کتاب «بخت پریشان»: عشق سال های سرطان



داستان به دو نوجوان عاشق می پردازد که در یک گروه حمایتی برای کودکان سرطانی در ایندیاناپولیس با هم آشنا می شوند.

بیش از یک راه برای تعریف کردن یک داستان غم انگیز وجود دارد. راوی شانزده ساله ی رمان پرفروش و موفق «جان گرین»، یعنی کتاب «بخت پریشان»، معتقد است وقتی نوبت به تعریف کردن قصه های غم انگیز می رسد، «آدم در این دنیا انتخابی دارد». و این شخصیت انتخاب می کند که داستانش را به شکلی «بامزه و سرگرم کننده» روایت کند.

 

جان گرین هم در این داستان کمدی جذاب و تأثیرگذار، همین کار را می کند. داستان به دو نوجوان عاشق می پردازد که در یک گروه حمایتی برای کودکان سرطانی در ایندیاناپولیس با هم آشنا می شوند. هیزل لنکستر، راوی داستان، توموری سرطانی دارد که به اندازه ی حس شوخ طبعی اش، غیر قابل درمان به نظر می رسد. هیزل که به نوعی حاد از سرطان تیروئید مبتلاست، اعتقاد دارد که کتاب ها و وبسایت های مربوط به سرطان، همگی در اشتباه هستند:

افسردگی، یکی از عوارض جانبی سرطان نیست. افسردگی از عوارض جانبی مردن است.

پسری هفده ساله به نام آگوستوس واترز، که قبلا ستاره ی تیم بسکتبال مدرسه بوده، پس از از دست دادن یکی از پاهایش به خاطر سرطان، اکنون در حال بهبودی است. اما او نیز با طعنه و کنایه های مخصوص به خودش با ماجرای از دست دادن پایش مواجه می شود:

یه استراتژی فوق العاده برای کم کردن وزن. پاها خیلی سنگین هستند!

آگوستوس دوست دارد سیگاری را بین لب هایش بگذارد—البته در حالی که سیگار خاموش است. او می گوید این کارش یک جور «استعاره» است:

یه چیز کُشنده رو درست می ذاری بین دندون هات، اما بهش قدرت این رو نمی دی که کار کشتن رو انجام بده.

با گذشت زمان، رابطه ی جالبی میان این دو شخصیت شکل می گیرد. آگوستوس در جایی به هیزل می گوید:

اونقدر مشغول خودت بودن هستی که اصلا نمی دونی چقدر بی نظیری.

هیزل و آگوستوس، از طرفداران سرسخت کتاب ها هستند و دوست دارند با کلمات بازی کنند و کلیشه های دنیای بیماران سرطانی و گروه حمایتی خودشان را به چالش بکشند. وقتی کسی درباره ی پسری که به تازگی جانش را از دست داده، می گوید: «او سخت جنگید»، هیزل با خودش فکر می کند: «یه جوری می گه انگار راه دیگه ای هم واسه جنگیدن وجود داره!»

هیزل، دختری تندخو و بامزه است، و جذاب تر از همه، به این فکر می کند که پدر و مادرش در  این وضعیت به چه چیزهایی می توانند فکر کنند. او نگران این است که وقتی خودش، «یه بیمار حرفه ای»، می میرد،

اون ها هیچ چی واسه گفتن درباره ی من ندارند به جز این که مثل قهرمان ها جنگیدم، انگار تنها کاری که تا حالا کردم، سرطان داشتن بوده.

آگوستوس، رمان مورد علاقه ی هیزل را مانند او دوست دارد. رمانی خیالی به نام «یک پریشانی بزرگ» که توسط دختری به نام آنا روایت می شود. آنا به نوعی نادر از سرطان خون مبتلاست. اما هیزل می گوید که رمان مورد علاقه اش، کتابی درباره ی سرطان نیست، «چون کتاب های مربوط به سرطان، به هیچ دردی نمی خورند.»

او توضیح می دهد که در این دست از کتاب ها،

کسی که سرطان داره، خیریه ای رو راه می اندازه تا برای مبارزه با سرطان پول جمع کنه و این کار، خوبی ذاتی آدم ها رو دوباره به یادش میاره و باعث می شه احساس دوست داشته شدن بکنه چون میراثی برای مبارزه با سرطان از خودش به جا می ذاره.

در رمان مورد علاقه ی هیزل، آنا فکر می کند که راه انداختن یک خیریه برای کمک به مبتلایان به سرطان، کمی خودخواهانه است، به همین خاطر، خیریه ای را به وجود می آورد که اسم عجیبی دارد: «مؤسسه ی آنا برای افراد مبتلا به سرطان که می خواهند وبا را درمان کنند».

رمان مورد علاقه ی هیزل و آگوستوس اما در وسط یک جمله تمام می شود و پایانی شاید بیش از اندازه باز دارد. و همین موضوع باعث می شود که این دو شخصیت، جست و جویی برای یافتن نویسنده ی گوشه گیر و منزوی کتاب را آغاز کنند. 

کتاب «نحسی ستاره های بخت ما»، پیچ و خم های داستانی جذاب و البته پایانی به یاد ماندنی دارد. دقیقا نمی توان گفت که داستان، پایانی خوش دارد. این رمان، از آن دسته از کتاب ها نیست. اما می توانید مطمئن باشید که تا مدت ها در ذهنتان باقی خواهد ماند.

 

فقط هر کاری که می کنید، آن را «کتابی مربوط به سرطان» در نظر نگیرید، چون راوی داستان اصلا چنین اتفاقی را دوست نخواهد داشت!