در داستان ماندگار «دانیل دفو»، سفر «رابینسون کروزو» با پسزمینهی امپریالیسم و استعمارگریِ اروپایی در قرن هفدهم رقم می خورد، همزمان با این که کشورهای مختلف به کاوش در قارهی آمریکا روی آوردند، مستعمره های گوناگون را ایجاد کردند، و زندگی ساکنان بومیِ این مناطق را برای همیشه تحت تأثیر قرار دادند.
به شکل خاصتر، «دفو» احتمالا از ماجراجویی های واقعیِ فردی به نام «الکساندر سِلکِرک» به عنوان منبع الهام برای خلق رمان «رابینسون کروزو» استفاده کرد. «سلکرک» مردی اسکاتلندی بود که به مدت چهار سال در جزیرهای واقع در جنوب اقیانوس آرام زندگی کرد. داستان بقای شگفتانگیزِ «سلکرک»، پس از بازگشت او به اروپا در سال 1711 به شکل گسترده مورد توجه علاقهمندان به اینگونه از ماجراجویی ها قرار گرفت.
تصور می شود که «دفو» همچنین از سایر سفرنامه ها برای خلق داستان استفاده کرد. رمان «رابینسون کروزو» به محبوبیتی کمنظیر دست یافت، به یکی از نمونه های برجستهی واقعگرایی در رمان ها تبدیل شد، و تأثیری انکارنشدنی بر قالب رمان گذاشت. بسیاری از نویسندگان تلاش کردند از این داستان تقلید کنند و ارجاعات زیادی به سفر «کروزو» در سایر آثار مورد استفاده قرار گرفت.
در آغاز داستان، «رابینسون کروزو» به توصیف سال های ابتدایی زندگیاش در «یورکِ» انگلیس می پردازد. «رابینسون» در آن زمان مشتاقانه می خواست که به ماجراجویی در دریا برود، اما پدر و مادرش با این تصمیم مخالف بودند و تلاش کردند که او را مجاب کنند تا در خانه بماند و زندگی امن و راحتی را پی بگیرد. «رابینسون» اما علیرغم هشدارهای والدینش، خانه را ترک کرد و بدون اطلاع دادن به آن ها، سوار یک کشتی به مقصد لندن شد.
من که پسر سوم خانواده بودم و هیچ حرفهای یاد نگرفته بودم، افکار بیهوده خیلی زود به سرم آمد و مرا به خود مشغول کرد. پدرم که بسیار سالخورده بود، امکانات تحصیل شایستهی مرا فراهم کرده بود و من، هم در خانه و هم در مدرسهی رایگان استان، درس می خواندم. پدرم مایل بود حقوق بخوانم، ولی من به هیچ چیز دیگری جز رفتن به دریا راضی نمی شدم؛ و این علاقه سبب شد که سخت با خواست او، یا بهتر بگویم دستورش، مخالفت کنم و در برابر نصایح و تشویق های مادرم و دوستان دیگرمان هم بایستم، که می گفتند در زندگی فلاکتباری که انتظارم را می کشید، چیزی مرگبار حس می کنند.—از کتاب «رابینسون کروزو» اثر «دانیل دفو»
جامعه و انزوا
در بطن داستان «رابینسون کروزو»، تنشی میان جامعه و فردیت به چشم می خورد. در آغاز داستان، «رابینسون» خود را از قید و بندهای خانوادهاش و همینطور طبقهی متوسط جامعه رها می کند تا مسیر موردعلاقهی خودش را در زندگی پی بگیرد. اگر او در خانه می ماند، زندگیای را تجربه می کرد که از پیش، توسط پدرش و محدودیت های جامعهی انگلیس، برایش تعیین شده بود. «رابینسون» از طریق آغاز این سفر دریایی، احساس فردیت خود را مهمتر از خانواده و به شکل کلی جامعه در نظر می گیرد.
زمانی که «رابینسون» تنها در جزیره گیر می افتد، این احساس فردیت و انزوا بیشتر مورد توجه قرار می گیرد. او در آنجا به شکل کاملا انفرادی و جدا از جامعه زندگی می کند و مجبور می شود برای زنده ماندن، به نبرد با طبیعت برود. او خودکفایی را می آموزد و یاد می گیرد چگونه به تنهایی نیازهایش را تأمین کند، و از این طریق، با وجهی در وجود خود مواجه می شود که تا پیش از این از آن ناآگاه بود.
اگرچه «دفو» مفهوم «فردیت» را مهم در نظر می گیرد، اما «رابینسون» در طول روایت دوباره به جامعه بازمی گردد: جامعه ممکن است که استقلال فرد را محدود کند، اما همچنین جنبه های مثبت و ارزشمندی نیز دارد که نمی توان به سادگی از آن ها چشمپوشی کرد. در حالی که «رابینسون» در ابتدای داستان، فردیت را به جامعه ترجیح می دهد، درنهایت تصمیم می گیرد که تعادلی را میان این دو مفهوم به وجود آورد.
آموختن از اشتباهات
«رابینسون کروزو» بارها به توصیه های اطرافیان خود بیتوجهی می کند. او در آغاز رمان، توصیههای پدر و مادرش مبنی بر نرفتن به دریا را نادیده می گیرد، به توصیهی ناخدای کشتی پس از طوفان در مسیر لندن گوش نمی کند، و بدون توجه به نگرانی های خودش، راهیِ سفر به برزیل و آفریقا می شود.
نقش دوگانهی «رابینسون» هم به عنوان «پروتاگونیست» و هم «راوی» به این معناست که او اغلب در حال نگاه به گذشتهی خود است و به همین خاطر، از اشتباهات و تصمیم های نادرست خود آگاهی دارد. با این حال، این آگاهی تنها از طریق تجربهی اشتباهات و آموختن از آن ها به دست می آید. همانطور که تجارب «رابینسون» در جزیره نشان می دهد، بینش و دانایی در دنیای این رمان به واسطهی تجربه حاصل می شود: «رابینسون» می آموزد که چگونه بزها را اهلی کند، غذا به دست آورد، دیوار بسازد، و کارهای مختلف را از طریق آموختن هنگام انجام آن ها (به جای پیروی از راهنمایی های فردی دیگر) به نتیجه برساند.
به شکل مشابه، «رابینسون» در سراسر روایت باید به جای اتکا بر هشدارهای دیگران، از تجارب خودش درس بگیرد. شاید به گونهای متناقض، «رابینسون» مجبور می شود پند و ارزهای مفیدِ سایرین را کنار بگذارد تا به واسطهی تجارب خودش، از اشتباهاتش آگاه شود؛ تنها در این صورت است که او می تواند متوجه شود این پند و اندرزها چقدر مفید بودهاند. «رابینسون» هنگام روایت گذشتهی خود، در اغلب اوقات درس هایی را از تجارب خود ارائه می کند و توصیه هایی را در رابطه با آن در اختیار مخاطبین قرار می دهد. با این حال، مشخص نیست که ما به عنوان مخاطبین رمان، باید به توصیه های «رابینسون کروزو» گوش دهیم یا این که رفتاری مثل خود او داشته باشیم و به واسطهی اشتباهات خودمان، به درکی بهتر از زندگی برسیم.
در بخش آخر سخنانش، که واقعا پیشگویانه بود، گرچه خودش متوجه نبود، دیدم اشک بر صورتش جاری است، بهخصوص وقتی دربارهی برادرم که کشته شده بود، حرف می زد؛ و وقتی به من می گفت برای پشیمانی وقت زیادی خواهم داشت، و هیچکس به دادم نخواهد رسید، آنقدر از خود بیخود شده بود که حرفش را قطع کرد و گفت دلش آنقدر پر است که دیگر نمی تواند چیزی بگوید. واقعا تحت تأثیر این سخنان قرار گرفته بودم. مگر می شد قرار نگیرم؟ تصمیم گرفتم دیگر فکرِ رفتن به خارج را از سرم بیرون کنم و مطابق میل پدرم در وطن مستقر شوم. ولی افسوس! کافی بود چند روز بگذرد تا همهی این ها را فراموش کنم.—از کتاب «رابینسون کروزو» اثر «دانیل دفو»
اشتیاق ماجراجویی
«رابینسون کروزو» در ابتدای داستان خانه را ترک می کند چون از زندگیِ نسبتا مرفهِ خود در طبقهی متوسط جامعه راضی نیست. پدرش در انگلیس می تواند در تأمین مخارج و نیازهای زندگیاش به او کمک کند. پدر «رابینسون» به او می گوید که جایگاه آن ها در میانهی طبقات اجتماعی، راحتترین نوع زندگی است، چون هم از اضطرابِ قدرت به دور است و هم از رنجِ فقر. «رابینسون» اما نمی تواند فقط به رفاه و راحتی اکتفا کند. او آرزوی چیزی بزرگتر و زندگی هیجانانگیزتری را در سر دارد—آرزو و اشتیاقی که او را راهیِ سفر دریایی می کند. در حقیقت، اینگونه از پس زدنِ رفاه و راحتی، الگویی تکرارشونده در روایت است. تمام پیرنگ این رمان را می توان جدال میان دو وجه از کاراکتر «رابینسون کروزو» در نظر گرفت: احساس رضایت او از داشته هایش، و اشتیاق او برای چیزهای بیشتر.
هنگام حضور در جزیره، خود «رابینسون» نیز به ناتوانیاش در راضی بودن از داشته هایش پی می برد، و رضایت نداشتن از جایگاه فعلی در زندگی را «بلای همهگیرِ انسان ها» می خواند. «رابینسون» هنگام نگاه به گذشته و روایت آن برای مخاطبین، در بسیاری اوقات از آرزوهای بلندپروازانهی خود احساس پشیمانی می کند. از این رو می توان یکی از اهداف رمان را نشان دادن پیامدهای اشتیاق یا آرزوی بی حد و حصر در نظر گرفت. اما، در طرف دیگر، بلندپروازی های «رابینسون کروزو» باعث شد او یک زندگی شگفتانگیز و سرشار از ماجراجویی را تجربه کند؛ زندگیای که شایستگی تبدیل شدن به یک رمان را دارد. به همین خاطر داستان، این سوال را نیز در ذهن ما به وجود می آورد: احساس رضایت در «رابینسون» ممکن بود به زندگی امنتر و آرامتری بینجامد، اما آیا زندگی امنتر و آرامتر، به معنای «بهتر» بودنِ آن برای «رابینسون» بود؟