«سوزان سانتاگ»: تحلیلگر رنج و زیبایی



تلاش او برای تحلیل فرهنگ عامه و همچنین فرهنگ نخبگان، اکنون به عنوان روندی استاندارد در جهان آکادمیک در نظر گرفته می شود.

«سوزان سانتاگ» در دو دنیا زندگی می کرد؛ یکی دنیایی که وجود داشت و دیگری دنیایی که می توانست وجود داشته باشد. این نویسنده ی آمریکایی شناخته شده که در سال 2004 چشم از جهان فرو بست، از طریق مجموعه ی باورها و بی باوری های خود بر مخاطبین بسیار زیادی در فرهنگ ها و جوامع مختلف تأثیرگذار واقع شد و نشان داد که ایده هایش، محصور به زمان و مکان خاصی نیست.

 

 

«سانتاگ» در آثار خود به شکلی گسترده به موضوعاتی همچون جنگ، آزادی، تمدن، مصرف گرایی، رنج، خشونت، تضاد، هنر، ادبیات، عکاسی، هوش عاطفی و هیجانی، فرهنگ، خیانت و بسیاری دیگر پرداخت. سبک نگارش بی پرده، حس پذیرفته شدن، و آگاهی و صداقت «سانتاگ» هنگام مواجهه با افکارش، تا قبل از آن برای بسیاری از مخاطبین غیر قابل تصور بود.

نویسندگان زیادی در طول تاریخ تلاش کرده اند تا جوامعِ در حال پیشرفت را نسبت به اشتباهات گذشته، شکست های کنونی، و سقوط های احتمالی در آینده آگاه کنند اما «سانتاگ» هنگام پرداختن به این تحولات، کمی متفاوت عمل می کرد. هر کدام از این موارد، اهمیتی بسیار ویژه برای او داشت. «سانتاگ» در نخستین اثر تجربی خود، کتاب «حامی» که در سال 1963 و در سی سالگی او به چاپ رسید، می نویسد:

حقیقت همیشه چیزی است که گفته می شود، نه چیزی که می دانیم. اگر گفتن و نوشتن وجود نداشت، هیچ حقیقتی درباره ی هیچ چیز نبود. فقط چیزی بود که بود.

زندگی نامه ی «سوزان سانتاگ» اثر «بنجامین موزر» که برنده ی جایزه ی معتبر «پولیتزر» در سال 2020 شد، دوباره توجهات را به این نویسنده و اندیشمند بی باک و مرموز جلب کرده است. تفسیرِ یک مفسر ممکن است کار بسیار چالش برانگیزی باشد اما «موزر» در اثر خود به شکلی ساده و سرراست به واقعیت های نه چندان ساده ی زندگی «سانتاگ» می پردازد و از ترس ها و تأثیرپذیری هایی سخن می گوید که زندگی شخصی و حرفه ایِ یکی از ژرف ترین و بی پرده ترین صداها در جهان نقدنویسی را شکل دادند. 

 

 

زیبایی در نظر «سوزان سانتاگ» همیشه مفهومی کنجکاوکننده و جذاب بود. او در این باره می نویسد:

زیبایی خود را به عنوان پادگزاره ی زشتی ها تعریف می کند. به شکل بدیهی، نمی توانید بگویید چیزی زیبا است اگر تمایل نداشته باشید که چیزی را زشت بخوانید. اما تابوهای بسیار زیادی درباره ی زشت نامیدن چیزی، هر چیزی، وجود دارد.

 

چگونگی درک «سانتاگ» از مفهوم عشق به واسطه ی دوران کودکی، جوانی و روابط مهم در زندگی او، به خوبی در آثارش نمود دارد و اگر به شکلی عمیق آثار او را مورد بررسی قرار دهیم، با گونه ای از عشق مواجه می شویم که هم در حصار است و هم عریان، هم مورد پذیرش است و هم مورد نفی. البته اطلاعات چندانی از جزئیات روابط مهم در زندگی «سانتاگ» وجود ندارد، چه رابطه ی طولانی اش با عکاس آمریکایی «آنی لیبوویتز» و چه رابطه اش با پسرش «دیوید ریف». «سانتاگ» در کتاب «تولد دوباره» در این باره بیان می کند:

زندگی عاطفی من: دیالکتیکی میان تمایل شدید به حریم خصوصی و نیاز به غرق کردن خودم در رابطه ای پرشور با شخصی دیگر.

 

معنای مسائل عمومی و خصوصی برای افراد مختلف می تواند متفاوت باشد اما «سانتاگ» موفق شد در آثارش به شفاف ترین شکل این دو را به هم پیوند بزند. او در کتاب «آن هنگام که خودآگاهی مطیع تن می شود» بیان می کند:

 

من به عنوان یک نویسنده، خطا، اجرای ضعیف و شکست را تحمل می کنم. مگر چه می شود اگر گاهی اوقات شکست بخورم، اگر یک داستان یا مقاله خوب از آب درنیاید؟ گاهی اوقات همه چیز خوب پیش می رود و اثر قابل قبول می شود. و همین کافی است. اما من این نگرش را درباره ی روابط نزدیک ندارم. خطا و شکست را تحمل نمی کنم—به همین خاطر از همان ابتدا مضطرب هستم، و به همین خاطر احتمال شکست خوردنم بیشتر می شود. چون این اعتماد به نفس را ندارم که گاهی اوقات (بدون این که خودم به اجبار چیزی را رقم بزنم) این رابطه ی نزدیک می تواند خوب از آب درآید.

 

 

همزمان با این که دنیا در حال نبرد با شیوع یک بیماری همه گیر است و مفهوم زیستن و جان به در بردن با سرعتی چشمگیر تغییر می کند، شاید این فکر در ذهن طرفداران این نویسنده خطور کند که ای کاش «سوزان سانتاگ» اکنون در میان ما بود و در این دوران غیر قابل پیش بینی و شکننده به ما کمک می کرد؛ چرا که او استاد کالبدشکافی و تحلیل انواع مختلف رنج ها، ابزار مقابله با آن ها و چگونگی به دست آوردن حسی از پذیرش بود.

 

 

 

در این بخش از مقاله، با دو اثر برتر و شناخته شده از «سوزان سانتاگ» بیشتر آشنا می شویم.

 

 

 

 

کتاب «تماشای رنج دیگران»

 

این اثر تأثیرگذار، آخرین کتابی بود که قبل از مرگ «سانتاگ» در سال 2004، به چاپ رسید. این کتاب در واقع ادامه ای بر اثر کلاسیک او یعنی کتاب «درباره عکاسی» است که بیست و شش سال قبل از آن انتشار یافته بود. «سانتاگ» در کتاب «تماشای رنج دیگران» به نمودهای تصویریِ جنگ و خشونت در فرهنگ امروز می پردازد—از «بلایای جنگ» اثر «فرانسیسکو گویا» گرفته تا عکس های مربوط به جنگ داخلی آمریکا و همچنین تصاویر ترسناک جنگ در یوگسلاوی سابق، رواندا و خاور میانه—و مجوعه ای از سوالات را مطرح می کند: هدف از نشان دادن خشونت ها و بی رحمی های جنگ چیست؟ تصویر رنج دیگران در رسانه ها چگونه بر ما تأثیر می گذارد؟ آیا به تصویر کشیدن این بی رحمی ها، خشونت را برای ما عادی می سازد؟

 

ترس ساخته شده می تواند انسان را مضمحل کند (به شخصه، برای من دشوار است به نقاشی عظیم تیتیان (تیتسیانو وچلی) از پوست کندن مارسیاس نگاه کنم یا در واقع بهتر است بگویم از هر تصویر دیگری با همین سوژه)؛ اما از نگریستن به یک عکس کلوزآپ تکان دهنده هم شرمسار می شوم، هم شوکه. شاید تنها کسانی که حق تماشای این تصاویر رنج آور و به این شکل مبالغه آمیز را دارند، آن هایی باشند که می توانند به این ستمدیدگان یاری رسانند؛ به عنوان مثال، جراحان یک بیمارستان ارتشی یا کسانی که برای ایجاد تغییر به درجه ای از آگاهی نیاز دارند. باقی ما خواسته ناخواسته چشم چران هستیم. از کتاب «تماشای رنج دیگران»



«سانتاگ» در این اثر تصاویری را مورد بررسی قرار می دهد که نشان دهنده ی جدال های نظامی در سراسر دنیا از اوایل قرن نوزدهم هستند، و بر تغییرات مهم صورت گرفته در فناوری، سبک و ایدئولوژی تأکید می کند. در اولین جنگ های بزرگِ تصویر برداری شده، یعنی جنگ کِریمه و جنگ داخلی آمریکا، خود نبرد در خارج از دید دوربین ها باقی ماند. حتی تصاویر مربوط به جنگ جهانی اول نیز به شکل کلی به مناظر پس از وقوع نبرد می پرداختند، و تا آغاز جنگ ویتنام، بخش عمده ی شناخته شده ترین عکس های مربوط به جنگ، ساختگی بودند. 

اما آیا اصلا می توانیم به تصاویری که در خلال جنگ گرفته شده اند، اعتماد کنیم؟ این عکس ها بدون توضیح و پیش زمینه، ممکن است به شیوه های متفاوتی تفسیر شوند: به عنوان نمونه، هر دو طرف درگیر در جنگ ممکن است از تصویری یکسان مربوط به کودکان کشته شده در بمباران، متناسب با اهداف و پروپاگاندای خودشان استفاده کنند. با این که «عینیت» یکی از ویژگی های ذاتی عکاسی است، «سانتاگ» استدلال می کند که تصاویر همیشه با یک نقطه نظر مشخص به وجود می آیند. در یک طرف، ثبت واقعیت وجود دارد و در طرف دیگر، کسی که این ثبت را انجام می دهد. روایت و قاب بندیِ «ذهنی» و شخصی، به شکلی اجتناب ناپذیر باعث می شود که برخی چیزها، در تصویر گرفته شده جایی نداشته باشند و بر برخی چیزها نیز تأکید بیشتری صورت پذیرد. 

 

 

فرهنگ رسانه-محور کنونی، سرشار از تصاویر مربوط به قساوت و بی رحمی است. خشونت و رنج همچنان پرفروش ترین اخبار در جهان است؛ به همین خاطر، به گفته ی «سانتاگ»:

تلاش برای شکار عکس های دراماتیک تر، نیروی محرکه ی نهادهای عکاسی است، و بخشی از روند عادیِ فرهنگی به شمار می آید که هول و هراس در آن، به انگیزه بخش ترین عامل برای مصرف گرایی، و منبعی ارزشمند تبدیل شده است.

 

 

«سانتاگ» سپس به روابط میان عکاسی، ایدئولوژی، سانسور و نهاد قدرت می پردازد. تاریخ عکاسی از جنگ در سال 1855 و با تلاشی برای ایجاد احساس مثبت در جامعه نسبت به سربازان آغاز شد، همزمان با این که دولت بریتانیا «راجر فنتون» را به «کِریمه» فرستاد تا مجموعه ای از عکس های جنگی را به وجود آورد. کشته شدگان، مجروحان و بیماران اما خارج از تصویر نگه داشته شدند، و این مجموعه فقط شامل تصاویری صحنه سازی شده از پشت خطوط مقدم جنگ می شد. حتی دهه ها بعد، بیشتر عکس های مربوط به پیروزی در نبرد، صحنه سازی می شدند. تا زمان شروع جنگ ویتنام طول کشید—جنگی که توسط اغلب روزنامه نگاران حاضر در آن منطقه محکوم شد—تا تعداد تصاویر جنگی صحنه سازی شده به شکل چشمگیری پایین آید. 

سریع ترین و در عین حال سطحی ترین راه برای بیان اغتشاش درونی حاصل از تماشای عکس ها این است که فکر کنیم ویرانی انسان ها و خانه ها به اندازه ای بی نقص ثبت شده که دیگر جایی برای انکار باقی نمی ماند. پس از این مرحله، «وولف» فورا سراغ اعلام نتیجه اش می رود؛ او به آقای وکیل می گوید ما هر دو، با وجود دانش های مختلف و سنت های از سر گذشته، به پاسخ های مشاهبی دست یافته ایم؛ و خاطرنشان می کند: هم «ما»—اینجا منظورش از «ما» زنان است—و هم شما، ممکن است از کلمات یکسانی برای نشان دادن واکنش خود استفاده کنیم: شما، آقای عزیز، آن ها را بنامید: وحشت! نفرت! ما نیز می خوانیمشان: وحشت! نفرت! به جنگ بگویید پلیدی، ددمنشی؛ و بگویید باید به هر قیمتی آن را پایان داد. ما نیز پژواک واژگان شما خواهیم بود؛ جنگ، پلیدی و ددمنشی است و باید به آن پایان داد! امروزه چه کسی باور دارد جنگ منسوخ خواهد شد؟ هیچ کس، حتی مدافعان صلح! از کتاب «تماشای رنج دیگران»

 

کتاب «تماشای رنج دیگران» همچنین، مسائلی را درباره ی مسئولیت و نهاد قدرت مطرح می کند. چرا باید به تصاویر مربوط به ترس هایی بسیار دور از خودمان نگاه کنیم وقتی نمی توانیم هیچ کاری درباره ی این هراس های به تصویر کشیده شده انجام دهیم؟ «سانتاگ» اعتقاد دارد که ما باید به این موضوع فکر کنیم که چگونه برخی از مزیت های موجود در زندگی ما ممکن است با رنج های انسان هایی دیگر، کاملا در ارتباط باشد. البته تصاویر جنگیِ شوکه کننده می توانند ارزشی اخلاقی نیز داشته باشند، چرا که آن ها ممکن است ما را به سوی به چالش کشیدن نهادهای قدرت سوق دهند. «سانتاگ» در این باره بیان می کند:

چنین تصاویری، دعوتی برای توجه کردن، اندیشیدن، آموختن، و مورد تحلیل قرار دادن بهانه ها و توجیه هایی است که قدرت های مستقر، در رابطه با رنج خیل عظیمی از انسان ها ارائه می کنند. چه کسی باعث رقم خوردن اتفاقات به تصویر کشیده شده در عکس ها بوده است؟ چه کسی مسئول است؟

در واقع «سانتاگ» اعتقاد داشت که تصاویر جنگی می توانند به عنوان یک یادآوری همیشگی از مرگ تلقی شوند: نشانه هایی مهم از حافظه ی جمعی یک ملت.

 


 

 

کتاب «علیه تفسیر»

 

این مجموعه ی کلاسیک از مقاله های تحلیلی که در سال 1966 به انتشار رسید، بدون این که به اثری رعب انگیز تبدیل شود، هوش و اندیشه ی مخاطبین خود را به چالش می کشد. مشخص است که «سانتاگ» دانش وسیعی از اندیشمندان بزرگ دارد—از «سوفوکل» گرفته تا «ژان پل سارتر»—اما همچنان موفق می شود ایده های مطرح شده را به شکلی ساده و همه فهم توضیح دهد؛ موهبتی که منتقدان اندکی پس از او توانسته اند از آن بهره ببرند.

 


 

مقاله ای که همنام با عنوان کتاب است، یورشی به «تئوری هنر تقلیدی» به حساب می آید، و همینطور به اسلوبی از تفسیر که از آن ناشی شده است. در نگاه مفسرانه، کتاب «اتوبوسی به نام هوس» درباره ی افول تمدن غرب است و نه «مردی بی رحم و جذاب به نام استنلی کوالسکی». «سانتاگ» استدلال می کند که کار اصلی، پرسیدن معنای اثر نیست بلکه درک و قدردانی خود اثر است. «درباره ی سبک»، مقاله ی برجسته ی دیگری در این اثر است که یورشی همه جانبه به مرزبندی میان فُرم و محتوا است. او در این مقاله بیان می کند که مخاطب باید بتواند ارزش های فیلم «پیروزی اراده» اثر «لنی ریفنشتال» را علیرغم وجود پروپاگاندای نازی در آن، درک کند.

 

حالا جهان را به گونه ای متفاوت و با چشمانی تازه تر می بینم؛ دریافت من از وظایفم به نحوی ریشه ای تغییر کرده است. من این فرآیند را این گونه برای خود توصیف می کنم. پیش از آن که این مقالات را بنویسم، به بسیاری از ایده هایی که در آن ها مطرح کردم اعتقاد نداشتم؛ زمانی که آن ها را نوشتم، به آن چه نوشته بودم اعتقاد یافتم؛ پس از آن دوباره اعتقادم را به بعضی از همان ایده ها از دست دادم—اما حالا از دیدگاهی دیگر، دیدگاهی که آن چه را در استدلال های طرح شده در مقالات حقیقت دارد، در خود گنجانده و به کمک آن ها رشد یافته است. به این ترتیب، نقدنویسی برای من علاوه بر آن که امکان خودبیان گریِ ذهنی را فراهم آورد، ذهنم را از باری که بر آن سنگینی می کرد نیز خلاصی بخشید. من بیش از آن که حس کنم پاره ای از مسائل وسوسه کننده و مشکل ساز را حل کرده است، احساس کسی را دارم که چنین مسائلی را مورد استفاده قرار داده و تمام کرده است. اما بدون شک این احساس نوعی توهم است. این مسائل به قوت خود باقی هستند، و کماکان چیزهای بیشتری وجود دارد که دیگر افراد کنجکاو و اندیشمند در موردشان سخن بگویند، و شاید این مجموعه که تأملاتی تازه در مورد آثار هنری را در خود گنجانده، نسبتی با آن ها برقرار کند. از کتاب «علیه تفسیر»



«سانتاگ» منتقدی رک و سخت گیر است و مخاطبین ممکن است با بسیاری از نظرهای او موافق نباشند. اما مقاله های موجود در کتاب «علیه تفسیر» همگی بدون تردید تفکربرانگیز هستند. با این که رد و نشان زمانه در آن ها به چشم می خورد، اما تحلیل های «سانتاگ» محدود به زمان و مکان نیستند. تلاش او برای تحلیل فرهنگ عامه و همچنین فرهنگ نخبگان، از گروه های موسیقی راک گرفته تا «فئودور داستایوفسکی»، اکنون به عنوان روندی استاندارد در جهان آکادمیک در نظر گرفته می شود. و هنرمندان و اندیشمندانی که «سانتاگ» از آن ها سخن می گوید—«فردریش نیچه»، «آلبر کامو»، «ژان لوک گدار»، «رولان بارت» و دیگران—نشان می دهد که او می دانست زیبایی را در کجا می توان یافت.