«صادق هدایت»، یکی از شناخته شده ترین نام ها در «ادبیات ایران»، مجموعه آثاری مسحورکننده، رعب انگیز و ماندگار را از خود بر جای گذاشت. این نویسنده که با لقب هایی همچون «پدر سایکو-فیکشن» (سایکو-داستان یا «روانداستان») و «فرانتس کافکای ایرانی» شناخته می شود، بیش از هر چیز به خاطر خلق شاهکار عجیب و گیج کننده ی خود در یادها مانده است: کتاب «بوف کور»، رمانی درباره ی مرگ، فقدان و روان پریشی. در این مطلب، مقدمه ای کوتاه بر زندگی ادبی صادق هدایت را به قلم دکتر «محمدعلی همایون کاتوزیان» (در اصل به زبان انگلیسی) با هم می خوانیم.
داستان زندگی
صادق هدایت در 17 فوریه ی 1903 (28 بهمن 1281) به دنیا آمد و در 9 آپریل 1951 (19 فروردین 1330) چشم از جهان فرو بست. او از نوادگان «رضاقلی خان هدایت»، شاعر، تاریخ شناس ادبیات ایران و نویسنده ی شناخته شده ی قرن نوزدهم بود. تعداد زیادی از خویشاوندان صادق هدایت، هم در قرن نوزدهم و هم قرن بیستم، منصب های مهمی در دولت، احزاب سیاسی و ارتش داشتند.
هدایت، خالق کتاب «بوف کور» است: مشهورترین رمان فارسی هم در ایران و هم در اروپا و آمریکا. بسیاری از داستان های کوتاه این نویسنده، سبکی واقع گرایانه و انتقادی دارند و در زمره ی برترین داستان های ایران در قرن بیستم میلادی قرار می گیرند. اما بدیع ترین مشارکت او در ادبیات کشورش، استفاده از تکنیک های مدرنیستی، و بیش از آن سوررئالیستی، در داستان هایش بود. هدایت به همین خاطر، نه تنها نویسنده ای بزرگ، بلکه بنیان گذار «مدرنیسم» در داستان های ایران بود.
دنیا آن طوری که تاکنون تصور می کردم، مفهوم و قوه ی خود را از دست داده بود و به جایش تاریکی شب فرمانروایی داشت. چون به من نیاموخته بودند به شب نگاه کنم و شب را دوست داشته باشم. زندگی با خونسردی و بی اعتنایی، صورتک هر کسی را به خودش ظاهر می سازد. گویا هر کس چندین صورت با خود دارد. بعضی فقط یکی از این صورتک ها را دائما استعمال می کنند که طبیعتا چرک می شود و چین و چروک می خورد و بعضی دیگر پیوسته صورت شان را تغییر می دهند، ولی همین که پا به سن گذاشتند، می فهمند که این آخرین صورتک آن ها بوده و به زودی مستعمل و خراب می شود. آن وقت صورت حقیقی آن ها از پشت صورتک آخری بیرون می آید. —از کتاب «بوف کور»
او پس از تحصیل در مدرسه ی فرانسوی «سن لوییس»، با بورس دولتی به اروپا رفت. هدایت یک سال را در بلژیک و حدود دو سال را در پاریس گذراند و چندین ماه نیز در شهرهای رنس و بزانسون در فرانسه زندگی کرد. او که هنوز دوران تحصیل را به پایان نرسانده بود، از ادامه ی این مسیر انصراف داد و در تابستان سال 1930 میلادی به خانه بازگشت. این نکته می تواند بینشی را از شخصیت هدایت در اختیار ما بگذارد، و همینطور از نگرش کمال گرایانه ی این نویسنده، که گاهی اوقات باعث بروز مشکلات روانی و جسمانی در او می شد.
هدایت پس از بازگشت به تهران، به چهره ی اصلی گروه «ربعه» تبدیل شد؛ جمعی چهار نفره متشکل از هدایت، «مجتبی مینوی»، «مسعود فرزاد» و «بزرگ علوی»؛ البته افراد دیگری نیز در این گروه حضور می یافتند. همه ی آن ها، نگرشی مدرن داشتند و به خاطر سنت گرایی های اجتماعی و ذهنیِ حاکم بر ادبیات کشور، منتقد آن بودند. آن ها همچنین، از نگرش تحقیرآمیز جریان ادبیِ حاکم نسبت به خودشان، و سلطه ی کامل آن بر منصب های دانشگاهی و انتشاراتی انتقاد می کردند.
صادق هدایت در اوایل دهه ی 1930 میلادی، شغل های دفتری متعددی را تجربه کرد. او در سال 1936 به دعوت «شین پرتو»، شاعر و نویسنده ی ایرانی، به هندوستان سفر کرد. هدایت با سانسورهای رسمی و دولتی به مشکلاتی برخورد که چندان تعجب برانگیز نبود؛ او همچنین در سال 1935 مجبور شد تعهد بدهد که دیگر اثری را منتشر نخواهد کرد. هدایت به همین خاطر، وقتی نسخه های ابتدایی و محدود کتاب «بوف کور» را به انتشار رساند، روی صفحه ی عنوان آن نوشت: «این کتاب برای انتشار در ایران نیست»؛ چرا که فکر می کرد ممکن است نسخه ای از رمانش به ایران برسد و سانسورهایی بر آن اعمال شود. او در طول یک سالی که در بمبئی گذراند، زبان پهلوی را آموخت، تعدادی داستان کوتاه نوشت و پنجاه نسخه از رمان «بوف کور» را به انتشار رساند که بیشترشان را به دوستانش در خارج از ایران داد.
او در سپتامبر سال 1937 به تهران بازگشت، البته این کار را کاملا با بی میلی و فقط به این خاطر انجام داد که نمی خواست بیش از این، به مهمان نوازی دوستانش در بمبئی اتکا کند و به نوعی، باری بر دوش آن ها باشد. هدایت در سال 1939 به عنوان دبیر در «مجله موسیقی» مشغول فعالیت شد؛ شغلی ادبی در کنار روشنفکرانی مدرن و نسبتا جوان، از جمله «نیما یوشیج»، بنیان گذار شعر نوین فارسی. هدایت احتمالا همکاری با «مجله موسیقی» را رضایت بخش ترین منصبی که تا آن زمان داشته، در نظر می گرفته است.
ولی این شرایط دوام چندانی نداشت. پس از اشغال ایران توسط متفقین و برکناری رضاشاه در سال 1941، «دفتر موسیقی» و مجله ی آن بسته شدند، و هدایت برای کسب درآمد به ترجمه روی آورد. با این که کشور به اشغال نیروهای خارجی درآمده بود، امید و خوشبینی زیادی برای برقراری دموکراسی پس از کنار رفتن حکومتی تمامیت طلب وجود داشت. بسیاری از افراد تحصیل کرده و نواندیش، جذب حزب تازه تأسیس «توده» شدند، که در آن زمان، یک حزب کمونیست ارتدکس بود. هدایت، به این حزب نپیوست اما با برخی تفکرات آن احساس نزدیکی می کرد و دوستان زیادی در میان روشنفکران توده ای داشت.
اما حمایت حزب توده از «قائله ی آذربایجان» در سال 1946، که باعث به وجود آمدن مشکلاتی میان مقامات این حزب شد، و فروپاشی ناگهانی قیام یک سال بعد، هدایت را بسیار ناراحت و او را از این جنبش دور کرد. هدایت همیشه به شکلی گزنده و آشکار از جریان های حاکم بر سیاست ایران و سنت های فرهنگی آن انتقاد می کرد، و فاصله گرفتن او از روشنفکران رادیکال باعث شد این نویسنده در کشور خودش، مثل فردی مهاجر و بیگانه باشد. این موضوع نقش زیادی در افسردگی هدایت در اواخر دهه ی 1940 میلادی ایفا کرد. افسردگی هدایت تا جایی پیش رفت که این نویسنده در سال 1951 در پاریس، دست به خودکشی زد.
فشاری که در موقع تولید مثل، دو نفر را برای دفع تنهایی به هم می چسباند، در نتیجه ی همین جنبه ی جنون آمیز است که در هر کس وجود دارد و با تأسفی آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل می شود. تنها مرگ است که دروغ نمی گوید! حضور مرگ، همه ی موهومات را نیست و نابود می کند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد. و در ته زندگی، اوست که ما را صدا می زند و به سوی خودش می خواند.—از کتاب «بوف کور»
نشانه های افسردگی روز به روز در او شدیدتر می شدند. هدایت به شدت از زندگی خود در تهران ناراضی بود، و همینطور از حضور در میان روشنفکرانی که به شکلی پیوسته او را «خرده بورژوای فاسد» می خواندند و آثارش را «ادبیات سیاه» در نظر می گرفتند.
با نگاه به نامه های هدایت به دوستانش، به راحتی می توان به خشم ها و ناامیدی ها، حساسیت بالا و رنج های بی شمار او در زندگی پی برد و نگرش تاریک و نکوهش گر این نویسنده نسبت به کشور و جامعه اش را درک کرد. از طریق این نامه ها، حتی شاید بیش از داستان هایش، می توانیم سه وجه از رنج هدایت را مشاهده کنیم: تراژدی شخصی، انزوای اجتماعی و بیگانگی جهانی.
هدایت در نامه ای به زبان فرانسوی، برای یکی از دوستانش در پاریس می نویسد:
مسئله برای من این نیست که زندگی ام را دوباره بسازم. وقتی زندگی ام مثل حیوان هایی است که مدام کسی در تعقیب شان بوده، چه برای دوباره ساختن می ماند؟ تصمیمم را گرفته ام. مجبوریم در این منجلاب دست و پا بزنیم تا زمانی که انزجار از زندگی کردن، خفه مان کند. در «بهشت گمشده»، کشیش گابریل به آدم می گوید "دلسرد شو و بمیر"، یا چیزی به همین مضمون. آنقدر از همه چیز منزجرم که تلاشی نمی کنم؛ آدم تا پایان در این منجلاب می ماند.
در نهایت، چیزی که هدایت «منجلاب» می خواند، برایش غیرقابل تحمل تر از آن بود که تا پایان در آن بماند.
سِیر آثار
آثار داستانی هدایت را می توان در چهار دسته ی متمایز از نظر تحلیلی، طبقه بندی کرد، اگرچه همپوشانی های اجتناب ناپذیری نیز در این میان به چشم می خورند: «داستان های ناسیونالیستی رمانتیک»، «داستان های واقع گرای انتقادی»، «داستان های طنز»، و «سایکو-فیکشن».
ابتدا، داستان های ناسیونالیستی رمانتیک. «نمایشنامه های تاریخی» — «پروین» و «مازیار»، و داستان های کوتاه «سایه مغول» و «آخرین لبخند»، روایت عاطفی و تکنیک های ساده ای دارند. این آثار به احساسات و فرهنگ وطن پرستانه ای می پردازند که پس از جنگ جهانی اول، بر نخبگان نوگرای ایران سایه افکنده بود. «آخرین لبخند»، پخته ترین اثر در این طبقه بندی است. نمایشنامه های هدایت، غنای چندانی ندارند و او خیلی زود این ژانر را به همراه داستان های ملی گرا کنار گذاشت.
دومین دسته در داستان های هدایت، آثار واقع گرای انتقادی نام دارند که پرشمار و اغلب عالی هستند، از جمله «علویه خانم» که اثری «کمدی» به معنای کلاسیک این واژه است، «طلب آمرزش»، «محلل»، و «مرده خورها». میزان متغیری از طنز و کنایه در این نوع از داستان های هدایت به کار رفته، اگرچه تعدادی از آن ها را با اطمینان می توان در زمره ی داستان های طنزآمیز در نظر گرفت. هدایت در این نوع از آثارش، زندگی و عقاید سنتی طبقه ی متوسط شهری را با دقت و ظرافتی مثال زدنی به تصویر می کشد. در این داستان ها، رنج و خرافه با غم، لذت، دورویی و گهگاه رفتار مجرمانه ترکیب می شود، درست طبق روشی که توسط «محمد علی جمال زاده» به وجود آمد (گرچه او احساس همدردی بیشتری با شخصیت هایش داشت)، توسط هدایت ارتقا داده شد و به آثار ابتدایی «صادق چوبک» و «جلال آل احمد» نیز راه یافت.
سومین دسته از آثار صادق هدایت، داستان های طنزآمیز هستند که غنا و تأثیرگذاری زیادی دارند. او استاد به کارگیری ظرافت های کلامی بود و در طنزنویسی نیز مهارت داشت. این دسته از آثار هدایت، اغلب با ظرافتی تأثیرگذار، بی رحمانه به سوژه ی خود می تازند، اگرچه گاهی اوقات، تمسخرها، نکوهش ها و پرخاش های کاملا آشکار، از عمق درگیری شخصی نویسنده با طنز تلخش پرده برمی دارد. داستان «حاجی آقا»، طولانی ترین و بی پرده ترین اثر طنزآمیز هدایت درباره ی جریان سیاسی حاکم است. این داستان بیش از آن که طنزی درباره ی راه و رسم زندگی مردم در بازار باشد، حمله ای همه جانبه به سیاستمداران محافظه کار وقت بود.
هدایت با خلق همین سه دسته ای که ذکر کردیم نیز می توانست به جایگاهی ماندگار و برجسته در ادبیات ایران دست یابد، اما چیزی که باعث تمایز کم نظیر این نویسنده می شود، سایکو-داستان های اوست که «بوف کور» در میان آن ها، بهترین و کامل ترین نمونه است. این کتاب و داستان کوتاه «سه قطره خون»، سبکی مدرنیستی دارند و تکنیک های نمادگرایی و سوررئالیسم فرانسوی در ادبیات، سوررئالیسم در هنرهای اروپایی مدرن، و اکسپرسیونیسم در فیلم های اروپایی معاصر، از جمله در هم آمیختگی عامدانه ی زمان و مکان، را به کار می گیرند. اما بیشتر سایکو-داستان های دیگر هدایت، همچون «زنده به گور»، «عروسک پشت پرده»، «بن بست»، «تاریک خانه»، «داوود گوژپشت» و «سگ ولگرد»—از تکنیک های واقع گرایانه برای روایت سایکو-داستان ها استفاده می کنند.
همیشه پیش خودم گمان می کردم هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد، چقدر چیزها که خواهم نوشت... ولی دیروز بدون این که خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آنقدر آرزو می کردم، چیزی که آنقدر انتظارش را داشتم.. اما چه فایده، از دیروز تا حالا هر چه فکر می کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا می گیرد یا بازویم بی حس می شود. حالا که دقت می کنم مابین خط های درهم و برهمی که روی کاغذ کشیده ام، تنها چیزی که خوانده می شود، اینست: سه قطره خون. —از داستان «سه قطره خون»
واژه ی «سایکو-داستان» که برای توصیف این ژانرِ مشخص در آثار هدایت به کار رفته، معنای متفاوتی با مفهوم شناخته شده و طبقه بندی «داستان روانشناسانه» دارد. این نوع از آثار هدایت، ماهیت ضرورتاً ذهنیِ داستان ها را بازتاب می دهند و موضوعات روانشناختی، هستی شناسانه و متافیزیکال را در قالب مجموعه ای واحد ارائه می کنند.
سایکو-داستان های صادق هدایت، همچون «سه قطره خون» و «زنده به گور»، آثاری رعب انگیز و تاریک هستند و در پایان خود، مرگ هم انسان ها و هم حیوانات را به تصویر می کشند. اغلب مردان در این نوع داستان ها، چیزی بیشتر از «رجاله» نیستند و تعداد اندکی که بهترند، در راه رسیدن به کمال یا رستگاری، با شکست های فاجعه آمیزی رو به رو می شوند. زنان در این داستان ها یا «لکاته» هستند و یا «فرشته»، اگرچه این نکته در مورد شخصیت های موجود در داستان های واقع گرای انتقادی هدایت صدق نمی کند.
نه، کسی تصمیم خودکشی را نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و در سرشت آن هاست، نمی توانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروایی دارد. ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام. حالا دیگر نمی توانم از دستش بگریزم. نمی توانم از خودم فرار کنم. باری چه می شود کرد؟ سرنوشت پر زور تر از من است. —از داستان «زنده به گور»
صادق هدایت به عنوان مردی با خانواده ای متمایز از نظر فکری و اجتماعی، روشنفکری مدرن و نوگرا، نویسنده ای بااستعداد و آشنا با مترقی ترین فرهنگ ایرانی و اروپایی، و با ذهنی که بالاترین معیارهای اخلاقی و فکری را طلب می کرد، مجبور بود باری بزرگ را به دوش بکشد که تعداد کمی از انسان ها قادر به تحملش هستند، به خصوص این که او تأثیرات برخورد دنیای قدیم و جدید، و زندگی ایرانی و اروپایی را به شکلی بی واسطه تجربه و درک کرد. او زندگی شادی نداشت، و در زمان مرگ نیز به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد؛ اما این رنج و نارضایتی از زندگی، شاید، بهای اجتناب ناپذیر آثار درخشانی بود که هدایت برای نوع بشر به ارث گذاشت.