«مارک تواین» زمانی ادعا کرد: «من یک آمریکایی نیستم، معنای آمریکایی بودنم.» او دلایل خوبی برای گفتن این حرف داشت. در میان تمام نویسندگان ملی، تواین همچنان یکی از برجسته ترین ها به شمار می آید—در واقع می توان گفت تمایز او فقط جنبه ی ادبی ندارد بلکه چیزی بزرگتر از آن است. از «تئودور روزولت» به بعد، رئیسان جمهور آمریکا به شکلی پیوسته از اندیشه ها و نقل قول های «مارک تواین» در سخنرانی های خود استفاده کرده اند.
«باراک اوباما» در سال 2008، این نویسنده را «بزرگترین طنزپرداز آمریکایی و فرزند سرافراز ایالت میزوری» نامید. «هری ترومن» این نقل قول از تواین را قاب کرده و روی میزش گذاشته بود: «همیشه کار درست را انجام بده. این کار برخی را خشنود، و بقیه را حیرت زده خواهد کرد.» جایگاه رفیع تواین در ادبیات را می توان به جایگاه رئسای جمهور تشبیه کرد. نویسنده و منتقد ادبی «ویلیام دین هاولز» از او به عنوان «لینکلنِ ادبیات» یاد کرد و «یوجین اونیل» به او لقب «پدر حقیقی تمام ادبیات آمریکا» را داد. در حقیقت، نویسندگان بزرگ آمریکا با تمام توان با یکدیگر رقابت می کنند تا خود را به جایگاه متمایز تواین نزدیک تر کنند.
اکنون بیش از یک قرن از مرگ «ساموئل ال. کلمنز» می گذرد؛ مردی که جهان او را با نام «مارک تواین» می شناسد. خود تواین علاقه ی زیادی به تاریخ مرگش در آینده داشت. او در سال 1835 به دنیا آمده بود و دوست داشت این سال را با درخشش «دنباله دار هالی» در آسمان به یاد آورد؛ او همچنین دوست داشت در سال 1910، سالی که در آن «دنباله دار هالی» دوباره در آسمان زمین رویت می شد، جهان را ترک کند. و همین اتفاق هم افتاد! همانطور که «ویلیام شکسپیر» می گوید، وقتی نویسندگان معمولی از دنیا می روند، دنباله داری دیده نمی شود. اما «مارک تواین» به هیچ وجه یک نویسنده ی معمولی نبود. «جروم لاوینگ» در کتاب خود «مارک تواین: ماجراهای ساموئل ال. کلمنز»، داستان زندگی این نویسنده را با تأکید بر یک سوال بزرگ و سخت پی می گیرد. او می پرسد، یک نویسنده چگونه می تواند با چنین تعداد اندکی از آثار بزرگ، به چنین جایگاه بلندی دست یابد؟
بسیاری از منتقدین اعتقاد دارند که کتاب «تام سایر» به خاطر نام نویسنده اش، توجهات و ارزشی بیش از شایستگی خود را دریافت کرده است. «ارنست همینگوی» در مصاحبه ای بیان کرد:
تمام ادبیات مدرن آمریکا از یک کتاب اثر مارک تواین به نام «هاکلبری فین» سرچشمه می گیرد.
اما حتی همین یک کتاب نیز در میانه ی فرآیند نگارش، به حال خود رها شد و بعد از پنج سال، کار نوشتنش با عجله پی گرفته شد تا فصل های ناتمام به پایان برسند و کتاب تکمیل شود.
آخر شب تصمیم گرفتم پول رو ببرم و یه جایی بیرون از خونه قایمش کنم که صدایی رو شنیدم. صدا داشت نزدیک و نزدیک تر می شد. باید سریع فکری می کردم. حالا چی کار کنم؟ پول رو توی تابوت پیتر گذاشتم و خودم هم سریع فرار کردم. اون شب اصلاً نتونستم بخوابم و همهش به این فکر بودم که چجوری می تونم پول رو از خونه بیرون ببرم. صبح وقتی به طبقه ی پایین رفتم، مردم دور تابوت جمع شده بودن و یکی هم اومده بود که کار کفن و دفن رو انجام بده؛ ولی وقتی رسیدم، در تابوت رو بست. حتی جرأت نمی کردم درش رو باز کنم که ببینم هنوز پول توی تابوت هست یا نه. مراسم خاکسپاری به خوبی برگزار شد؛ ولی خیلی طولانی بود. پادشاه هم چند تا جمله ی چرت و پرت درباره ی این که چقدر برادرش پیتر رو دوست داشته، گفت و همه گریه کردند. بعد قبل از این که بفهمم، همون مردی که واسه کارای کفن و دفن اومده بود، می خواست در تابوت رو مهر و موم کنه. از کتاب «هاکلبری فین»
طبق نوشته های «جروم لاوینگ»، کتاب «ویلسون کله پوک»، اولین رمان آمریکایی که به شکلی بی طرفانه به موضوعات نژادی پرداخت، در زمانی پر فراز و نشیب و در خلال یکی از بن بست های مالیِ تکرارشونده ی تواین نوشته شد و کاملا تحت تأثیر این مشکل قرار گرفت. در مورد بقیه ی آثار نیز، کتاب هایی همچون «شاهزاده و گدا» و «غریبه ای در قصر» آثاری بسیار جذاب و سرگرم کننده هستند اما کسی آن ها را هم تراز با عناوینی همچون «موبی دیک» در نظر نمی گیرد.
شرح «لاوینگ» از زندگی مارک تواین، به این تناقض بزرگ می پردازد. «چارلز دیکنز» دوازده رمان به انتشار رساند که هر کدام از آن ها را به تنهایی می توان دلیلی محکم برای برشمردن او به عنوان «برجسته ترین نویسنده ی بریتانیا» در نظر گرفت. اما دوازده رمان برجسته ی تواین کجا هستند؟ چه چیزی او را به «پدر ادبیات آمریکا» تبدیل می کند؟
زندگی تواین را می توان تجسم این باور آمریکایی دانست که هر کسی می تواند در آن سرزمین، به موفقیت دست یابد، و هر گدایی می تواند به یک شاهزاده تبدیل شود. «سَم ال. کلمنز» جوان آنقدر خوش شانس بود که بتواند دوران نوزادی را پشت سر بگذارد چرا که اغلب خواهرها و برادرهایش در همان چند ماه اول زندگی جانشان را از دست دادند. بی پولی و مرگ زودهنگام پدرش باعث شد «سَم» در یازده سالگی مدرسه را ترک کند و برای کسب درآمد، در یک چاپخانه مشغول کار شود.
اما از شانس خوب ادبیات آمریکا، او استعداد چندانی در انجام این کار نداشت و پول خوبی به دست نمی آورد. «سَم» در نخستین سال های نوجوانی، شهر «هنیبال» در ایالت «میزوری» را ترک کرد و به امید کسب درآمد بالا، به تجارت واردات «برگ کوکا» از آمریکای جنوبی روی آورد. او ممکن بود به «پابلو اسکوبارِ» زمانه ی خودش تبدیل شود، البته اگر با ملوان افسانه ایِ رود می سی سی پی یعنی «هورس بیکسبی» آشنا نمی شد. عشق به این رود بزرگ و شگفتی زندگی بر روی آن، به مدت چهار سال قلب و مغز تواین را تسخیر کرد. او حتی ممکن بود تمام زندگی کاری خود را به عنوان یک ملوان سپری کند اما به دو دلیل این اتفاق رقم نخورد: جنگ داخلی و اضطراب شدید او هنگام به دست داشتن سکان.
در این هنگام دختربچه ای ریزه و زیبارو، حدود ده ساله با موهایی طلایی که چون آبشار بر شانه هایش ریخته بود، به ما نزدیک شد. حلقه ای از خشخاش سرخ آتشین دور سرش بسته بود. هر چه بود، دلپذیرترین تزئینی بود که تا آن زمان دیده بودم. دخترک با گام های آهسته و آرامش خیالی که در چهره ی معصومش انعکاس یافته بود، پیش می آمد. سیرکباز ما توجهی به او نکرد، حتی به نظر نمی رسید او را دیده باشد. دخترک نیز از هیبت او جا نخورد. انگار هر روز به دیدن این صحنه عادت داشت. آن قدر بی تفاوت گذشت که گویی از کنار جفتی گاو رد می شود. اما همین که متوجه من شد، همه چیز تغییر کرد. دستانش را بالا برد و مثل سنگ بی حرکت شد، دهانش باز ماند و چشمانش از حیرت خیره شد. در چهره اش تصویری از کنجکاوی و تعجب همراه با ترس به چشم می خورد. حیرت زده و مبهوت ایستاده بود و همین طور خیره نگاه می کرد، تا ما در خم راه جنگل پیچیدیم و از پیش چشمش پنهان شدیم. تعجب می کردم از این که به جای آن مرد، من باعث حیرتش شده بودم. نمی توانستم سر در بیاورم. این که او با آن همه وجاهت، خود را نادیده گرفته بود و مرا مانند منظره ای زیبا نگاه می کرد، موضوع گیج کننده ی دیگری بود و نشان دهنده ی بلندنظری اش. این کار از دختری به کم سالی او تعجب آور و تأمل برانگیز بود. مثل کسی که در رویاست به راه رفتن ادامه دادم. از کتاب «غریبه ای در قصر»
تواین که مدرسه را ترک کرده بود، از حضور در جبهه ی جنگ نیز گریخت. او به جای حضور در جنگ تصمیم گرفت کار استخراج نقره در معدن های ایالت «نوادا» را امتحان کند. این کار نیز پس از فراز و نشیب های بسیار به جایی نرسید و تواین در نهایت توانست به عنوان یک روزنامه نگار در «سان فرانسیسکو» درآمد خوبی را برای خود دست و پا کند. در همین زمان بود که شانس به او رو کرد و داستان کوتاهش به نام «وزغ جهنده» به موفقیت بزرگی در سطح کشور دست یافت.
تواین پس از موفقیت داستان وزغ، خود را به پادشاهی اسطوره ای به نام «میداس» تشبیه کرد:
به نظر می رسد به هرچه که دست می زنم، به طلا تبدیل می شود.
او اما سریع تر از درآمدی که به دست می آورد، پول هایش را به باد فنا می سپرد! تواین خانه هایی به اندازه ی قصر می ساخت و به عنوان مخترع، با شکست پشت شکست مواجه می شد. به عنوان نمونه، او مبلغی معادل با چهار میلیون دلارِ امروزی را صرف اختراعی مربوط به «حروف چینی» کرد که هیچ نتیجه ای در بر نداشت.
اما تواین همیشه از طریق نوشتن، راه خروج از بن بست های مالی را پیدا می کرد. وقتی سرمایه اش رو به کاهش می گذاشت، قلمش را در دست می گرفت و برداشت های خود از زندگی را برای آمریکایی ها می نوشت. اولین کتاب پرفروش او، سفرنامه ای درباره ی سفرهایش به اروپا و شرق بود که در زمان حیات تواین، به فروشی بیش از تمام آثار دیگر او رسید.
نویسندگان برجسته ی آمریکایی همچون «یوجین اونیل» و «ارنست همینگوی» که نامشان را پیشتر ذکر کردیم، برترین جوایز در ادبیات را از آن خود کردند. «همینگوی» در سخنرانی خود هنگام دریافت «جایزه نوبل ادبیات» در سال 1954 گفت:
ناگزیر افسوس می خورم که این جایزه هیچ وقت به مارک تواین اعطا نشد.
اما چرا این اتفاق نیفتاد؟ این سوال، پاسخی نسبتا آسان دارد. تواین یک «طنزپرداز» بود و هیچ یک از نویسندگان «کُمیک» تا به حال بزرگترین جایزه ی ادبی دنیا را از آن خود نکرده اند و همچنین، به نظر نمی رسد که این اتفاق در آینده نیز رقم بخورد. احتمالا اعضای آکادمی نوبل، حس شوخ طبعی چندان بالایی ندارند! اما چرا نویسنده ای با توانایی خلق لحن های متنوع مانند تواین تصمیم گرفت که طنزپرداز باشد؟ چرا او با انتشار جدی ترین آثار خود موافق نبود و این دسته از آثارش تنها پس از گذشتن دهه ها از مرگ نویسنده (توسط کتابخانه ملی آمریکا) به چاپ رسیدند؟
«جروم لاوینگ» توضیحات مجاب کننده ای را در این باره ارائه می کند. طبق نظر «لاوینگ» این موضوع ریشه در جنگ داخلی آمریکا دارد. تواین این جنگ و کشمکش های همراه آن را کاملا بیهوده و عبث در نظر می گرفت اما نمی توانست این عقیده را بیان کند. «لاوینگ» بیان می کند: «زیر سایه ی بلند جنگ داخلی، او به نقاب دلقک نیاز داشت.» تواین تنها در صورتی می توانست جدی ترین مسائل آمریکا را به آمریکایی ها بگوید که آن مسائل را با طنز و یا در قالب جملاتی کوتاه و هوشمندانه مانند این بیان می کرد: «ایمان یعنی باور داشتن به چیزی که می دانی آنگونه نیست.»
تواین که زندگی طولانیای را تجربه کرد (علیرغم کشیدن 300 سیگار برگ در ماه!)، آخرین دهه از عمر خود را صرف حفظ میراث خود کرد. او خودزندگی نامه اش را نوشت و همچنین، زندگی نامه نویسی به نام «آلبرت بیگلو پین» را استخدام کرد. تواین اما شرحی از پنج سال آخر زندگی خود برای آیندگان به جا نگذاشت و این دوره، در سال های اخیر، به موضوعی بحث برانگیز میان زندگی نامه نویسان تبدیل شده است.
هیچ کدام از پسرهاى دهکده ی سن پترزبورگ اجازه ی بازى و حرف زدن با هاکلبرى فینِ یتیم و بی خانمان را نداشتند. او پسرى بود بی عار و بی کار، خلافکار، بددهان و خلاصه بد. و به همین علت بود که بین بچه ها جذبه داشت و گاهى مخفیانه پیش او می رفتند و آرزو می کردند که کاش جرأت او را داشتند و شبیه او بودند. خاله پالی هم شدیدا معاشرت و بازى با هاک را قدغن کرده بود و درست به همین علت بود که هر وقت فرصتى دست می داد، تام با هک بازى می کرد. با اخلاق تام که آشنا شده اید! هاکلبرى فین همیشه لباس هاى کهنه و پاره می پوشید و هر وقت دلش می خواست می آمد و می رفت. موقعى که هوا خوب بود جلوی در خانه ها می خوابید. مجبور نبود به مدرسه یا کلیسا برود یا به کسى «آقا» بگوید، یا از کسى اطاعت کند. هر وقت دلش می خواست به ماهیگیرى و شنا می رفت و تا هر وقت دلش می خواست بیدار می ماند. مجبور نبود حمام کند یا لباس هاى تمیز بپوشد. خیلى هم خوب فحش می داد! خلاصه سبک زندگى اش آرزوى هر بچه ی تنبلی بود. از کتاب «تام سایر»
دو زندگی نامه نویس با نام های «لارا ترامبلی» و «کارن لیسترا» در کتاب های خود، به نقش زنان در زندگی تواین (به خصوص در سال های پایانی) می پردازند. هر دو نویسنده با این موضوع آغاز می کنند که تواین در سال های آخر، نگرانی های زیادی در مورد زنان حاضر در زندگی اش داشت. تواین هیچ وقت به طور کامل با مرگ دخترش، «سوزی»، در سال 1896 کنار نیامد. مرگ همسر عزیزش، «لوی»، هشت سال بعد، ضربه ی دوم را به روح تواین وارد آورد. از دو دختری که زنده ماندند، دختر بزرگتر به نام «کلارا» به خوننده ای نه چندان موفق تبدیل شد و دختر کوچکتر یعنی «جین» نیز از بیماری صرع رنج می برد؛ بیماری ای که در آن زمان، مایع خجالت و سرافکندگی تلقی می شد.
تواین در آن زمان، اتکایی شدید به دوست و منشی خود، «ایزابل لیون» داشت. این دوستی اما پایان خوشی نداشت و طبق گفته های خود تواین، «لیون» پس از عدم موفقیت در اغوای او، به همراه دستیار شخصیِ این نویسنده یعنی «رلف اشکرافت» نقشه ریختند تا پول های او را به اصطلاح بالا بکشند.
«مایکل شلدن» نیز در کتاب خود به نام «مارک تواین: مرد سفیدپوش» به سال های پایانی زندگی این نویسنده می پردازد. «شلدن» عنوان و موضوع کتاب خود را بر اساس زمانی در سال 1906 انتخاب کرده که تواین اولین بار با یک کت و شلوار کشمیری سفید رنگ، در نگاه عموم ظاهر شد. او در تمام چهار سال نهایی زندگی خود از سر تا پا فقط سفید پوشید: پیراهن، پالتو، جوراب، همه چیز! تواین حتی با لباس های سفید به خاک سپرده شد.
انگار تواین می خواست مانند «دنباله دار هالی» با درخشش و نوری سفیدرنگ به اسقبال مرگ برود. او در سال های پایانی، به اولین سلبریتیِ ادبیِ حقیقی در آمریکا تبدیل شده بود. مردم در هر جایی که تواین به آن پا می گذاشت، از جا برمی خاستند و به افتخار او دست می زدند، و عکاسان حرفه ای و مستقل وقت، تمام روز او را دنبال می کردند. در نهایت، شاید تنها چیزی که بتوان در مورد زندگی «مارک تواین» گفت، یکی از تناقض های مورد علاقه ی خودش باشد: هیچ کس نمی تواند یک شخص را آنطوری که خودش خودش را می شناسد، درک کند چرا که جهان، در اساس تحمل چنین درکی را ندارد.