زندگی فوق العاده خصوصی و حتی گاها محرمانه ی «جی. دی. سلینجر» در شرح حالی توسط دخترش، مارگارت، آشکار شده است؛ کتابی که این نویسنده ی مطرح آمریکایی و خالق شاهکاری به نام «ناطور دشت» را به عنوان مردی بی عاطفه و با اختلالات عصبی و وسواس های گوناگون به تصویر می کشد.
سلینجر که از ساز و کارهای بدن انسان متنفر بود، رژیم های غذایی عجیبی را انتخاب می کرد که گاهی پوستش را سبزرنگ می کردند و گاهی شامل نوشیدن ادرار خودش می شدند. مارگارت سلینجر بیان می کند وقتی باردار بود، پدرش او را تشویق می کرد که بچه را سقط کند به جای این که موجودی دیگر را به «این جهان کثیف» بیاورد.
مارگارت افشا می کند در خلال جنگ جهانی دوم، پدرش که در نیروهای اطلاعاتی متفقین خدمت می کرد، با مأموری از حزب نازی به نام «سیلویا» ازدواج کرد که خودش او را دستگیر کرده بود. این ازدواج دوام چندانی نداشت و سلینجر بعدها با واژه ی «سِلایوا» (Saliva)، به معنای «آب دهان»، به همسر اولش اشاره می کرد!
اگه جداً می خوای درباره اش بشنوی، لابد اولین چیزی که می خوای بدونی اینه که کجا به دنیا اومده ام و بچگی گَندَم چجوری بوده و پدر مادرم قبل از به دنیا اومدنم چی کار می کرده ان و از اینجور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی؛ اما من اصلاً حال و حوصله ی تعریف این چیزها رو ندارم. اولا که این حرفا خسته ام می کنه، ثانیا هم اگه یه چیز کاملاً خصوصی درباره ی پدر مادرم بگم، هر دوشون خونریزیِ دو قبضه می گیرن. هر دوشون سر این چیزها حسابی حساسن. مخصوصا پدرم.» از متن کتاب «ناطور دشت»
مارگارت می گوید این کتاب، تلاشی برای رها شدن از سختی های زندگی در خانواده اش بوده است. مادرش، کلر داگلاس، که یک پسر نیز از سلینجر داشت، همسر دوم این نویسنده بود. کلر، 16 ساله بود که با سلینجر 31 ساله در سال 1950 آشنا شد. طبق گفته های مارگارت، پدرش زمانی که با مادرش آشنا شد، از رابطه ی جنسی خودداری می کرد زیرا آموزه های سالکی هندی را خوانده بود که استدلال می کرد رابطه ی جنسی، راه رسیدن به «روشن ضمیری» را مسدود می کند.
جست و جوی معنوی مداوم سلینجر، او را به سوی «ساینتولوژی»، «هومئوپاتی» و «علم مسیحی» کشاند. مارگارت می نویسد وقتی مادرش باردار شد، به افسردگی شدید و احساس تمایل به خودکشی دچار شد چرا که فهمید بارداری او فقط همسرش را از او دورتر کرده است.
مارگارت همچنین بیان می کند که سلینجر، همسر خود را مانند یک زندانی در خانه شان در نیوهمپشایر نگه می داشت. سلینجر اجازه نمی داد همسرش با دوستان و خانواده وقت بگذراند و به نوعی زندگی کلر را فدای حرفه ی نویسندگی خود کرده بود؛ حرفه ای که سلینجر آن را با جست و جوی خود برای «روشن ضمیری»، هم تراز می دانست.
مارگارت بیان می کند که وقتی فقط سیزده ماه داشت، مادرش تصمیم گرفت که ابتدا او را بکشد و سپس خودکشی کند. سلینجر می گوید او فقط به سوزاندن خانه اکتفا کرد اما خود کلر این گفته را انکار می کند. به عقیده ی مارگارت، سلینجر در زمان هایی خوشحال ترینِ خود به نظر می رسید که در دنیای کودکان و کتاب ها وقت می گذراند. او در این باره می گوید:
مرز میان جهان تخیل و واقعیت بسیار محو شده بود، اما مادرم، از این که احساسات پدرم به جای او، به من معطوف شده بود، احساس حسادت و خشم می کرد.
همسر بعدی سلینجر، پرستاری بود که پنجاه سال از خودش کوچکتر بود. مارگارت می نویسد پدرش، همسر سومش را نیز مانند همسر قبلی اش، مدام تحقیر می کرد اما این زوج همچنین در تلاش بودند تا بچه ای به دنیا بیاورند.
مارگارت پس از جدایی پدر و مادرش، گهگاهی پیش پدرش می ماند. او بیان می کند که پس از جدایی، سلینجر همچنان به نوشتن ادامه می داد اما به خاطر ترس از انتقادها، آثارش را به انتشار نمی رساند، گرچه آن ها را به نزدیکان خود می داد. مارگارت به خاطر می آورد که پدرش راجع به همه چیز، از چگونه جویدن تا چگونه نفس کشیدن، نظر می داد و به او توصیه هایی می کرد.
شاید در نتیجه ی زندگی در این خانواده بود که مارگارت در سال های نوجوانی، از «پرخوری عصبی»، «اختلالات ادراکی شدید» به همراه «حملات عصبی»، «سندروم خستگی مزمن» و «سندرم درد اسکلتی-عضلانی» رنج می برد. پس از انتشار این شرح حال، برادر مارگارت، که متیو نام دارد و بازیگری در کالیفرنیا است، کتاب خواهرش را «رقت انگیز» خواند و آن را حاصل کار فردی با «مقدار زیادی خشم و کینه» در نظر گرفت.