برخی داستان ها و کاراکترها با گذشت زمان به قدری محبوب و مشهور می شوند که بسیاری از مخاطبین، دلیلی برای آشنا کردنِ خود با خاستگاه های اصلیِ آن ها نمی بینند. دو مورد از این گونه داستان ها و کاراکترها، رمان های گوتیکِ «دراکولا» اثر «برام استوکر» و «فرانکنشتاین» اثر «مِری شِلی» است.
رمان «فرانکنشتاین» به طور خاص، ممکن است مخاطبینی را که فکر می کنند این شخصیت را می شناسند، غافلگیر کند چرا که «موجود» در این داستان، تفاوت های زیادی با غول هراسانگیزی دارد که در فیلم های وحشتِ قدیمی و سیاهوسفید به تصویر کشیده شده است. او در کتاب، موجودی باهوش و بااحساس است که می تواند به شکل مستقیم، خالق خود را زیر سوال ببرد، از او طلبِ پاسخ کند و به دنبال حق خود برای دست یافتن به خوشبختی برود.
به شکل مشابه، فیلم ساخته شده از رمان «پرواز بر آشیانه فاخته» به چنان جایگاه برجستهای در میان علاقهمندان به سینما دست یافته که شاید بسیاری از طرفداران این اثر، به سراغ تجربهی رمان اصلی نروند. اما مانند «فرانکنشتاین»، این رمان نیز به خاطر تفاوت های ریز و درشتی که با فیلم اقتباسی خود دارد، باعث غافلگیری مخاطبین خواهد شد.
این رمان توسط «برامدِن» روایت می شود: یک بیمار نیمهسرخپوست در بخش روانپزشکیِ یک بیمارستان در ایالت «اورِگِن». «برامدن» به خاطر این که سال ها است با کسی ارتباط برقرار نکرده، ناشنوا و لال در نظر گرفته می شود.
او قدیمیترین بیمار در این بخش است و سرشت مهربانش، و البته ناتوانیِ ظاهریاش در صحبت با دیگران، باعث شده او به قسمت هایی از بیمارستان دسترسی داشته باشد که سایر بیماران از آن بیبهره هستند. این شخصیت به همین خاطر، به عنوان نوعی چشمِ همیشهحاضر در روایت حضور دارد و مخاطبین را با چگونگی زندگی در بخش روانپزشکی آشنا می کند.
دور و برشان که هستم، به خود زحمتِ آن را نمی دهند که آهسته صحبت کنند، چون فکر می کنند من کر و لالام؛ همه اینطور فکر می کنند. من آنقدر زرنگ هستم که تا این اندازه بتوانم گولشان بزنم. در این زندگی پرنکبت، اگر نیمهسرخپوست بودنم کمکی به من کرده باشد، آن است که مرا زیرک بار آورده است. نزدیکی های درِ ورودیِ بخش دارم جارو می کشم که از آن طرف، کلیدی به در می خورد و از حالتِ چسبیدنِ دل و رودهی قفل به کلید می دانم که این پرستارِ کل است. صدای باز شدن قفل، آرام و سریع و آشنا است. زَنَک، قفل و کلیدسازِ کهنهکاری است. او به همراه خود، باد سردِ بیرون را به درون می آورد و در را پشت سرش می بندد و قفل می کند. انگشت هایش از دستگیرهی صیقل خوردهی در جدا می شوند؛ نوکِ هر یک از آن ها مثل لب هایش به رنگ مسخرهی پرتقالی است. مثل نوک میلهی لحیمکاری. معلوم نیست از تماسِ این انگشت ها آدم از گرما خواهد سوخت یا از سرما یخ خواهد زد.—از متن کتاب
بخش روانپزشکی، توسط پرستاری مستبد به نام «رَچِد» اداره می شود: زنی سختگیر که رعایت روتین ها، پروتکل ها و نظم، بیشترین اهمیت را برایش دارد. او که لجوج و حقبهجانب است، دلایلی محکم برای رفتارهایش دارد، در تمام جر و بحث ها پیروز می شود، و به راحتی هر گونه بینظمی یا نافرمانی را سرکوب می کند.
او آنقدر در اِعمال قدرتش موفق بوده که هنگام بروز چالش ها یا جدل ها، کاملا آرام و با اعتماد به نفس، و با چهرهای بدون کوچکترین تغییر باقی می ماند. با این حال، نظمِ فراگیرِ برقرار شده توسط «پرستار رچد» زمانی با بزرگترین چالش خود مواجه می شود که یک بیمار به نام «رَندِل پی. مکمورفی» از راه می رسد.
«مکمورفی» از یک اردوگاهِ کار به این بخش منتقل شده، با این گمان که او ممکن است «سایکوپَث» باشد. اگرچه «مکمورفی» سابقهی خشونت دارد، اما گمان می رود او خودش را دچار به این وضعیت نشان داده تا از کار اجباری در اردوگاه اجتناب کند و دوران محکومیت را در آسودگی و رفاهِ نسبیِ بخش روانپزشکی بگذراند.
از امروز صبح چیزی یادم نمی آید. آن ها از آن چیزهایی که اسمش را قرص گذاشتهاند، آنقدر به من دادند که تا قبل از باز شدن درِ بخش، چیزی به یاد نمی آورم. باز شدن درِ بخش، یعنی این که ساعت هشت صبح است، و این یعنی من دستکم یک ساعت و نیم در انفرادیِ سرد بودهام؛ در حالی که مسئولان فنی آمدهاند و چیزهایی که پرستار بزرگ به آن ها گفته، نصب کردهاند و من کوچکترین تصوری از این چیزها ندارم. از سمت درِ بخش، صداهایی می شنوم که بالای هال و دور از دیدرس من است. باز شدن آن در، از ساعت هشت صبح شروع و هزاران بار باز و بسته می شود. ما هر روز صبح به ترتیب در کنار دیوارهای سالن روز می نشینیم و بعد از صبحانه، پازل درست می کنیم، گوشبهزنگِ کلیدی هستیم که در قفل می چرخد و منتظریم تا ببینیم چه پیش می آید.—از متن کتاب
کتاب «پرواز بر آشیانه فاخته»، نخستین رمان «کن کیسی»، اولین بار در سال 1962 به انتشار رسید. «کیسی» کار نوشتن این رمان را در سال 1959 آغاز کرد. مسائلی همچون پیروی از جامعه و آزادی بیان، در این دوره همچنان در مرکز توجه بودند و در داستان نیز مورد کاوش قرار می گیرند. به شکل خاص، بیماران در «آشیانه فاخته» تشویق می شوند که از یکدیگر جاسوسی کنند و هر موضوعِ حساسیتبرانگیز را به اطلاع مسئولینِ بخش برسانند.
در دهه های 1960 و 1970، تأثیرات روانشناسی و نورولوژی (عصبشناسی) بیشتر و بیشتر به زندگی انسان ها وارد می شد. کتاب «بیداری ها» اثر عصبشناس برجسته، «الیور ساکس»، اگرچه در سال 1973 انتشار یافت اما بیشتر در مورد تحقیقات و فعالیت های او در دههی 1960 بود. رواندرمانگری نیز در این زمان به همین شکل، در حال تبدیل شدن به یک شیوهی درمانیِ رایج و مورد پذیرشِ جامعه برای مردم عادی بود.
بعضی وقت ها همسر یکی از بیماران با کفش های پاشنهبلند و کیفی که به سختی به شکمش چسبانده است، برای ملاقات می آید. بعضی وقت ها گروهی از معلمان مدارس ابتدایی می آیند و آن نمایندهی احمقِ روابط عمومی بیمارستان، راهنماییشان می کند؛ همان که همیشه دست های خیسش را به هم می زند و می گوید چقدر خوشحال است که این بیمارستان روانی، همهی بیرحمی های قدیمی را از بین برده است: «چه فضای بشاشی! قبول ندارین؟» او دورِ معلمانی که برای حفظ امنیتشان به هم دیگر چسبیدهاند، می چرخد و دستانش را به هم می زند. «وقتی به اون روزای قدیمی فکر می کنم، به پلیدی ها، غذاهای بد، بله حتی به وحشیگری، اوه بله خانما، اون وقته که می فهمم توی این کارزارمون چه راه درازی رو طی کردیم.»—از متن کتاب
در آن دوران، سوالاتی از قبیل «چه کسی در این دنیای جنونآمیز، واقعا دیوانه است؟» و مسائل مربوط به زندگی در بیمارستان و تجربهی درمان، هر چه بیشتر به عنوان بستری برای خلق آثار توسط رماننویس ها و هنرمندان به کار گرفته می شد—به عنوان نمونه، کتاب های «تبصره 22» اثر «جوزف هلر» (1961) و «حباب شیشه» اثر «سیلویا پلات» (1963) در همین برهه به وجود آمدند. به علاوه، «کیسی» که قبلا در یک نهاد درمانی کار کرده بود، یکی از چهره هایی به حساب می آمد که مانند بسیاری از نویسندگان، هنرمندان و موزیسین ها (و برخی پژوهشگران)، استفاده از روانگردان ها را به عنوان راهی برای رسیدن به آزادی فردی ترویج می کرد.
این موضوع که فیلمِ اقتباس شده از رمان «پرواز بر آشیانه فاخته» از نقطهنظر «برامدن» روایت نمی شود، تغییری قابلدرک اما تعیینکننده است. از طریق نگاهِ باتجربه و دیدگاهِ «دانای کلِ» این شخصیت است که با واقعیت زندگی در بخش روانی آشنا می شویم. پیشینهی شخصیِ این کاراکتر—سرگذشت قبیلهاش، رابطهاش با پدرش، تجربه هایش در جوانی و در ارتش—به علاوهی توهمات و پارانویای او را به راحتی نمی توان برای ساختن یک فیلم به کار گرفت، اما همچنین حذف او به عنوان راوی، برخی از مهمترین تِم های رمان را در فیلم اقتباسی به حاشیه می راند.
این رمان همچنین جنبه هایی شبیه به «داستان های پریان» را از خود به نمایش می گذارد: «پرستار رچد» با یونیفرم کاملا سفید و چهرهی زیبای خود، مانند ساحرهای پلید و اغواگر به نظر می رسد. کارکنانِ زیردستِ این کاراکتر، اگرچه گاهی از اعمال خشونت لذت می برند، اما کاملا مطیع و مرعوبِ او هستند.
به آنچه بعد از آن اتفاق افتاد، خوب فکر کردهام و دوباره به این فکر کردم که اگر آقای «تورکل» طبق نقشه، «مکمورفی» و دو دختر را بیدار می کرد و از بخش فراری می داد، چنین می شد و چنان می شد. پرستار ممکن بود فقط با دیدن چهرهی «بیلی»، تا حدودی حدس بزند که چه اتفاقی افتاده است، و «مکمورفی» چه این اطراف بود یا نبود، پرستار کار خودش را می کرد. و «بیلی» هم کار خودش را می کرد و «مکمورفی» هم از جریان باخبر می شد و برمی گشت. «مکمورفی» برمی گشت به بیمارستان، چون دیگر نمی توانست بیرون بیمارستان بنشیند و در «کارسون سیتی» یا «رنو» یا جاهای دیگر پوکر بازی کند و بگذارد پرستار درست جلوی چشم او، آخرین حرکتش را انجام دهد و بازی را تمام کند. انگار «مکمورفی» امضا داده بود تا بازی را به آخر برساند و هیچ راه فراری هم از این قرارداد نداشت. به محض این که از تختخواب هایمان بیرون آمدیم و دور بخش حلقه زدیم، جریانی که در بخش پیش آمده بود، زمزمهکنان در کل بخش پخش شد.—از متن کتاب
کتاب «پرواز بر فراز آشیانه فاخته»، همچنان به عنوان اثری جذاب، عمیق و هوشمندانه در نظر گرفته می شود که از فیلم اقتباسیِ درخشانی که در سال 1975 بر اساس آن ساخته شد، حرف های بسیار بیشتری برای گفتن دارد. مخاطبینِ علاقهمند به تِم هایی همچون قدرت، بروکراسی، و مفهوم «دیوانه در مقابل عاقل»، از این داستان ماندگار بسیار لذت خواهند برد.