در بسیاری از اوقات، نویسندگان به منظور اثبات یک نکته یا ژرفا بخشیدن به غنای اثر خود، جمله ها یا بخشی کوتاه از اثر نویسنده ی برجسته ی دیگری را به کار می گیرند. پس از مدتی، وقتی نویسنده با چیزی مواجه می شود که برای موضوع مورد نظر خودش مناسب به نظر می رسد، آن بخش را با استفاده از نشان نقل قول وارد اثرش می کند، در حالی که آن بخش کاملا خارج از محتوای اثر اصلی به کار رفته است.
این گونه از جملات زیبا و به یاد ماندنی پس از بارها و بارها نقل قول شدن، ممکن است به نمادی از تفکرهایی تبدیل شوند که نویسنده ی اصلی هیچ وقت قصد تأیید و یا ترویج آن ها را نداشته است. علاوه بر این، آن نویسنده ممکن است به سمبلی برای ایده هایی تبدیل شود که حتی به آن ها فکر نیز نکرده بوده است.
این اتفاق، داستان مردی است که جمله ی «خدا مرده است» را با او می شناسیم؛ جمله ای که به شکلی بی وقفه نقل قول شده و توسط اندیشمندی به وجود آمده که یکی از برجسته ترین و شاید، یکی از درک نشده ترین فیلسوفان تاریخ به شمار می آید: «فردریش نیچه». شخصیت، فلسفه و ایده های منحصر به فرد این فیلسوف آلمانی همچنان زیر سایه ی تفسیرهای مختلف دیگران قرار دارد؛ درست مثل سال های آخر زندگی او که با جنون و شوریدگی گره خورده بود.
مادر و لیزی عزیز: روزهای دوست داشتنی تعطیلات نزدیک می شود و من باید اقرار کنم که اشتیاقم برای دیدن شما هر روز شدیدتر می شود. شما به زودی مشغول به آماده سازی می شوید، چرا که من به زودی در اواسط ماه بعدی با شما خواهم بود. هراندازه که اینجا هوا ناپسند و نامطبوع است، من بیشتر انتظار روزهای زیبای عید پاک را می کشم؛ و طبیعتا هیچگاه به اندازه ی حالا از فکر کردن به تعطیلات، تا این اندازه احساس شادمانی نکرده ام. در مقابلِ زندگی من در اینجا و دور از جمع خانواده، چقدر زندگی در کنار شما و همراهیتان دلپسند و گوارا خواهد بود. علاوه بر این، من در کنار بسیاری از دوستان عزیز خواهم بود و در کنار پفورتای پیر عزیز که ما پسرها به بودن در کنار آن بسیار وابسته هستیم. از کتاب «نامه های نیچه»
باور بر این است که «نیچه» سلامت عقل خود را از دست داد، آن هم پس از رویدادی مشخص در سال 1889 که اغلب به عنوان لحظه ای در نظر گرفته می شود که او دچار فروپاشی روانی شد. داستان این گونه روایت می شود که در صبح روز سوم ژانویه ی سال 1889، در حالی که «نیچه» مشغول قدم زدن در خیابان های شهر بود، اسبی را دید که توسط صاحبش شلاق می خورد. مرد بازرگان ظاهرا نمی توانست اسب لجوج خود را به حرکت وادارد، به همین خاطر از روی استیصال شروع به شلاق زدن حیوان کرده بود. «نیچه» که از این صحنه بسیار برآشفته بود، با خشم شروع به دویدن به سوی مرد کرد، و دستانش را به دور گردن اسب گرفت تا در برابر ضربه های بی رحمانه ی صاحب اسب، از حیوان دفاع کند. اما زمان زیادی نگذشت که «نیچه» به گریه افتاد و سپس نقش بر زمین شد.
او که به خاطر این رفتار غیرمنتظره ی خود تا آستانه ی دستگیر شدن نیز پیش رفت، خیلی سریع توسط دوست و صاحبخانه اش، «دیوید فیرو» به خانه اش برده شد. او دو روز بعدی را روی کاناپه گذراند و به هیچ وجه وضعیت عادی نداشت. حداقل، این یکی از نسخه های روایت شده در مورد این رویداد است که به عنوان فرضیه ی اصلی فیلمی درباره ی آن اسب و زندگی «نیچه» پس از این اتفاق مورد استفاده قرار گرفته است.
«نیچه» در روز هجدهم ژانویه در یک آسایشگاه روانی در شهر «بازل» بستری شد و تنها دو هفته بعد، به آسایشگاهی در شهر «ینا» فرستاده شد که در آن، پزشکان او را مبتلا به بیماری «سفلیس عصبی نوع سوم» تشخصی دادند.
تشخیص آن ها بر این اساس بود که «نیچه» نشانه های «فلج عمومی» را از خود بروز می داد: اختلالی مربوط به روانپزشکی که معمولا در مراحل متأخر در بیماری «سفلیس» نمایان می شود.
اکنون این دقیقا همان چیزی است که شما انجام دادی و من صمیمانه از شما تشکر می کنم. از این رو، در حال حاضر، نظرات عالی برادر شما را در مورد این موضوع بیان می کنم. من تنها می توانم قدرت اخلاقی شما را که با آن در آب گل آلود و کثیف شیرجه رفتی و حتی بدن خود را در آن تمرین دادی، تا شنا کردن در جریان زندگی را یاد بگیری، تحسین کنم! خشونت استعاره های مرا ببخش، اما فکر می کنم برای این موضوع مناسب است. علاوه بر این، نکته ی مهمی برای یادآوری وجود دارد، اگر انسانی بخواهد روزگار و هم دوره ای های خود را بشناسد، باید یک عالِمِ به رنگ ها باشد. جوامع و انجمن ها، با نیت ها و تمایلاتشان، گونه ی نسل بعدی انسان ها را نمایان می کنند و نشان می دهند. به علاوه، مسئله ی شناخت شرایط زندگی دانشجویان به اندازه ی کافی ضروری هست، تا افراد را از بازجویی و قضاوت در خصوص شرایط تجربه ی شخصی خود بازدارد. از کتاب «نامه های نیچه»
افراد مبتلا به نوع سوم (حاد) این بیماری، در صورت مورد درمان قرار نگرفتن، مجموعه علائمی را از خود بروز می دهند که با «سفلیس عصبی» در ارتباط است و معمولا 10 تا 20 سال پس از ابتلا خود را نشان می دهد. «فلج عمومی» یا «زوال عقل فلج کننده» یکی از همین علائم است.
بسیاری از افراد، از جمله ی خانواده ی «نیچه»، بیماری سفلیس را دلیل اصلی فروپاشی روانی او در آن روزِ به خصوص در شهر «تورین» در نظر می گیرند. آن ها اینگونه فکر می کردند که «نیچه» سال ها قبل دچار این بیماری شده و به خاطر این که مدتی طولانی مورد درمان قرار نگرفته بوده، در نهایت بیماری، صدمه ی اصلی را به روان او وارد آورده است. نامه هایی که «نیچه» به شکلی متوالی و بی وقفه در قبل و بعد از این اتفاق نوشت، فقط آن ها را از این فرضیه مطمئن تر کرد. گزارش ها و ابراز نگرانی های افرادی که این نامه را دریافت می کردند، در واقع به دلیل اصلی بستری شدن او در آسایشگاه روانی تبدیل شد.
این نوشته ها که بعدا با عنوان «نامه های جنون» شناخته شدند و نامه هایی کوتاه بودند که «نیچه» برای بسیاری از دوستانش و همچنین شخصیت های مهم می فرستاد، در انتها با نام های «دیونیزوس» و یا «مصلوب» امضا می شدند؛ این دو شخصیت که تفاوت های گسترده ای با هم دارند، در بسیاری از آثار «نیچه» به تفصیل مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته اند.
با این حال، بسیاری از همکاران و دوستان او، در مورد این فرضیه تردید داشتند، و مدارک و شواهد جدیدتر، به دلایل دیگری برای سقوط «نیچه» به دنیای بیماری و مرگ اشاره می کند. یکی از فرضیه های توجیه پذیر توسط دکتر «لئونارد ساکس» ارائه شده که در سال 2003، پژوهشی مفصل را در مجله ی Medical Biography به چاپ رساند و ادعا کرد که این سفلیس نبوده که «نیچه» را از پا درآورده بلکه توموری با سرعت رشد کم باعث مرگ او بوده است. «دکتر ساکس» قاطعانه فرضیه ی سفلیس را رد می کند، اولا به این خاطر که یادداشت های «نیچه» در آن زمان، به شکلی قابل اتکا نشان دهنده ی علائمی نبودند که امروزه به شکل گسترده به عنوان دلیل وجود سفلیس در نظر گرفته می شود؛ و دوما در آن زمان، هر کسی که مبتلا به «سفلیس نوع سوم» تشخیص داده می شد، تنها در مدت 18 تا 24 ماه بعد از دنیا می رفت. اما در طرف مقابل، «نیچه» به مدت یازده سال بعد از تشخیص پزشکان، به زندگی خود ادامه داد.
«دکتر ساکس» در ادامه بیان می کند تنها مدرکی که در مورد ابتلای «نیچه» به سفلیس وجود دارد، بخشی از کتابی اثر «ویلهلم لانگه آیشبام» بوده که درست بعد از جنگ جهانی دوم به چاپ رسید. این کتاب در انتها چنین ادعایی را مطرح می کند:
یک متخصص مغز و اعصاب آلمانی به من گفت که نیچه در فاحشه خانه ای در شهر لایپزیک به سفلیس مبتلا شده، در زمانی که آنجا دانشجو بود، و این که او برای معالجه ی سفلیس تحت درمان دو پزشک لایپزیکی قرار گرفت.
علیرغم نبود مدرکی قابل اتکا و مستدل، این روایت مورد قبول بسیاری از اندیشمندانی قرار گرفت که از هیچ فرصتی برای خدشه دار کردن وجهه ی «نیچه» و آثار او دریغ نمی کردند، با این ادعا که اندیشه های نیچه نژادپرستانه، و حاصل نوعی تدریجی از جنون بوده است. تنها مدرک «آیشبام» برای حمایت از ادعای خود، دو نامه ای بوده که آن دو دکتر به همکارشان در برلین فرستاده بودند. این نامه ها طبق گفته ی «آیشبام» از بین رفتند و نام دکتر گیرنده ی آن ها نیز هیچ وقت در ادعاهای او ذکر نشد.
اوه، ای مرد، خوش بگذران! از به یاد آوردن آخرین ملاقاتمان احساس شادی می کنم. برایت آرزوی شادی فراوان و روان روشن می کنم و بالاتر از همه، به نهایت آنچه لایقش هستی برسی! مرا به خاطر نوشته های نفرت انگیز و شوخی های بد ببخش! می دانی که روان من تا چه اندازه افسارگسیخته می شود و تفکراتم به بن بست می رسد. از کتاب «نامه های نیچه»
درک و فهم اندیشه های «نیچه» که هزاران صفحه را به خود اختصاص داده اند، در بهترین حالت، کاری سخت و دشوار است، به همین خاطر خلاصه کردن آن ها، احتمال به وجود آمدن درکی نادرست از او را بالا می برد، به خصوص اگر این نکته را در نظر داشته باشیم که نوشته های «نیچه» اغلب مبهم و دوپهلو، و گاهی اوقات حتی متناقض هستند. از همین رو بسیاری از اندیشه های نیچه، مخصوصا ایده های مطرح شده در کتاب «اراده معطوف به قدرت» که در سال 1901 و یک سال پس از مرگش به انتشار رسید، به اشتباه به گونه ای تفسیر شد که در خدمت «نازی ها» و تمجید آن ها از مفهوم «ابر انسان» قرار گرفت.
«نیچه» نمی توانست از پس کارهای شخصی خود برآید، به همین خاطر مادرش مدتی از او مراقبت می کرد. او در سال 1900 از دنیا رفت، در حالی که ده سال آخر عمرش را در وضعیتی نزدیک به «روان گسیختگی کاتاتونی» سپری کرده بود. خواهرش، «الیزابت فورستر نیچه» در این زمان مسئولیت کامل کردن کتاب های انتشار نیافته و ایده های او را بر عهده گرفت. گمان بر این است که بخش عمده ی آثار «نیچه» در این برهه تغییر داده شد تا سازگاری بیشتری با نظرات «الیزابت» پیدا کند. این زن پس از مدتی به یکی از حامیان سفت و سخت «آدولف هیتلر» و نگرش های او تبدیل شد؛ و این ارتباط تا جایی پیش رفت که در سال 1935 «هیتلر» شخصا در مراسم خاکسپاری «الیزابت فورستر نیچه» حضور یافت. در واقع «الیزابت» مسئول شکل گیری این تصور غلط در مورد «نیچه» به عنوان «پدربزرگ فاشیسم» بود.
کتاب «دانشنامه ی نیچه» بینش های ارزشمندی را در مورد این موضوع در اختیار می گذارد، و ناشر آن یعنی «کریستین نیمِیِر» در مصاحبه ای با روزنامه ی The Daily Telegraph بیان می کند:
الیزابت فورستر نیچه هر کاری که می توانست انجام داد—از جمله گفتن داستان هایی درباره ی نیچه، نوشتن نامه هایی به اسم برادرش، و بسیاری دیگر—تا این تصور را در ذهن دیگران شکل دهد که نیچه مانند خودش، متفکری راست گرا بوده است.
«نیمِیِر» به همراه گروهی صد و پنجاه نفره از پژوهشگران برجسته این موضوع را متوجه شدند که «الیزابت»، بخش هایی را که «نیچه» در آن ها نژادپرستی را امری ناپسند برمی شمرده، حذف می کرده و در عوض، نگرش های افراطی خودش را جایگزین آن ها می کرده است. به علاوه، این گروه از پژوهشگران، مجموعه ای از نامه های دستکاری شده را پیدا کردند که تاریخ آن ها به سال 1887 بازمی گردد.
این موضوع باعث می شود درستی و اصالت نامه هایی که «نیچه» اندکی قبل و بعد از فروپاشی روانی خود نوشته بود، زیر سوال برود، و همچنین این موضوع کاملا می تواند محتمل باشد که آن نوشته هایی از نیچه که با عنوان «نامه های جنون» شناخته شده اند، در واقع اصلا به او تعلق ندارند.
این خیلی خوب است که کسی نخواهد انسانی تک بعدی باشد و در مکان هایی متفاوت آموزش ببیند. وگرنه درسدن به عنوان یک شهر هنری و مقر یک دادگاه کوچک، و همچنین هدفی برای تمام کردن آموزش الیزابت، شهر کاملا مناسبی است و من تا حدی به او حسادت می کنم. اما هنوز هم معتقدم در زندگی خود موقعیت های کافی برای تجربه های لذت بخشی همچون تجربه های او خواهم داشت. روی هم رفته بسیار مشتاقم بشنوم الیزابت چطور در محیط جدید، گذرانِ زندگی می کند. همیشه در چنین مدارسی احتمال ریسک حتمی وجود دارد. اما من به الیزابت اعتماد کامل دارم. اگر فقط بتواند یاد بگیرد که کمی بهتر بنویسد! وقتی که هر چیزی را توصیف می کند، بهتر است سعی کند از به کار بردن این همه «اه» و «اوه» اجتناب کند. «نمی توانی تصور کنی چقدر باشکوه، چقدر حیرت آور، چقدر فریبنده... بود.» او باید این جور چیزها را رها کند. اما خیلی بیشتر از آنچه که او اراده می کند، امیدوارم توصیفات لطیف را فراموش کند و دقتی زیرکانه به خود داشته باشد. حالا مادر عزیزم، دوشنبه اینجا خواهی بود، اینطور نیست؟ از کتاب «نامه های نیچه»
بسیاری از افراد اعتقاد دارند که برای شروع درک نگرش های گاها متضاد «فردریش نیچه»، مخاطبین باید آثار او را از ابتدا تا انتها به ترتیب زمان انتشار مطالعه کنند. تقریبا همه ی افرادی که این کار را انجام داده اند، با این نکته موافق هستند که اتفاقی که در سوم ژانویه ی سال 1889 رخ داد، نشانگر زوال عقل «نیچه» و شروع سقوط او به دنیای جنون بود. اما افرادی دیگری نیز ادعا می کنند داستان «اسب تورینی» در واقع ریشه در روایتی، یا حتی شایعه ای، مربوط به سال 1910 دارد، که ده سال پس از مرگ «نیچه» است.
در سال 2011، کارگردان اهل مجارستان «بلا تار»، فیلم «اسب تورینی» را خلق کرد که در آن به این موضوع پرداخته می شود که پس از آن رویداد، چه اتفاقاتی برای آن اسب رقم خورد. اما اتفاقاتی که برای «فردریش نیچه» رخ داد، همچنان نامشخص، و سوژه ی بسیاری از حدس و گمان های مختلف باقی مانده است.