رمان «عقاید یک دلقک» اثر نویسندهی آلمانی برجسته، «هاینریش بُل»، در آلمان غربی و در سال های پس از «جنگ جهانی دوم» رقم می خورد و به کاوش در این موضوع می پردازد که جامعهی معاصر آلمان چگونه از طریق سرکوب و به فراموشی سپردنِ گذشتهی تاریخی خود، تلاش کرد تا فقط بر بازسازی تمرکز کند. در این رمان، کاراکتر «دلقک» (راوی، «هانس اِشنیِر») تجسمی از وجدان اجتماعی در جامعهی آلمان است. «بل» از طریق گفتوگوهای پروتاگونیست داستان با اعضای خانوادهاش و همچنین سایر افرادی که نمایندهی بخش های گوناگون جامعه هستند، انتقادهای خود از این جامعه را به تصویر می کشد، بهخصوص در مورد نهادهای مرتبط با کلیسا و صنعت.
شخصیت اصلی که در نام کتاب نیز به او اشاره می شود، مردی به نام «هانس اشنیر» است که زندگی شخصی و کاریاش در آستانهی نابودی کامل قرار دارد. «هانس» در طول یک اجرا در سالنی نهچندان پرطرفدار، به شکل خودخواسته به زانویش آسیب می زند و به شهر «بُن» بازمی گردد. «هانس» در آنجا به آپارتمان کوچکش پناه می آورد و همزمان با چندین مکالمهی تلفنی همراه با عصبانیت و استیصال، به گذشتهی خود فکر می کند.
همسر «هانس»، «ماری»، دوباره به مذهب دوران کودکی خود، «مذهب کاتولیک» روی آورده، و در نتیجه، «هانس» را ترک کرده است؛ حتی بدتر، «ماری» اکنون با مردی بورژوآ به نام «زوپفنر» صمیمی شده است. «ماری» و «هانس» نخستین بار در نوجوانی با هم آشنا شدند، و مدتی بعد، به شهرِ نسبتا بزرگِ «بُن» رفتند تا زندگی جدیدی را در کنار هم آغاز کنند: سفر از سالن به سالنی دیگر، اجرا به اجرایی دیگر، و امید به موفقیت بیشتر «هانس» در کارش.
مخاطبین در بخش های گوناگون داستان «عقاید یک دلقک»—که بیش از هر چیز از صحبت های طولانی و خشمآلود «هانس» در مورد مفاهیم «فرمانبرداری» و «خودبرتربینی» شکل گرفته—با این ایده مواجه می شوند که «هانس» حتی در کنار «ماری» نیز نمی تواند صمیمیت واقعی را تجربه کند. «هانس» بارها به مخاطبین می گوید که «ماری»، هنر و حرفهی او را درک نمی کند. «هانس» در محیط پیرامون خود همیشه یک بیگانه است، حتی در کنار زنی که دوستش دارد. با این وجود، «ماری»، احساسی از آرامش و ثبات را برای «هانس» به همراه می آورد—مردی که زندگیاش در اساس از مجموعهای از هتل ها، سفرهای گوناگون با قطار، و اجراهای مختلف شکل گرفته است.
«هانس» بدون «ماری»، مسیر زندگیاش را گم کرده و به خاطر سرگشتگی و استیصال خود، انتقادهای تند و تیزش را روانهی جامعهای می کند که از آن بیزار است. حتی والدین پروتستان و ثروتمند «هانس»، از این بیزاری در امان نیستند؛ نفرت او از آن ها، نسخهای کوچکتر از نفرتی است که «هانس» نسبت به باورهای مذهبیشان و همراهیِ آن ها با شرارت های صورت پذیرفته در طول «جنگ جهانی دوم» احساس می کند. در حالی که رمان «عقاید یک دلقک»، داستانی کاملا شخصی و روایتی دربارهی روح زجرکشیدهی یک هنرمند در غیاب عشقش است، اما همچنان می توان آن را نوعی اعلام جُرم علیه جامعهی آلمان پس از جنگ در نظر گرفت—جامعهای که کاملا آماده بود تا گناهان گذشتهی خود را به فراموشی بسپرد و از طریق مذهب و صنعتگرایی، خود را بخشیده شده در نظر بگیرد.
رمان «عقاید یک دلقک» بیش هر چیز، حملهای همهجانبه به مفهوم تزویر و دورویی است که به جامعهای خاص و در زمان و مکانی خاص می پردازد. با این حال، داستان به خاطر پرداختن به مفهوم «پایداری حقیقت»، از محدوده های زمانی و مکانی خود (جامعهی آلمان پس از جنگ جهانی دوم) فراتر می رود و با دنیای امروز نیز ارتباط برقرار می کند. «هاینریش بل» از طریق داستان «هانس» به ما نشان می دهد که برای ارائهی نظرات و تفاسیر صادقانه و بیپرده در مورد معناباختگیِ زندگی مدرن، به یک «دلقک» نیاز خواهیم داشت—کسی که با حرکات سادهی دست و پای خود، از زشتی ها، تاریکی ها و شرارت های پنهان شده در پشت نقاب انسان ها پرده برمی دارد.
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «عقاید یک دلقک» اثر «هاینریش بل» را با هم مرور می کنیم.
ترجمه سارنگ ملکوتی – انتشارات نگاه
(فصل 4، صفحه 29)
به برف کثیفی نگاه میکردم که خاک آلمانی باغمان را پوشانده بود. برفی به سمت رود راین از بالای بیدهای مجنون تا «هفت کوه» و تمامی این داستان برایم احمقانه جلوه میکرد. من چند نفر از این یهودیان مهاجم را دیده بودم، زمانی که سوار بر کامیونی از کوه ونوس به طرف اردوگاه شهر بن برده میشدند. جوانانی مضطرب و سرمازده به نظر میرسیدند. اگر میتوانستم تصوری از یهودیان داشته باشم همین بود زیرا ایتالیاییها سرمازدهتر از آمریکاییها بودند. خیلی خستهتر از آن بودم که بترسم، لگدی به صندلی جلو تختم زده و وقتی دیدم صندلی نیفتاد لگدی دیگر زدم. بالاخره صندلی افتاد و شیشه میز کوچک تختم را خرد کرد.
(فصل 10، صفحه 112)
بر آن باورم که هیچ کس در جهان خلق و خوی یک دلقک را درک نمیکند، حتی خود دلقک هم قادر به فهم درونیات دلقک دیگری نیست و همیشه حسادت و بیمحلی دستی در این بازی دارند. ماری خیلی نزدیک بود روحیه مرا درک کند ولی هیچگاه کاملاً مرا نشناخت. او بر این عقیده بود که من به عنوان یک انسان خلاق میبایست علاقهای فوقالعاده به کسب فرهنگ داشته باشم و این اشتباه او بود. من اگر شبها تعطیل بودم و میشنیدم که جایی اثری از بکت را نمایش میدهند حتماً تاکسی میگرفتم و به آنجا میرفتم. گاهگاهی، حالا که خوب فکر میکنم، به سینما میروم و به دیدن فیلمهایی مینشینم که تماشای آنها برای شش سالهها هم آزاد است.
(فصل 15، صفحه 185)
از پنجره اتاق محل زندگی خود در نزدیکی ایستگاه راهآهن اهرن فلد منظره دیوار سنگی قرمز آن را میدیدیم و قطارهای حامل زغالسنگی که وارد شهر میشدند و خالی از آن بیرون میرفتند، منظرهای آرامبخش و صدایی که قلبت را به تپش در میآورد و همیشه اجباراً یاد محله مجلل خانه پدریام میافتادم.
(فصل 19، صفحه 238)
یک زن با دستهایش قادر است خیلی چیزها را بیان کند یا با آنها به انجام دادن کاری تظاهر کند. در مقابلش همیشه دستهای مردها مثل کندههای سنگین درخت، خشک و بیحرکت به نظر میرسند. دستهای مردها فقط به درد دست دادن، کتک زدن و طبیعتاً شلیک و امضا کردن میخورند. دست دادن، کتک زدن، تیر اندازی کردن و امضا چک و کار کردن کارهاییاند که دستهای مردها میتوانند انجام دهند. اما دستهای زنها آنگونه که روی نان کره میمالند یا موهایشان را از پیشانی کنار میزنند دیگر دست محسوب نمیشوند.
ترجمه محمد اسماعیلزاده – نشر چشمه
(فصل 4، صفحه 25)
از ورای خاک آلمانی، که با برف کثیف تمام باغمان را پوشانده بود، اول به رودخانه راین و سپس از ورایی بیدهای مجنون به هفت کوه نگاهی کردم و تمام این منظره در نظرم احمقانه آمد. چندتا از این «یانکیهای یهودی» را دیده بودم که سوار بر یک کامیون از ونوسبرگ به مقصد بن به یک اردوگاه برده میشدند؛ جوان و وحشتزده بودند، به نظر میرسید از سرما یخ زدهاند. اگر میتوانستم برای خودم تصوری از یهودیها داشته باشم. این تصور بیشتر به ایتالیاییها شبیه بود که سرمازدهتر از امریکاییها به نظر میرسیدند، خیلی خستهتر از آن که بتوانند از چیزی وحشت داشته باشند. به صندلیای که جلو تختخوابم قرار داشت لگدی زدم، و وقتی که دیدم سرنگون نشد، دوباره به آن لگد زدم. بالاخره صندلی واژگون شد و با شدت به شیشهی روی میز کنار تخت خورد و آن را خردوخاکشیر کرد.
(فصل 10، صفحه 113)
گمان نمیکنم هیچ انسانی در دنیا قادر باشد یک دلقک را درک کند، حتی یک دلقک هم نمیتواند دلقک دیگری را خوب بشناسد، چون در رابطه پای رشک یا غرضورضی در میان است. ماری تا مرز آشنایی و شناخت من پیش آمده بود، اما هرگز کاملاً مرا نشناخته بود. او همیشه اعتقاد داشت که من باید به عنوان یک «انسان خلاق»، «علاقه و دلبستگی آتشینی» به کسب بیشتر فرهنگ از خودم نشان دهم. این یک اشتباه بود. طبیعتاً شبهایی که وقت آزاد داشتم، اگر میفهمیدم جایی نمایشی از بکت روی صحنه است، بلافاصله تاکسی میگرفتم تا به دیدن آن بروم، و گاهی به سینما میروم، اگر دقیق فکر کنم حتی اغلب، البته همیشه فقط فیلمهایی که تماشایشان برای اطفال شش ساله نیز مجاز است.
(فصل 15، صفحه 185)
ما در نزدیکی ایستگاه راهآهن ارنفلد سکونت داشتیم، از پنجرهی اتاق خودمان دیوار آجری قرمزرنگ ایستگاه را میدیدیم، قطارهای حامل زغالسنگ، پُر به داخل شهر میرفتند و خالی از آنجا خارج میشدند، منظرهای تسکین دهنده با صدایی که قلب را تکان میداد، میبایستی دائم به امکانات و وضع مالی متوازن خانه فکر میکردم.
(فصل 19، صفحه 239)
یک زن قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند یا به خیلی چیزها تظاهر کند، که در مقایسه، دست مردها شبیه کندههای درخت بههم چسبیده شده است. دست مردها دستهایی برای دست دادن، کتک زدن، طبیعتاً تیراندازی و امضا هستند. فشار دادن، کتک زدن، تیراندازی کردن، امضا کردن چکهای غیرنقدی – اینها تمام چیزهایی هستند که دست یک مرد میتواند انجام دهد و البته: کار کردن. دستهای زنان تقریباً دیگر دست نیستند: چه موقعی که کره روی نان میمالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار میزنند.
ترجمه مهدی افشار – انتشارات مجید
(فصل 4، صفحه 37)
در باغچه خانه به خاک مقدس آلمان که اکنون با برفی کثیف پوشانده شده بود، نگاه کردم. به رود راین نگریستم، به آن درختان پیر مجنون سربرآورده در کوهستانها در آنسوی رودخانه و کل افق و آن منظره به نظرم مسخره آمد. بعضی از این جهودهای یانکی را دیده بودم، آنان را با کامیون از کوهستان ونوس به نقطه تجمع در بن آورده بودند، به نظر میرسید یخ زدهاند، همه متوحش و حیران بودند، اگر در ذهن من جهود معنایی را منتقل میکرد، بیشتر ایتالیاییها در نظرم مجسم میشدند که بهنظر میرسید بیش از آمریکاییها یخزده بودند و خستهتر از آن بودند که وحشت کرده باشند. به صندلی کنار تختخوابم لگد زدم و وقتی سرنگون نشد، یکبار دیگر به آن لگد زدم و سرانجام واژگون شد و شیشه روی میز کنار تختخواب را شکست.
(فصل 10، صفحه 125)
فکر نمیکنم در این دنیا کسی دلقکها را درک کند، حتا یک دلقک، دلقک دیگر را درک نمیکند، حسادت و رشک ورزیدن حتماً به روابطشان وارد میشود. ماری به درک من نزدیک شده بود، اما نه به طور کامل، او همیشه احساس میکرد که من به عنوان یک «انسان خلاق» باید تا حد امکان «عمیقاً تعلق» به فرهنگ داشته باشم. البته اشتباه میکرد. من اگر بعدازظهری آزاد بودم و میشنیدم که در جایی نمایشی از آثار مکبث شکسپیر روی صحنه است، میپریدم در یک تاکسی و هر چند گاه از دیدن فیلمی لذت میبردم. فکرش را بکنید، من غالباً و بهتر است بگویم همیشه دوست دارم به تماشای آن فیلمهایی بروم که بچه کوچولوها برای دیدن آن میروند.
(فصل 15، صفحه 198)
ما در نزدیکی ایستگاه اهرنفلد مسکن داشتیم، پنجره اتاقمان به دیواری باز میشد با آجرهای سرخ رنگ حاشیه ایستگاه. قطارهای حامل زغال کک تلق تلوق کنان وارد شهر میشدند و خالی خارج میشدند، منظره آرامبخشی بود با صدای تحریک کننده، این شرایط همواره از موقعیت ثبات مالی خانوادهام خبر میداد.
(فصل 19، صفحه 252)
یک زن میتواند با دستانش خیلی عواطف را بیان کند یا نشان دهد، حال آنکه دستان مردان بهنظرم میرسد همیشه به یک تکه چوب شبیه است. دستان مردان به درد دست دادن، کتک زدن و البته شلیک کردن، امضا کردن و امضای چکهای «حامل خط خورده» میخورد. این همه کاری است که دستهای مردان میتواند بکند و البته کار هم از عهده آن دستان بر میآید. دستان زنان تقریباً قرار نیست دست باشد، خواه کره روی نان بمالند، یا مویشان را از پیشانی کنار بزنند.
ترجمه شریف لنکرانی – انتشارات جامی
(فصل 4، صفحه 24)
به خاک مقدس آلمان که در پارک با برف کثیف پوشیده شده بود، نظر انداختم، و از آنجا به رودخانه راین و از بالای بیدهای مجنون به «هفت کوه»، و تمام این جریان احمقانه به نظرم آمد. چندتا از این «یانکیهای یهودی» را دیده بودم، آنها را توی یک کامیون از ونوس برگ به بن میبردند. آنها یخ زده، ترسان و جوان به نظر میآمدند. اگر من میتوانستم تصوری از یهودیها داشته باشم، این تصور بیشتر به ایتالیاییها میخورد که یخزدهتر از آمریکاییها به نظر میآمدند و خستهتر از آن بودند که ترسان باشند. به صندلیای که در کنار تختخوابم بود، برخوردم و وقتی دیدم نیفتاد، بهقصد خود را به آن زدم و وقتی عاقبت برگشت شیشه روی پاتختیام را خرد کرد.
(فصل 10، صفحه 116)
من گمان میکنم در تمام دنیا کسی پیدا نشود که بتواند یک دلقک را بفهمد، حتی یک دلقک هم دلقک دیگر را نمیفهمد، در این مورد همیشه حسادت یا چشمهمچشمی مانع میشود. ماری به مرحلهای رسیده بود که کمکم میخواست مرا بفهمد، ولی تمام و کمال هیچوقت نتوانست مرا بفهمد. او همیشه عقیده داشت که من به عنوان یک «انسان خلاق» باید «تمایل سوزانی» به جذب هرچه بیشتر «فرهنگ» داشته باشم. این یک اشتباه بود. البته من اگر شب بیکار باشم و بشنوم که جایی اثری از بکت را نمایش میدهند، فوراً سوار تاکسی میشوم و به تماشای آن میروم، ولی گهگاهی هم – حالا که فکر میکنم میبینم اغلب – به تماشای فیلمهایی میروم که برای شش سالهها هم آزاد است.
(فصل 15، صفحه 194)
ما نزدیک ایستگاه راهآهن ئهرنفلد زندگی میکردیم، از پنجره اتاقمان دیوار آجری قرمز رنگ راهآهن را میدیدیم، قطارهای پر از زغالسنگ به شهر میرفتند و خالی باز میگشتند. منظره تسلیبخشی بود، و صدایی که قلب را تکان میداد، من همیشه اجباراً به یاد وضع مالی منظم خانهمان میافتادم.
(فصل 19، صفحه 250)
یک زن با دستهایش چنان قادر است چیزی را حالی کند یا به دروغ بنمایاند که دستهای مردانه در مقایسه با آن همیشه برایم چون چوبهایی که با سریشم چسبیدهاند مینماید. دستهای مردانه، دستهایی برای دست دادن، کتک زدن، و طبیعی است، برای تیر انداختن و امضا کردن هستند. فشار دادن، کتککاری، تیراندازی، امضای چک – این تمام چیزهایی است که دستهای مردانه به آن قادرند، و طبیعی است که کار کردن. دستهای زنانه تقریباً دیگر دست نیستند: فرق نمیکند میخواهند کره روی نان بمالند، یا گیسوان را از روی پیشانی به عقب زنند.
ترجمه سپاس ریوندی – نشر ماهی
(فصل 4، صفحه 39)
به خاک آلمانی باغمان نگاه کردم که برف پلشتی پوشانده بودش، به جانب راین، به آن سوی درختان بید مجنون و به زیبنگبیرگه، و کل این منظره به نظرم ابلهانه آمد. قبلاً چندتایی از این «یانکیهای جهود» را دیده بودم. پشت یک کامیون نشسته بودند و داشتند از ونوسبرگ به سمت قرارگاهی در بن میرفتند. جوان بودند و ترسان و لرزان از سرما. در ذهنم یهودیان را چیزی در مایهی ایتالیاییها تصور میکردم، سرمازدهتر از امریکاییها و خستهتر از آنکه دیگر از چیزی بترسند. به صندلی جلو تختم لگدی زدم، اما نیفتاد. دوباره زدم. بالاخره صندلی چپه شد و رویهی شیشهای میز پاتختی را خرد کرد.
(فصل 10، صفحه 118)
فکر میکنم هیچکس در این جهان نمیتواند یک دلقک را درک کند، حتی یک دلقک دیگر، چون آنجا هم پای حسادت و بدخواهی به میان میآید. چیزی نمانده بود ماری موفق شود، اما او هم هرگز نتوانست تمام و کمال مرا درک کند. همیشه میگفت من که یک «انسان خلاق» هستم، باید برای جذب و هضم امور فرهنگی «اشتیاقی سوزان» داشته باشم. حرف درستی نیست. البته اگر شب کاری نداشته باشم و خبردار شوم که جایی نمایشی از بکت روی صحنه است، درجا تاکسی میگیرم و خودم را به آنجا میرسانم. گاهی به سینما هم میروم. فکرش را که میکنم، میبینم زیاد به سینما میروم، آن هم فقط برای دیدن فیلمهایی که برای کودکان شش ساله هم آزاد باشد.
(فصل 15، صفحه 188)
پانسیون با ایستگاه راهآهن ارنفلد چند قدم بیشتر فاصله نداشت. از پنجرهی اتاق به سنگهای سرخ خاکریز راهآهن نگاه میکردیم، همچنین به قطارهای حامل زغال قهوهای که پر به شهر میآمدند و خالی برمیگشتند. منظرهی تسلیبخشی بود، اما صدای عبور واگنها مو به تن آدم راست میکرد. با دیدن این صحنه، همیشه یاد ثبات مالی حاکم بر خانهمان میافتادم.
(فصل 19، صفحه 239)
دستهای یک زن میتواند خیلی حرفها بزند یا به خیلی چیزها تظاهر کند، چنانکه حس میکنم دستهای مردان در قیاس با آنها چوب خشکی بیش نیست. دستهای مردان به درد فشار دادن، کتککاری، شلیک گلوله و امضا کردن چک رمزدار میخورد. جز این اعمال چهارگانه و البته کار کردن، دستهای مردان هیچ خاصیت دیگری ندارد. ولی وقتی دستهای زنان کره را روی نان میمالد یا موهایشان را از روی پیشانی کنار میزند، انگارنهانگار که دست است.