پس از جنگ جهانی اول، قیمت محصولات زراعی سقوط کرد و کشاورزان مجبور شدند به منظور جبران کاستی ها، کشتزارهای خود را گسترش دهند و ابزارآلات بیشتری را خریداری کنند. اوضاع وقتی بدتر شد که یک خشکسالی گسترده، بخش عمدهی مناطق غربی آمریکا را به زانو درآورد. سقوط بازار سهام «وال استریت» در سال 1929 که به رویدادی تاریخی تبدیل شد، شرایط سختِ زندگی برای کشاورزان و کارگران روستایی را با سرعتی قابل توجه، سختتر از پیش ساخت.
وقتی بازار سهام سقوط کرد، کشاورزان نمی توانستند بدهی های خود را—که به خاطر خریدن زمین و ابزار بیشتر به وجود آمده بود—تسویه کنند. به همین خاطر، بسیاری از دهقانان و کارگرانِ مزارع، به امید کسب درآمدِ کافی برای زنده ماندن، به کالیفرنیا مهاجرت کردند. کارگران اغلب دستمزدهایی بسیار پایین دریافت می کردند، بدون حمایتِ هر نوع اتحادیه، و بدون اطمینان از این که شغلشان را در آیندهای نزدیک از دست نخواهند داد. این مهاجرت ها، میان بسیاری از خانواده ها فاصله انداخت، اما همزمان، باعث شکل گرفتن روابط و پیوندهای جدید شد—مانند پیوند عمیق و چندوجهی میان «لِنی» و «جورج»، شخصیت های اصلی کتاب «موش ها و آدم ها» اثر «جان اشتاینبک».
بسیاری از کاراکترها در این داستان، کارگران روستاییِ تحصیلنکرده هستند، و زبان مورد استفادهشان، تفاوت های متعددی با گویش استاندارد دارد. «جان اشتاینبک» به شکلی باورپذیر گویش های بومی را به کار می گیرد تا شیوهی صحبت کردن «جورج» و «لنی» و سایر شخصیت ها را به تصویر بکشد و از این طریق، اتمسفری وفادار به واقعیت را بیافریند. گویش عامیانهی به کار رفته در داستان، برای افرادی که در کنار یکدیگر کار می کردند، نشانگر نوعی اشتراک در طبقهی اجتماعی بود.
«اشتاینبک» به شکل گسترده به عنوان یکی از برجستهترین روایتگرانِ آمریکاییِ «رکود بزرگ» (رکود اقتصادیِ گسترده در جهان، یک دهه پیش از آغاز جنگ جهانی دوم) شناخته می شود. رمان های او، از جمله «در نبردی مشکوک»، «خوشه های خشم»، و «موش ها و آدم ها»، به دلیل به تصویر کشیدن واقعیت های اجتماعیِ زمانهی خود به شکلی بی پرده، از ستون های اصلی ادبیات در «دوران رکود اقتصادی» در نظر گرفته شده است.
«اشتاینبک» در دوران نوجوانی، تابستان ها در مزارع نزدیک به خانه و کشتزارهای متعلق به مهاجرین کار می کرد، و همین تجربه بعدها در خلق مشهورترین آثارش برای او به منبع الهام تبدیل شد. «جان اشتاینبک» که در سال 1962 جایزهی «نوبل ادبیات» را از آن خود کرد، اکنون یکی از صداهای ماندگار در «ادبیات آمریکا» در نظر گرفته می شود. در ادامه به مقایسهی ترجمه های گوناگون از یکی از شناختهشدهترین آثار او، کتاب «موش ها و آدم ها»، می پردازیم.
ترجمه سروش حبیبی – نشر ماهی
(صفحه 50 – فصل دوم)
مرد بلندقامتی در آستانهی در ظاهر شد. کلاه نمدین پهنلبهای را زیر بغل گرفته بود و موهای سیاه بلند و خیس خود را به سمت عقب شانه میزد. او مثل دیگران یک شلوار جین به پا و یک نیمتنهی کوتاه به تن داشت. وقتی مویش را شانه زد به اتاق وارد شد. در رفتارش وقاری شاهوار بود؛ حالتی که خاص شاهان و هنرمندان چیرهدست است. ارابهران قهاری بود، سلطان مزرعه! میتوانست ده، شانزده، حتی بیست قاطر را فقط با افسار قاطرهای سر قطار هدایت کند. میتوانست مگسی را به ضرب شلاق چنان بهنرمی بر کفل اسبی بکُشد که اسب تماس شلاق را حس نکند. در رفتارش متانت و آرامشی چنان عمیق بود که چون دهان باز میکرد همه ساکت میشدند. نفوذ کلامش به قدری بود که نظرش در هر زمینهای که بود پذیرفته میشد، خواه صحبت از سیاست بود یا از عشق.
(صفحه 109 – فصل چهارم)
لنی با دهانی باز مانده به او چشم دوخته بود و کروکس پشت سپر متانت وحشتآور سیاهپوستیاش سنگر گرفته بود. اما کَندی از این رو به آن رو شد. ناگهان از جا برخاست و بشکهی میخ را با لگدی به عقب برگرداند و با خشم گفت: «بسه دیگه! شما اینجا هیچ کاری ندارین! یه دفعم بتون گفتیم جای شما اینجا نیس. حالام بهتون میگم حرفایی که درباره ما زدین حرفای یه زن نجیب نبود! تو اون کلهی پوکتون انقدر شعور نیست که ببینین ما گداگشنه و ولگرد نیسیم. حالا خیال کنین تونسین ما رو از اینجا بیرون بندازین. فرض بگیرین تونسین! خیال میکنین ما عزا میگیریم و تو صحرا ویلون میمونیم؟ دنبال یه کار کوفتی، برا روزی دو دلار مزد؟ خبر ندارین که ما خودمون مزرعه داریم با یه خونه و میریم آقاوار برا خودمون زندگی میکنیم. ما مجبور نیسیم اینجا بمونیم. ما خونه داریم و مرغدونی و درختای میوه، جایی که صد مقابل از اینجا قشنگتر و دلوازتره! رفیقم کم نداریم. بله، ما اینیم. یه وقتی بود از مرخص شدن میترسیدیم. حالا دیگه این خبرا نیس! ما حالا خودمون زمین داریم. خودمون مالکیم و میتونیم بریم سر ملک و آب خودمون!»
ترجمه پریسا محمدی - نشر در دانش بهمن
(صفحه 32)
مرد بلند قدی در میان چارچوب در ظاهر شد. در حالی که کلاه استاتسون مچاله شدهاش را زیر بغل گرفته بود و داشت موهای بلند مشکی نمدارش را به سمت پشت شانه میکرد. او هم مثل بقیه شلوار جین آبی و کت جین کوتاهی به تن داشت. وقتی شانه کردن موهایش را تمام کرد به داخل اتاق قدم گذاشت؛ راه رفتنش ابهتی همچون اشرافزادگان و صنعتگران بزرگ داشت. او یک سرکارگر ماهر بود، سلطان مزرعه بود؛ او قادر بود ده، پانزده و یا حتی بیست قاطر را در یک خط براند. میتوانست پشهای را که روی حلقه دور گردن قاطرها نشسته، با شلاق بکشد، بدن اینکه شلاق کوچکترین تماسی با قاطر پیدا کند. در رفتارش چنان وقاری دیده میشد و وجودش چنان آرامشی داشت که وقتی شروع به حرف زدن میکرد، تمام سر وصداها قطع میشد. چنان نفوذی داشت که هرچه میگفت، در هر موردی از مسائل سیاسی گرفته تا مسائل عشقی، مورد قبول همه بود.
(صفحه 76)
لنی با دهان باز مشغول تماشای او بود. کروکس توی لاک دفاعی سیاهپوستیاش فرو رفته بود. اما کندی دگرگون شد. بلند شد و با پشت پا بشکهای را که روی آن نشسته بود، پرت کرد به عقب. با عصبانیت گفت: «بسّه دیگه. ما نگفتیم تو بیایی اینجا. گفتیم برو، نرفتی. تو آنقدر توی کله پوکت عقل نداری که بفهمی ما بوگندو نیستیم. فرض که ما رو بیرون بندازید، باشد. فکر کردی آواره جادهها میشویم تا روزی که یک شغل آشغال دیگر مثل این به ما بدهند. خبرنداری که ما هم مزرعه و خانه خودمان را داریم. خیال نداریم اینجا بمانیم. ما خانه، مرغ و خروس و درختهای میوه و جا و مکانی داریم که صد مرتبه از اینجا قشنگتر است. کلی هم دوست و رفیق داریم. شاید زمانی از اینکه بیرونمان کنید وحشت داشتیم، اما حالا دیگر نه. ما زمین خودمان را داریم. مال خودمان است و میتوانیم به آنجا برویم.»
ترجمه سعید دوج – نشر روزگار
(صفحه 43 – فصل دوم)
یک مرد بلند قد درون درگاه ایستاده بود. زیر بغلش یک کلاه استتسون مچاله شده داشت و در حال شانه کردن موهای سیاه بلند خیسش به سمت عقب بود. او هم مثل بقیه شلوار جین آبی به تن داشت و کت کوتاه کتانی چوب کبریتی. وقتی که شانه کردن موهایش تمام شد، به داخل اتاق حرکت کرد. با چنان اقتداری راه میرفت که تنها در شاهزادهها و هنرمندان ماهر دیده میشد. او سردسته قاطرچیها بود، پرنس مزرعه، قادر بود، ده، شانزده و یا حتی بیست حیوان را در یک ردیف به سمت مقصد هدایت کند. قادر بود بدون لمس کردن قاطر، با شلاق، یک پشه را از روی کپل حیوان بزند. جاذبهای در رفتارش بود و آرامشی آنقدر ژرف که هرگاه صحبت میکرد همه حرفها به خاطرش قطع میشدند. آنقدر اختیاراتش زیاد بود که کلامش در هر موضوعی تأیید میشد، چه در مورد سیاست و چه در مورد عشق.
(صفحه 94 - فصل چهارم)
لنی با دهانی نیمه باز او را تماشا میکرد، و کروکس در محافظت از شأن سیاهان گیر کرده بود. اما تغییری برای کندی پیر پیش آمد. او ناگهان ایستاد، طوری که صندوق میخ وارونه شد و با عصبانیت گفت: «دیگه برای من کافیه، اینجا کسی تو رو نمیخواد. ما بهت گفتیم که نمیخوایمت. حالا من بهت میگم، تو ایدههای بوالهوسانهای درباره ما آقایون داری. اونقدر توی اون کلهی مرغیت حس نداری که حتی ببینی که ما چوب خشک نیستیم. فرض بگیر تو باعث بشی ما اخراج بشیم. فرض بگیر اینطور بشه. فکر نمیکنی که ما به خاطر شغلِ دو لقمه نونیای مثل این سرگردون خیابونا میشیم؟ نمیدونی ما مزرعهی خودمون رو داریم؟ آره خونه خودمون. ما مجبور نیستیم اینجا بمونیم. ما خونه و مرغ و درخت میوه داریم و زمینی صد برابر بهتر از اینجا. آره اینا چیزایی هستن که ما داریم. شاید زمانی بود که از اخراج شدن میترسیدیم، اما دیگه نه. ما زمین خودمون رو داریم، اون متعلق به ماس، و میتونیم بریم توش زندگیمونو بکنیم.»
ترجمه فاطمه حقیقی – نشر پنگوئن
(صفحه 53 – فصل دوم)
در چارچوب در، مردی بلندقامت و چهارشانه پدیدار شد. کلاهش زیر بغلش بود و داشت موهای بلند و سیاهش را به عقب شانه میکرد. مثل دیگران، شلوار جین و پیراهنی آبیرنگ از جنس کتان برتن داشت. موهایش را که شانه کرد، وارد خوابگاه شد. بسیار باوقار گام برمیداشت، گویی که یک شاهزاده بود. او سرکارگر و همه کاره آن مزرعه بود. میتوانست یک مگس را چنان با مهارت در پشت اسبی با تازیانه بزند که آن اسب، اصلاً متوجه ضربه تازیانه نشود. صحبت که میکرد، چنان آقامنش بود که دیگران بیاختیار ساکت میشدند و به حرفهایش گوش میدادند. در مورد هر موضوعی که صحبت میکرد چه از سیاست، چه از عشق، حرفش را میپذیرفتند و بر آن مهر تأیید میزدند.
(صفحه 113 – فصل چهارم)
لنی با دهنی نیمهباز، به او چشم دوخته بود. کروکس، همچون تمام سیاهپوستان، احتیاط پیشه کرده و کاملاً ساکت بود. اما ناگهان کندی تحمل از دست داد، از جا برخاست، لگد محکمی به صندوق میخها زد، آن را واژگون کرد و خشمگینانه غرید:
تموش کن. ما دوست نداریم تو رو دور و بر خودمون ببینیم. اینم بهت بگم، یه زن نجیب، هیچ وقت این حرفهایی که زدی رو به زبون نمیاره. ما رو درست نشناختی. یعنی اونقدر احمقی که نمیتونی بفهمی ما بیمصرف نیستیم. حالا اگه فکر کردی که میتونی ما رو از اینجا بیرون کنی و بفرستیمون دنبال یه کار دیگه، باید بگم کور خوندی. ما واسه خودمون خونه داریم. ما جایی رو داریم که سگش به اینجا میارزه. ماها با هم دوستیم، آره، دوستیم. یه روزی، از این میترسیدیم که بیرونمون کنین، اما حالا دیگه مهم نیست. چون خودمون مالکیم!
ترجمه پرویز داریوش – انتشارات علمی و فرهنگی و امیرکبیر
* اختلاف ویراستاری در دو انتشارات، در داخل پرانتز مشخص شده است.
(صفحه 40)
مردی بلند قامت در آستانه در ایستاد. همچنان که موی بلند سیاه و مرطوب خود را رو به عقب شانه میزد، کلاهی در هم فشرده را زیر بغل گرفته بود. مثل دیگران او هم پیراهن پنبهای آبی و نیمتنه آبی پوشیده بود. هنگامی که از شانه زدن موهای خود فارغ گردید(شد)، به داخل اتاق آمد. (و)چنان شاهانه حرکت میکرد که از استادان کار شایسته است. وی سرکارگر کارآمدی بود و شهزاده آبادی به شمار میرفت. میتوانست مگسی را بر گرد(ه) قاطری با تازیانه دمگاوی چنان بکشد که سر قاطر از آن خبر نشود. چنان وقاری در رفتار و چنان آرامشی در کلام داشت که چون لب به سخن میگشود دیگران به ناچار سکوت میکردند. چنان بر دیگران چیره بود که سخن او را در هر زمینه خواه عشق و خواه سیاست(،) حجت میگرفتند.
(صفحه ۹۶ انتشارات علمی و فرهنگی – صفحه ۸۵ انتشارات امیرکبیر)
لنی با دهان نیمهباز(،) متوجه او بود. کروکس قیافه محافظهکارانه و سخت مخصوص سیاهان را گرفته بود، اما در کاندی تغییری به وجود آمد (به کاندی تغییری دست داد). ناگهان برخاست و بشکه میخ را با پا به عقب راند. (و) با(به) خشونت گفت: «بسه دیگه. ما نمیخوایم تو اینجا بیای. بهت گفتیم که نمیخوایم و (اینم) بهت بگم که تو درباره ما(تو از ما) خیلی فکرای کج و کوله پیش خودت کردی. تو با اون کله گنجیشکیت(گنجیشکیات) انقدر شعور نداری که بفهمی ماها چوب نیستیم. خیالت میرسه میتونی دخل ما رو بیاری؟ به خیالت میتونی؟ به خیالت ما باز جاده(جعده) رو میگیریم میریم دنبال یه همچی کار گندی؟ ما دیگه خونه داریم، مرغ داریم، درخت داریم، یه جایی داریم که صد دفعه از اینجا بهتره. با همم رفیقیم. بله، با هم رفیق شدیم. شاید یه وقتی بود(گاس یه وقت بود) که میترسیدیم دخلمون رو بیارن، اما حالا دیگه نمیترسیم. ما زمین خودمونو داریم. اونجا مال خودمونه. میتونیم بریم اونجا.»
ترجمه مهدی افشار – نشر به سخن
(صفحه 63 – فصل دوم)
مردی بلند قامت در چارچوب در ظاهر شد، یک کلاه لبهدار چروکیده زیر بغل داشت و در همان حال موهای بلند سیاه مرطوبش را که مستقیم بر شانهاش ریخته بود، شانه میزد. مثل دیگران شلوار بلوجین به پا و نیمتنه آبیرنگ به تن داشت. وقتی شانه زدن موهایش را تمام کرد و وارد خوابگاه شد، آنچنان با غرور و تکبر قدم برمیداشت که شاهان و اربابان و صاحبان صنایع قدم برمیدارند. او فقط سرکارگر مقتدر نبود، شاهزاده پرورشگاه گله اسبان بود که میتوانست ده، شانزده و حتا بیست قاطر را با یک ریسمان اینسو و آنسو هدایت کند. او میتوانست مگسی را که روی کفل قاطر نشسته با شلاق بزند، بی آنکه شلاق به خود قاطر برخورد کند. آنچنان جاذبهیی در رفتار و آنچنان اُبهتی در گفتارش بود که وقتی سخن میگفت، همه از سخن بازمیماندند. او آنچنان اقتداری داشت که کلام او در هر زمینهای قول فصل و حجت بود، خواه صحبت از سیاست بود یا عشق.
(صفحه 123 – فصل چهارم)
لنی با دهانی نیمهباز به او خیره مانده بود. کروکس با چهره محتاطانه خاص سیاهپوستان خود را عقب کشید. اما تغییری در کَندی پیر پدید آمد. او به ناگاه از جای خود برخاست و بشکه چوبی را به عقب زد و با خشم گفت: «به حد کافی شنیدم. دیگه بسه. تو نباید این جا وایسی. کسی تو رو اینجا نمیخواد. گفتیم بهت کسی تو رو اینجا نمیخواد. بهت میگم تو ما رو عوضی گرفتی. تو کلهت به اندازه یه گنجشک عقل نیست که بفهمی ما کلهخر نیستیم. بر فرض ما رو بندازی بیرون، بر فرض این کار رو بکنی. فکر میکنی ما میریم تا بزرگراه و دنبال یه شغل کثافتی دیگه مثل این میگردیم. تو نمیدونی که ما مزرعه خودمونو داریم تا بریم اونجا و تو خونه خودمون باشیم. ما اینجا نمیمونیم. خودمون مرغ و خروس و درخت میوه و خونه داریم و یه جایی صدبار بهتر از اینجا و دوستایی داریم، همونایی که میخوایم. ممکنه یه وقتی بوده که میترسیدیم که بندازنمون بیرون، اما دیگه نمیترسیم. ما زمین خودمون رو میگیریم، مال خودمونه و میتونیم بریم توش.»