به خاطر آوردن همه چیز چه حسی دارد؟ این که تمام آنچه بقیه ی ما فراموش کرده ایم، در قلبت انباشته شده باشد؟
راوی بی نام و نشان رمان «پلیس حافظه» این سوال را از «آر» (R) می پرسد؛ یکی از معدود افرادی که هنوز چیزهایی را که «ناپدید» شده اند، به خاطر می آورد. راوی، «آر» را در اتاقی زیرزمینی پنهان کرده تا از او در برابر «پلیس حافظه» محافظت کند؛ نیرویی که به شکلی توقف ناپذیر مأموریت دارد افرادی را که چیزها را به خاطر می آورند، از دید سایرین و جامعه حذف کند.
نویسنده ی پرفروش ژاپنی، «یوکو اوگاوا»، این داستان پادآرمان شهری را با الهام گرفتن از کتاب «خاطرات آن فرانک» خلق کرد. کتاب «پلیس حافظه» داستانی عمیقا تأثیرگذار و گاها تشویش آور با بینش هایی گزنده است که شخصیت اصلی اش، رمان نویسی است که تحت کنترل دولتی تمامیت طلب و سرکوبگر زندگی می کند و ناپدید شدن متوالی اشیا و مفاهیم را به چشم می بیند.
این رمان که در سال 1994 به رشته ی تحریر درآمد اما در سال 2019 به انگلیسی ترجمه و در آمریکا منتشر شد، تقریبا در تمامی فهرست های مربوط به برترین کتاب های سال 2019 قرار گرفت. اما این اولین بار نیست که رمان های «اوگاوا» به چنین سطحی از موفقیت دست می یابند. کتاب «خدمتکار و پروفسور» که در سال 2003 در ژاپن به چاپ رسید، به شکلی مشابه با بازخوردهای مثبت منتقدین و مخاطبین رو به رو شد. کتاب «استخر غواصی» که مجموعه ای از رمان های کوتاه است، دربردارنده ی داستان «خاطرات بارداری» است که جایزه ی ادبی معتبر «آکوتاگاوا» را از آن خود کرد. «اوگاوا» همچنین تعداد زیادی داستان کوتاه و بلند دارد که ترجمه نشده باقی مانده اند و در خارج از ژاپن چندان شناخته شده نیستند. مسیر حرفه ای این نویسنده را در یک جمله می توان خلاصه کرد: «اوگاوا» تمام جوایز ادبی بزرگ در ژاپن را به دست آورده است.
لازم بود راجع به تک تک جزئیات تصمیم گیری کنیم: این که چه موقع آبجوش بیشتری برای فلاسکش ببرم، چه موقع برایش غذا ببرم و چند وقت یک بار ملحفه هایش را عوض کنم. اما باز وقتی سر میزم می نشستم تا کار کنم، می دیدم مدام فکرم مشغول اتاق مخفی است و کار نوشتنم هم به کندی پیش می رفت. فکر می کردم شاید «آر» احساس تنهایی کند و دلش بخواهد با کسی حرف بزند اما بعد در حالی که هنوز قیف آیفون دستم بود، باز فکر می کردم و به این نتیجه می رسیدم شاید بهتر باشد آرامشش را به هم نزنم. هر چقدر با دقت گوش می کردم هیچ صدایی دال بر این که کسی آن پایین زندگی می کرد، شنیده نمی شد. اما باز همین سکوت باعث می شد بیشتر نسبت به بودن کسی در آن اتاق حساس شوم. از کتاب «پلیس حافظه»
او با شایستگی کامل این موفقیت ها را از آن خود کرده است. این اثر هیجان انگیز از «اوگاوا» به شکلی مبتکرانه به کاوش در مفهوم سرکوب و فشار می پردازد، از حافظه و بدن انسان گرفته تا تمامیت طلبی و کنترل همه جانبه. این موضوعات عمیق و چندوجهی، تکنیک های ادبی نوآورانه و گستره ی در هم تنیده ی ارجاعات به فرهنگ های مختلف در کتاب «پلیس حافظه»، گواهی بر یک موفقیت ادبی منحصر به فرد برای «اوگاوا» به شمار می آیند.
تمامیت طلبی، خاطرات و قدرت
«چه می شود اگر کلمات ناپدید شوند؟» یکی از کابوس های راوی داستان، زمانی رنگ واقعیت به خود می گیرد که رمان ها به عنوان قربانی بعدی برای ناپدید شدن از جزیره انتخاب می شوند. اما «آر»، که رمان ها و روبان ها و زنگ ها و زمردها و تمبرها را به خاطر می آورد—چیزهایی که راوی به ندرت می تواند تشخیص دهد حتی اگر درست در مقابلش باشند—راوی را به نوشتن ادامه ی اثرش تشویق می کند.
اما چگونه ممکن است یک رمان نویس، نوشتن رمان را فراموش کند؟ اصلا فراموش کردن چیزهای ساده چگونه امکان پذیر است؟ در زندگی عادی ما، چیزهای فراموش شده وقتی که دوباره آن ها را می بینیم، به راحتی به خاطرمان بازمی گردند و ملاقات با افرادی که به گذشته ی ما مربوط می شوند، می تواند به ما کمک کند خاطراتی قدیمی و مشخص را دوباره به یاد آوریم.
اما اوضاع، تحت کنترل حکومت تمامیت طلب کتاب «پلیس حافظه» به هیچ وجه این گونه نیست. راوی در قسمتی از داستان بیان می کند: «رمان ها ناپدید شده اند. حتی اگر دست نوشته ها و کتاب ها را نیز نگه داریم، چیزی جز جعبه های خالی نیستند... هیچ معنایی ندارند... تلفظ خود کلمه ی «رمان» هم سخت تر و سخت تر می شود.» به محض این که «پلیس حافظه» به شکلی ساختارمند شروع به از بین بردن اشیای ناپدید شده از جزیره می کند، مردم ساکن در آنجا قابلیت به خاطر آوردن و یا درک کردن آن اشیا را از دست می دهند، حتی اگر آن ها را در جایی ببینند. چگونگی رقم خوردن این واقعیت جایگزین، برای مخاطبین گیج کننده و شوک آور است. آن ها شاید با خود بگویند که «چگونه می شود چیزی را از یاد برد؟ من حتما به خاطر می آوردم.»
اما نابودی آشکار این توانایی انسان در به خاطر آوردن، چیزی بسیار فراتر از فقط یک استعاره است. در واقع این اتفاق در تاریخ رقم خورده است. فیلسوف آلمانی «هانا آرنت» در آثار خود بیان می کند که نازی ها، فرآیند نسل کشی را با کنترل تمامیت خواهانه ی مشابه ای به انجام رساندند.
«آرنت» در مقاله ی مهم و تأثیرگذار خود با نام «سلطه کامل» نشان می دهد که حکومت های تمامیت طلب به شکلی همه جانبه قوانین جامعه را کنترل می کنند و حتی قدرت این را دارند که ذات انسان را تغییر دهند. حکومت نازی در جریان نسل کشی خود در طول جنگ جهانی دوم، زندگی عادی اسیران را از طریق نگه داشتن آن ها در اردوگاه های کار اجباری از آن ها می گرفت و به گفته ی «آرنت»، «شخصیت انسان را به یک شئ بی ارزش تبدیل می کرد».
از آن جا که کتاب «خاطرات آن فرانک» یک منبع الهام بسیار مهم برای خلق این رمان بوده، ارتباط میان نازی ها و حکومت به تصویر کشیده شده در این داستان، نمود بیشتری پیدا می کند. نازی ها قادر بودند که حس همدلی و انسانیت در افراد را از بین ببرند، و «اوگاوا» در این اثر حکومتی را به ما نشان می دهد که به شکلی آشکار قدرت از بین بردن حافظه و خاطرات را دارد.
سرانجام گذر ایام روی روال خاصی افتاد. ساعت نه صبح سینی صبحانه اش را همراه یک فلاسک می بردم و در می زدم. در طول آن دیدار کوتاه مخزن توالتش را پر می کردم. ناهار ساعت یک بود. اگر «آر» به چیزی نیاز داشت، فهرستی را همراه پولش به من می داد و غروب هنگامی که برای پیاده روی می رفتم، خریدهایش را انجام می دادم. بیشتر اوقات از من می خواست برایش کتاب بخرم اما چیزهای دیگری هم بود: تیغ اصلاح، آدامس نیکوتین دار (بودن در آن فضای بسته سیگار کشیدن را غیرممکن می کرد) دفترچه یادداشت. برنامه ی شام ساعت هفت بود. یک شب در میان حمام می کرد. برای شست و شو از یک تشت آب گرم استفاده می کرد. پس از آن هم دیگر کاری نداشت جز این که صبر کند تا یک شب طولانی دیگر نیز بگذرد. تنها مواقعی که کمی پیشش می ماندم، وقتی بود که برای بردن سینی شامش می رفتم. اگر خوراکی خوبی برای دسر داشتم، گاهی پیشش می ماندم و با هم دسر می خوردیم. شیرینی یا کلوچه را روی میز می گذاشتم و گرم صحبت می شدیم. گهگاه هم دست می بردیم و تکه ای از آن شیرینی یا کلوچه ها می خوردیم. از کتاب «پلیس حافظه»
شکنندگی بدن انسان
«اوگاوا» همچنین از بدن انسان به عنوان یک استعاره استفاده می کند که قابل توسعه، اصلاح، تخریب و بازسازی است. این مفهوم تفکربرانگیز در بسیاری از رمان ها و داستان های او به چشم می خورد. در واقع این موضوع، نقش ویژه ای را در موفقیت داستان «خاطرات بارداری» ایفا می کند، اثری که «اوگاوا» در آن به کاوش در تأثیرات بارداری بر بدن زنان می پردازد. داستان کوتاه ترجمه نشده ی او با نام «اشک فروشی»، درباره ی گروهی از نوازندگان است که با استفاده از بدن خودشان، سازهای موسیقی به وجود می آورند. داستان ترجمه نشده ی دیگر او با نام «رویای غیرممکن ای. بی.» به ماجرای پسری می پردازد که در یک آسانسور به دنیا آمده و بزرگ شده، و قامتش فقط تا اندازه ای رشد می کند که برای انجام دادن شغلش به عنوان متصدی آسانسور مناسب باشد.
کتاب «پلیس حافظه» نیز دوباره به ما نشان می دهد که بدن انسان چگونه ممکن است تغییر داده شود و تحت کنترل قرار بگیرد. پای چپ شخصیت اصلی داستان پس از مدتی ناپدید می شود، درست مثل گل های رز و رمان هایی که قبل از این از جزیره حذف شدند. راوی در این بخش بیان می کند:
آر پای ناپدید شده ام را ماساژ داد. مدتی طولانی مشغول این کار بود، انگار فکر می کرد تلاش هایش ممکن است آن را بازگرداند... اما هیچ گرما و حسی از لمس های او در پایم ایجاد نشد.
با این که پای راوی به شکلی آشکار همچنان وجود دارد، اما به نوعی همزمان از واقعیت حذف شده است. مخاطبین نمی توانند تشخیص دهند که در نظر «اوگاوا»، این تغییرات و دستکاری ها در بدن، استعاری هستند یا واقعی—و این دقیقا نکته ی مورد نظر او است: داستان ها هر چقدر هم که عجیب و بعید به نظر برسند، ممکن است به حدود و شکل های مختلف در واقعیت انسان ها رقم بخورند.
برای درک کامل رمان های «اوگاوا»، مطالعه ی مجدد آن ها ضروری به نظر می رسد. او به شکلی هنرمندانه، قالب ادبی مختص به خودش را ارائه می کند؛ قالبی از «سوررئالیسم» که استعاره در آن به واقعیت تبدیل می شود. در زمانه ای که در آن، هیچ توافقی در مورد تعریف نوآوری ادبی و هنری وجود ندارد، «اوگاوا» توانایی درخشانی در پرداخت همزمان به چندین دوراهی فلسفی را در داستان هایش از خود نشان می دهد. کتاب «پلیس حافظه» اثری تأثیرگذار و به یاد ماندنی است که شایستگی موفقیت های بین المللی خود را دارد.
«یوکو اوگاوا» نویسنده ی این رمان، در نوجوانی فقط برای خودش می نوشت. او وقتی با یک مهندس شاغل در کارخانه ی فولاد ازدواج کرد، شغلش به عنوان منشی دانشگاه را رها کرد—که البته مرحله ای عادی از زندگی بسیاری از زنانِ همنسلِ او به شمار می آمد. او زمانی که همسرش مشغول کار بود، به نوشتن می پرداخت. «اوگاوا» به گفته ی خودش، داستان نویسی را از قصد پنهان نکرده بود، اما همسرش تنها زمانی متوجه این استعداد او شد که اولین رمانش با نام «شکستن پروانه» موفق به کسب یک جایزه ی ادبی شد. او در این باره بیان می کند:
خب آن موقع با صدای بلند به دیگران نمی گفتم که «در حال نوشتن یک رمان هستم»، اما همیشه به این فکر می کردم که صرف نظر از این که زندگی ام چگونه تغییر می کند، می خواهم زندگی به عنوان نویسنده را هم تجربه کنم. اما نمی دانستم که آیا می توانم از آن پولی به دست آورم یا نه.
«اوگاوا» صاحب یک پسر شد و وقتی که فرزندش چند ماهه بود، رمان کوتاه او «خاطرات بارداری»، جایزه ی «آکوتاگاوا» را برای او به ارمغان آورد و نامش را در ژاپن مطرح کرد. «اوگاوا» پس از آن به نوشتن ادامه داد:
پوشک بچه را عوض می کردم و بعد یک جمله می نوشتم. غذا درست می کردم و سپس جمله ی بعدی را می نوشتم. اما اکنون که پسرم بزرگ شده، احساس می کنم در خوشحال ترین حالت ممکن بودم وقتی همزمان با بزرگ کردن فرزندم، داستان می نوشتم. حالا همیشه می توانم هر چقدر می خواهم زمان صرف نوشتن کنم، اما این گونه نیست که اکنون آثار بهتری از گذشته به وجود می آورم.
«اوگاوا» با رمان «خدمتکار و پروفسور» به نویسنده ای پرفروش و شناخته شده تبدیل شد؛ اثر دیگری که حافظه و خاطرات در آن به عنوان موضوع اصلی مطرح می شود. این رمان که لحن و اتمسفری به مراتب کم تنش تر از کتاب «پلیس حافظه» دارد، به داستان مادری تنها می پردازد که به عنوان آشپز و خدمتکار در خانه ی ریاضیدانی مشغول به کار می شود که هیچ چیز جدیدی را بیشتر از 80 دقیقه نمی تواند در خاطر خود نگه دارد.
پروفسور بیشتر از همه عاشق اعداد اول بود. من به شکلی مبهم آن ها را می شناختم اما هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که این اعداد می توانند عمیق ترین عواطف یک آدم را به خودشان اختصاص دهند. پروفسور لطیف بود و دلسوز و قابل احترام. ارقام محبوبش را به نوبت به آغوش می کشید. هیچ وقت از اعداد اولش دور نمی شد. چه پشت میز تحریرش، چه سر میز شام، وقتی حرف اعداد را پیش می کشید، بیشتر از بقیه، احتمال داشت اعداد اول سر و کلهشان پیدا شود. اول سخت می شد از جذابیتشان سر درآورد، این طور که به هیچ چیز غیر خودشان بخش پذیر نبودند، به نظر خیلی چغر می آمدند. با این همه، وقتی ما هم در هاله ی ذوق پروفسور قرار گرفتیم، به تدریج علاقه اش را درک کردیم، اعداد اول هم واقعی تر شدند، طوری که انگار می توانستیم دست دراز کنیم و لمسشان کنیم. مطمئنم که این اعداد برای هر کدام از ما معنای خاصی داشتند اما به محض این که پروفسور اسمشان را می برد، لبخندی به نشانه ی همدستی به هم تحویل می دادیم. درست همان طور که فکر کارامل دهان آدم را آب می اندازد، صرفا ذکر اسم اعداد اول ما را حریص می کرد از رازشان سر درآوریم. از کتاب «خدمتکار و پروفسور»
علاوه بر خاطرات، یکی دیگر از دغدغه های همیشگی «اوگاوا»، توانایی انسان در اعمال خشونت بوده است. او به گفته ی خودش، شخصیت های خشن را به منظور محکوم کردن آن ها به تصویر نمی کشد بلکه این کار را به منظور کاوش در عواملی انجام می دهد که ممکن است یک انسان را به سوی خشونت فیزیکی یا عاطفی سوق دهد. «اوگاوا» در این باره بیان می کند:
آدم ها سعی می کنند آن را از دیگران پنهان نگه دارند، اما در دنیای ادبیات می توان ماهیت واقعی آن را آشکار کرد و انجام این کار هیچ اشکالی ندارد.
با در نظر گرفتن این نکته که «اوگاوا» به شکلی پیوسته درباره ی جسم زنان و خشونت اعمال شده بر آن ها توسط مردان می نویسد، برخی منتقدین ادبی او را نویسنده ای «فمینیست» برشمرده اند. «اوگاوا» اما با این برچسب مخالف است، و خود را بیشتر کسی در نظر می گیرد که در حال شنود مخفیانه ی افکار شخصیت هایش است! او در این باره توضیح می دهد:
من فقط در جهان آن ها سرک می کشم و از کارهایی که انجام می دهند، یادداشت برمی دارم.