«پائولا هاکینز» در کتاب «دختری در قطار»، پیچ و خمی متفاوت را به یکی از زیر-ژانرهای محبوب در سال های گذشته، زیر-ژانر «تریلر فراموشی»، اضافه کرده است. یکی از نمونه های مشابه و پرفروش که یک سال پیش از این اثر در سال 2014 به انتشار رسید، رمان «الیزابت گم شده است» اثر «اِما هیلی» است که زنی سالخورده و مبتلا به فراموشی را به تصویر می کشد. پروتاگونیست داستان «دختری در قطار» اما بسیار جوانتر است، با این حال نمی تواند چیز زیادی را در مورد شبی به خاطر آورد که زنی جوان در نزدیکی های خانهی سابق او گم شد. خون، یک زیرگذر، لباسی آبی، و مردی با موهای قرمز: این ها تصاویری هستند که مدام در ذهن او پدیدار می شوند.
«آن ها زوجی بینقص هستند.» زنی به نام «ریچل واتسون» وقتی در حال نگاه به مردی جذاب و همسر زیبایش است، با خود اینگونه می اندیشد. «ریچل» که راوی اصلی این رمان است، به شکلی وسواسگونه دربارهی این زوج خیالپردازی می کند. آن ها برای او، تجسمی از رابطهای بینقص هستند که خودش زمانی داشت، یا حداقل اینطور به نظر می رسید، قبل از این که همه چیز نابود شود.
صبح. یک پُشته لباس آن طرف ریل های قطار افتاده است. یک لباس آبی روشن، شاید پیراهنی که با یک تکه پارچه سفید چرک قاطی شده است. احتمالا چیز بیارزشی است؛ بخشی از زباله هایی که توی جنگل کوچک بالای ساحل می ریزند. می تواند از کارگرانی جا مانده باشد که در این قسمت راهآهن کار می کنند. شاید هم چیز دیگری باشد. مادرم می گفت که من همیشه قوه تخیل فوقالعاده فعالی داشتهام؛ «تام» هم همین را می گفت. نمی دانم. نگاهی به این آتوآشغال ها می اندازم، یک تیشرت کثیف یا یک لنگه کفش کهنه. فکر می کنم، به لنگهی دیگر کفش و به پاهایی که اندازهشان است. قطار با تلقتلق و تکان ها و صدای جیرجیرش، دوباره به حرکت درمی آید، پُشتهی کوچک لباس از مقابل نگاهم ناپدید می شود و ما با حرکتی موزون به سمت لندن می رویم.—از کتاب «دختری در قطار» اثر «پائولا هاکینز»
«ریچل» نمی تواند از فکر کردن به «جِیسِن» و «جِس»—نام هایی که خودش برای آن ها انتخاب کرده—دست بکشد، در حالی که آن ها را نمی شناسد. «ریچل» این زوج را از پنجرهی قطاری مشاهده می کند که هر صبح و عصر، او را به لندن می برد و بازمی گرداند. آن ها که نام واقعیشان «مگان» و «اسکات» است، در خانهای زندگی می کنند که «ریچل» قبلا در آن ساکن بود—پیش از آن که اعتیادش به الکل، رابطهاش را مسموم کند. «ریچل» با خود می اندیشد: «به هم می آیند. خوشبختاند، می توانم این را بفهمم. چیزی هستند که من قبلا بودم، من و «تام» هستند در پنج سال پیش. چیزی که از دست دادم، تمام چیزی که می خواهم باشم.»
وقتی «مگان» گم می شود، جهان «ریچل» که پیشاپیش کاملا آشفته بود، مسیری حتی گیجکنندهتر از قبل را در پیش می گیرد. آیا «مگان» فرار کرده یا ربوده شده است؟ مرد غریبهای که «ریچل» یک روز در کنار «مگان» مشاهده کرد، چه کسی است؟ «ریچل» نمی تواند خود را از این اتفاق دور نگه دارد، و پس از مدتی به شکل مستقیم درگیر بازپرسی ها می شود، در حالی که در تمام این مدت در تلاش است تا با اعتیادش به الکل و همینطور از دست رفتنِ مداومِ خاطراتش مقابله کند.
آفتاب زیبا است و آسمان بیابر، اما کسی همراهم نیست و کاری برای انجام دادن ندارم. اینطوری زندگی کردن، همینطوری که حالا من زندگی می کنم، سخت¬ است؛ یعنی وقتی همه بیرون هستند و در کمال خوشحالی، سختتر می گذرد. چون در تابستان روزها بلند و تاریکیِ شب کوتاه است و وقتی قاطیِ بقیه نباشی، برایت خستهکننده می شود و حس خوبی نداری. تعطیلات آخر هفته حوصلهام را سر می برد؛ چهل و هشت ساعتِ خالی و پوچ. دوباره قوطی را به دهانم نزدیک می کنم؛ ولی دیگر یک قطره¬ هم باقی نمانده است.—از کتاب «دختری در قطار» اثر «پائولا هاکینز»
صحبت دربارهی پیرنگ رمان «دختری در قطار» کار چندان راحتی نیست، و مانند همهی داستان های «تریلر»، بهتر است مخاطبین این داستان را بدون هرگونه اسپویلِر مطالعه کنند. «دختری در قطار»، نخستین داستان تریلرِ «پائولا هاکینز» به شمار می آید اما به هیچ وجه شبیه به اثرِ نویسندهای تازهکار در این ژانر به نظر نمی رسد. رمان از ضرباهنگی کمنقص بهرهمند است و مخاطبین را از ابتدا تا پایانِ پر پیچ و خم خود، مجذوب نگه می دارد.
حتی هوشمندانهترین پیرنگ ها در آثار «تریلر»، بدون شخصیت های جذاب به موفقیت نخواهند رسید، و کاراکترهایی که در کتاب «دختری در قطار» حضور دارند نیز کاملا خوشساخت و باورپذیر جلوه می کنند. «دیدگاهِ روایی» در این داستان، بین سه کاراکتر جابهجا می شود: «ریچل» با افکاری وسواسگونه؛ «مگان» با پیچیدگی و جذابیتی مرموز؛ و «آنا»، معشوق جدیدِ همسر سابق «ریچل» یعنی «تام».
«ریچل» احساس می کند کنترل زندگیاش را از دست داده است. او در بطری های الکل به دنبال اندکی تسلی می گردد، و اصرارهای دوستش برای کمک گرفتن را نادیده می گیرد. «ریچل» زمانی به الکل روی آورد که او و «تام» نتوانستند از طریق لقاح مصنوعی، صاحب فرزند شوند. پس از این اتفاق، مدت زیادی طول نکشید تا فروپاشیِ زندگی «ریچل»، به نقطهی اوج خود برسد. او اذعان می کند: «از کسی که الکل می نوشد، تبدیل شدم به یک الکلی. و هیچ چیز کسالتآورتر از این نیست.»
بخش های روایت شده توسط «مگان»، از طریق «فلشبک»، به زمانِ پیش از گم شدنِ او می پردازد. او بیقرار و پرحرف است، اما نتوانسته به شکل کامل با دو رویداد تراژیک در گذشتهی خود کنار آید. «آنا» نیز فقط می خواهد یک زندگی آرام و بیدردسر با «تام» و فرزندشان داشته باشد. «آنا» به تدریج از «ریچل» متنفر شده است چون او، خانوادهی آن ها را راحت نمی گذارد و مدام در حالت مستی با «تام» تماس می گیرد.
«هاکینز» به شکلی استادانه از تکنیک جابهجایی میان نقطهنظرهای روایی استفاده می کند و در هر فصل، میزانی کاملا کنترل شده از اطلاعات را به مخاطبین انتقال می دهد. هیچ کدام از افشاگری های شخصیت ها، قطعی و غیرقابلتردید نیستند و تصویر کلی ماجرا، پیش از آن که معمای اصلی حل شود، صورتی هرچه تاریکتر و پیچیدهتر به خود می گیرد. خاستگاه بخش عمدهی این پیچیدگی، شخصیت «ریچل» است: یک «راوی غیر قابل اعتمادِ» بهیادماندنی که به خاطر مشکلاتش در سوءمصرف الکل، نمی تواند چیز زیادی را از روز پیشین به خاطر آورد.
گاهی اوقات و نه اغلب، می توانم آن ها را از این سمتِ ریل ها ببینم. اگر قطاری از جهت مخالف نیاید و اگر سرعت ما به اندازهی کافی آهسته باشد، می توانم آن ها را روی تراس خانهشان ببینم؛ وگرنه، مثل امروز فقط آن ها را توی ذهنم تصور می کنم؛ «جس» با لیوانی در دست، پشت میز توی تراس نشسته و «جیسن» هم کنارش ایستاده و دست بر شانه های او گذاشته است. می توانم حالت دست های «جیسن» را حس کنم؛ سنگینی دست هایش را که اطمینانبخش و محافظ است. گاهی سعی می کنم آخرین تماس قابلدرکی را که با شخص دیگری داشتم، به خاطر بیاورم؛ فقط یک لمس ساده یا فشار یک دست از صمیم قلب که دلم را بلرزاند.—از کتاب «دختری در قطار» اثر «پائولا هاکینز»
نثر «هاکینز»، جذاب و حتی سینمایی است. جنبه های مختلف داستان، از جمله عنوان کتاب، حال و هوایی «هیچکاکی» را به وجود می آورد و «هاکینز» در برخی صحنه ها انگار در حال ادای احترام به آثار این کارگردان بزرگ سینما—به خصوص فیلم هایی همچون «غریبه ها در قطار» و «پنجره پشتی»—است. اما چیزی که کتاب «دختری در قطار» را به رمانی اینچنین گیرا و خواندنی تبدیل می کند، درک عمیق «هاکینز» از محدودیت های دانسته های هر فرد است، و همینطور از امکانِ درهمآمیختگیِ خاطره و خیال در ذهن انسان.
«ریچل» هنگام سفر روزانهی خود در قطار، دربارهی سایر مسافران با خود می اندیشد: «آن ها را می شناسم و شاید آن ها هم من را می شناسند. ولی نمی دانم من را آنگونه که واقعا هستم، می بینند یا نه.» داستان «دختری در قطار» به ما یادآوری می کند که دیدن صورت واقعی انسان ها، از جمله خودمان، کاری بسیار سخت یا شاید حتی غیرممکن است.