمت را سر کشیده باشد! آن وقت مفت مسلم از چنگتان رفته!
(فصل 40، صفحه 475)
به علاوه، انگار که این ابرمرد رندها به همین صورت هم در سرداب دیوانهخانهها محبوسند، بسکه روز و شب با بالاخانهشان ور میروند!
گفتم روز و شب، چون که خودتان میدانید، فردینان که این پدرسوختهها حتی شبها وسط خوابشان هم دست از این زنای ذهنی برنمیدارند! خلاصه کلام این است! توی ذهن راه باز کنند! فرو بروند! و ده بکوب!... اطرافشان دیگر چیزی نمیماند غیر از یک مشت تفاله زنده مهوع و کهنه، ملقمهای از هذیانهای جوشان بیمارگونه از تنشان بیرون میریزد. و از همه منافذشان سرریز میکند... دستهامان پر است از چیزی که از ذهن انسان باقی مانده، همهمان در اثرش چسبناک و مسخره و رقتآور و بوگندو شدهایم... همهچیز فرو خواهد ریخت، فردینان، همهچیز فرو میریزد، من باریتون پیرمرد میتوانم قول بدهم که فرو میریزد، آن هم به زودی زود!... شما با چشمهای خودتان شاهد سقوط عظیمش خواهید بود، فردینان! چون شما هنوز جوانید! خواهید دید! .. آه! قول میدهم که از دیدنش کیف خواهید کرد!
ترجمه پیمان خاکسار – نشر چشمه
(صفحه 157)
از کوچههایی رد شدیم پر از آدمهایی که ظاهراً برای گردش شبانه بیرون آمده بودند. شب که آکنده بود از کوبش گانگها احاطهمان کرده بود، گاهی آوازی نامفهوم شبیه ضجه به گوش میرسید؛ شب سیاه بزرگ کشورهای گرم، با قلبی وحشی شبیه تامتام که همیشه تندتر از حد معمول میتپد.
(صفحه 223)
خیابان ناغافل پهن شد، مثل شکافی در یخچالی قطبی که تو را به فضایی باز رهنمون میشود. جلو ما، بین ردیف ساختمانهای عظیم، دریایی از نور سبز مایل به آبی پدیدار شد. وسط فضای باز یک ساختمان روستاییطور بود در محاصرهی علفهای درهم و برهم.
(صفحه 322)
چیزی به قلاب ماهیگیرها نمیافتاد. انگار اصلاً برایشان مهم نبود که ماهیای به قلابشان بیفتد یا نه. ماهیها احتمالاً آنها را میشناختند. همه فقط تظاهر به ماهیگیری میکردند. آخرین بارقه خورشید اطرافمان را اندکی گرم کرد و بازتاب طلایی و آبیاش بر سطح آب رقصید. باد سردی از سمت درختان عظیم دوردست وزید، بادی خندان که سر راهش هزاران هزار برگ را با ملایمت جنباند. جای خوبی بود. دو ساعت همانجا ماندیم، هیچچیز نگرفتیم، هیچ کار نکردیم. بعد سن تاریک شد و کنج پل با نور غروب سرخ. آدمهایی که بالاسرمان روی اسکله راه میرفتند مایی را که بین خاکریز و آب نشسته بودیم نمیدیدند.
(صفحه 356)
پیرزن گفت: «حالا خودت میبینی! قاتل! طبقه بالا رو تخته خبر مرگش! تختت رو به گند کشیده عوضی چشمسفید! خون کثیف اون خوک ریخته رو تشکت! خون اون، نه خون من! چه خون پلید نجسی باید باشه! هر چهقدر بشوریش هم فایده نداره! بوی گند خون اون جانی تا قیام قیامت هم نمیره! بعضیها واسه تفریح پا میشن میرن تئاتر! ماها لازم نیست بریم، خودمون اینجا تئاتر داریم! طبقه بالاست دکتر! تئاتر واقعی نه جنگولکبازی! یه وقت از دستش ندی! عجله کن! شاید قبل از اینکه برسی بالاسرش اون سگ کثیف سقط بشه! اینجوری همهچی از دستت میره!»
(صفحه 466)
واقعیت اینه که مردهای ابرعاقل، که شبانهروز کاری جز استمنای ذهنی ندارن، خودشون رو تو سیاهچال نفرینشدگان حبس کردهن! میگم شبانهروز چون این پستفطرتها حتی توی رویاهاشون هم فقط خواب خودشون رو میبینن... باز هم میخوای بشنوی؟! مغزشون رو شخم میزنن! تو هر سوراخش انگشت میکنن! بهش رحم نمیکنن! اینقدر که دیگه چیزی دوروبرشون باقی نمیمونه جز یه کپه لجن ارگانیک، یه کثافت درهموبرهم از تظاهرات جنون که از تکتک منافذ بدنشون میزنه بیرون... باقیموندهی مغزشون میچسبه به دستهاشون، نوچ و نکبت و چندشآور و زننده. همهچی فرومیپاشه فردینان و منِ پیرمرد الآن بهت میگم که چیزی به این اتفاق نمونده!... تو آخرالزمان رو میبینی فردینان، سقوط نهایی رو! چون هنوز جوونی! میبینیش! قول میدم کلی ازش لذت میبری!