داشتن فرصتی مجدد برای تجربه ی زندگی و سرنوشت خود، همیشه ایده ای جالب برای انسان ها بوده است: یک آغاز جدید و جادویی که در آن می توان اشتباهات و پشیمانی ها را از بین برد و انتخاب ها را تغییر داد. این اشتیاق عمیق به یک زندگی متفاوت، یا به زندگی های متفاوت، در مرکز توجهِ بسیاری از فیلم ها و سریال ها و داستان ها قرار داشته است. رمان «کتابخانه نیمه شب» اثر «مَت هِیگ» یکی از همین داستان ها است که مخاطبین خود را به سفری فراموش نشدنی و جذاب می برد.
شخصیت اصلیِ «هیگ» در این داستان، زنی 35 ساله به نام «نورا سید» است. «نورا» زنی است با استعدادهای فراوان و دستاوردهای اندک. او رابطه ی چندان گرمی با تنها خویشاوند زنده ی خود، برادر بزرگترش، ندارد و همچنین هم از نظر عاطفی و هم جغرافیایی، از تنها دوست نزدیکش دور افتاده است. پس از مدتی، «نورا» که احساس می کند زندگی اش پر از افسوس و حسرت شده، هم شغلش و هم گربه ی عزیزش «ولتر» را از دست می دهد.
در این داستان، چیزی که انتقال جادویی میان زندگی های مختلف را ممکن می سازد، مکانی به نام «کتابخانه نیمه شب» است. این کتابخانه، در فضایی جادویی میان زندگی و مرگ قرار دارد. ظاهرِ آن شبیه کتابخانه های معمولی به نظر می رسد، قفسه هایی پر از کتاب، اما تا بی نهایت.
«نورا سید» بیست و هفت ساعت قبل از این که تصمیم به مردن بگیرد، روی مبل راحتی فرسوده اش نشسته بود و در تصاویر شاد زندگی دیگران گشت می زد، در انتظار بود اتفاقی رخ دهد. و بعد، یک دفعه، واقعا اتفاقی رخ داد. کسی، به هر دلیل، زنگ خانه اش را زد. برای لحظه ای با خود اندیشید که اصلا نباید در را باز کند. گذشته از همه ی این ها، الان لباس خوابش را پوشیده بود، هرچند ساعت هنوز نُه شب بود. به خاطر تیشرت سایز بزرگ و گشادی که روی آن نوشته شده بود «فعالان محیط زیست» و شلوار پیژامه ی چهارخانه اش، معذب بود. پاپوش های راحتی اش را پوشید تا کمی متمدن تر به نظر بیاید. فهمید که شخص پشت در، یک مرد بود و او را شناخت. او قدبلند و لاغر بود و شمایلی پسرانه داشت، با صورتی مهربان، ولی چشمانش نافذ و درخشان بود، گویی می توانست به ماهیت همه چیز پی ببرد. دیدن او لذت بخش بود، گرچه کمی غافلگیرکننده به نظر می آمد، مخصوصا که لباس ورزشی به تن داشت و با وجود سرمای هوای بارانی، عرق کرده بود. و نزدیکیِ بینشان، احساس شلختگیای را که «نورا» پنج ثانیه قبل داشت، حتی بیشتر هم کرد.—از متن کتاب
مسئول کتابخانه، مانند اغلبِ کتابدارها، فردی بادانش و خردمند است. او به «نورا» توضیح می دهد که هر کتاب در قفسه ها در واقع راهی برای ورود به یک زندگی متفاوت است. تنها یک کتاب، استثناء به حساب می آید: «کتاب پشیمانی ها» که آنقدر سنگین و رنج آور است که «نورا» نمی تواند بیش از چند سطر از آن را بخواند.
تا زمانی که «نورا» به «کتابخانه نیمه شب» می رسد، مخاطبین با افسوس ها و پشیمانی های اصلی او آشنا شده اند. هر کدام از این پشیمانی ها، بخشی از روایت را از آن خود می کنند و مخاطبین در طول داستان با زندگی هایی مواجه می شوند که در آن ها، هر کدام از این پشیمانی ها مورد توجه قرار می گیرد. اما پیامدهای از بین بردن این افسوس ها، اغلب باعث غافلگیری «نورا» می شود. مسئول کتابخانه به او هشدار می دهد که انتخاب ها با پیامدها یکسان نیستند.
هر زندگیای که از زمانِ آمدن به کتابخانه امتحان کرده بود، در واقع رویای شخصی دیگر بود. زندگی اولی که ازدواج کرده بود و میخانه داشت، رویای «دَن» بود. سفر به استرالیا رویای «ایزی» بود و حسرت «نورا» درباره ی نرفتن، بیشتر به صمیمی ترین دوستش مربوط می شد تا خودش. رویای قهرمانِ شنا شدن، متعلق به پدرش بود. بله، حقیقت داشت که در دوران کودکی به قطب شمال علاقه داشت و می خواست یخچالشناس شود، اما آن تصمیم هم تا حد زیادی از گفت و گوهایش با خودِ خانم «اِلم» در کتابخانه ی مدرسه شکل گرفته بود. هزارتو هم، خب، آن هم از همان اول رویای برادرش بود. شاید هیچ زندگی بی نقصی برای او وجود نداشت، اما مطمئنا جایی زندگیای پیدا می شد که ارزش تجربه کردن را داشته باشد. «نورا» هم متوجه شد که اگر می خواهد آن زندگی را پیدا کند، باید دامنه ی جست و جویش را وسیع تر کند.—از متن کتاب
مسئول کتابخانه، «نورا» را تشویق می کند که تعدادی از متن ها را امتحان کند، و به او قول می دهد هر زمان که «نورا» از زندگی جدیدش ناراضی شود، می تواند به آسانی به کتابخانه بازگردد و کتاب دیگری را برگزیند. در تمام این مدت، زمان در کتابخانه ساکن خواهد ماند و زندگی های بی شمارِ دیگر در انتظار او خواهند بود. «نورا» در ابتدا مردد است—چرا باید زندگی های بیشتری بخواهد؟—اما مسئول کتابخانه او را مجاب می کند، و «نورا» نخستین کتاب را می گشاید.
«هیگ» برخی از زندگی های موقتِ «نورا» را با جزئیات شرح می دهد و برخی را نیز در یک جمله خلاصه می کند: «او در یک زندگی فقط نان تست خورد.» تعلیقِ داستان از این نکته سرچشمه می گیرد که «نورا» بدون هیچ آماده سازی یا مقدمه ای به وسط یک ماجرای جدید برده می شود. او همیشه زندگی اصلی خود را به یاد خواهد داشت به همین خاطر همیشه می تواند میان زندگی جدید و قدیمی خود، مقایسه هایی انجام دهد. او اما هیچ چیزی در مورد زندگی متفاوتی که تازه به آن وارد شده، نمی داند. به عنوان نمونه او در این زندگی های جدید، بارها خود را در کنار مردی می بیند که او را نمی شناسد، یا فرزندانی دارد که تا به حال هیچ وقت ندیده است.
مقایسه نکردن خانم «اِلم» با مادرش سخت بود، مادری که با «نورا» مثل اشتباهی که نیاز به اصلاح دارد، رفتار می کرد. برای مثال وقتی «نورا» کودک بود، مادرش خیلی نگران بود که گوش چپ او بیشتر از گوش راستش بیرون زده و برای حل این مشکل از نوار چسب استفاده می کرد، و آن را زیر یک کلاه نوزادیِ پشمی پنهان می کرد. خانم «اِلم» برای تأکید گفت: «من از سرما و رطوبت متنفرم.» خانم «اِلم» موهای خاکستری کوتاه و صورت بیضی شکلِ مهربان و ملایم و کمی چروکیده داشت که روی یقه اسکی سبز لاک پشتیِ کم رنگش نشسته بود. او کمابیش پیر بود. اما همچنان بیشتر از کل مدرسه در مدار فکری «نورا» قرار داشت، و حتی در روزهایی که بارانی نبود، «نورا» زمان استراحت عصرگاهی خود را در کتابخانه ی کوچک می گذراند.—از متن کتاب
تعداد اندکی از شخصیت ها، در بسیاری از زندگی های «نورا» حضوری ثابت دارند. برادرش، والدینش، و بهترین دوستش تقریبا همیشه در سرنوشت او هستند. همزمان با این که «نورا» در احتمالاتِ گسترده ی زندگی هایش کاوش می کند، انتخاب ها و تصمیم های او بر زندگی این شخصیت ها نیز تأثیرات عمیقی می گذارد. حتی شخصیت های حاشیه ای و نه چندان مهم در زندگی اصلی او نیز از این دگرگونی ها در امان نیستند.
سایر کاراکترها نیز مانند «نورا» تصمیمات متفاوتی می گیرند اما این تصمیم ها اغلب در واکنش به انتخاب های متغیرِ «نورا» به وجود می آید و فقط انتخاب های «نورا» است که تعیین کننده جلوه می کند. اما ممکن است سوالی ذهن مخاطبین را به خود مشغول کند. اگر «نورا» زندگی دلخواه خود را پیدا کند، چه اتفاقی برای «نورایی» می افتد که در آن جهان موازی، واقعا صاحب آن زندگی بوده است؟ سرنخ هایی در مورد پاسخِ این پرسش ارائه می شود اما این موضوع به شکل مستقیم مورد بحث قرار نمی گیرد. روایت داستان به شکل غیرمستقیم بیان می کند «نورایی» که ما داستانش را دنبال می کنیم، «نورای» واقعی است و زندگی های دیگری که از زندگی اصلی او سرچشمه گرفته اند، صرفا دگرگونی هایی از همین دنیا هستند و نه جهان هایی واقعی مانند جهان شخصیت اصلی.
صدایی به گوش نمی رسید و کتاب ها هم از انتها یا ابتدای طبقات بر زمین نمی ریختند. کتاب ها بر اساس این که روی کدام طبقه قرار داشتند، با سرعتی متفاوت می لغزیدند، اما هیچ کدامشان خیلی سریع حرکت نمی کردند. «چه اتفاقی داره می افته؟» چهره ی خانم «اِلم» در هم رفت. قامتش را صاف تر کرد، چانه اش را داخل برد، قدمی به سمت «نورا» رفت و دست هایش را در هم گره کرد. «وقتشه که شروع کنی، عزیزم.» «اگه اشکالی نداره، این رو بپرسم. چی رو شروع کنم؟» «هر زندگی، میلیون ها تصمیم رو شامل می شه. بعضی از این تصمیم ها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته می شه، نتیجه تغییر می کنه. تغییری جبران ناپذیر که به نوبه ی خودش موجب تغییرات دیگه ای می شه. این کتاب ها دریچه ای هستن به تمام زندگی هایی که تو می تونستی تجربه کنی.»—از متن کتاب
ساختارهای تکرارشونده در پیرنگ داستان ها، ممکن است پس از مدتی باعث کسالت مخاطبین و فاصله گرفتن آن ها از اثر شود. اما رمان «کتابخانه نیمه شب» در این زمینه نیز موفق عمل می کند. «نورا» دقیقا در لحظات درست، نه خیلی زود و نه خیلی دیر، تصمیم های سرنوشت ساز خود را اتخاذ می کند و مخاطبین را هیجان زده و علاقه مند نگه می دارد. داستان اثر به شکلی ساده و سرراست روایت می شود و با این که ساختاری کاملا آشنا و گهگاه قابل حدس دارد، اما از طریق ارائه ی جزئیات و توصیفات خیال انگیز و خلاقانه، تجربه ای به یاد ماندنی را برای مخاطبین رقم می زند.
«نگران نباش. دستمال ها هم مثل زندگی ها هستن. همیشه تعداد زیادی ازشون هست.» خانم «اِلم» برگشت سر حرفش: «انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولا مثل اینه که همه چیز رو متفاوت انجام بدی. هر چقدر هم که تلاش کنیم، نمی تونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام داده ایم تغییر بدیم... اما تو دیگه توی دوران زندگی نیستی. اومدی بیرون. این موقعیت رو داری که ببینی همه چیز می تونست چطور پیش بره.» «نورا» در دل گفت: «امکان نداره این ها واقعی باشه.» ظاهرا خانم «اِلم» می دانست او به چه فکر می کند: «اما واقعیه، «نورا سید». هرچند اون واقعیتی نیست که تو درکش می کنی. بهترین حالتی که می شه توصیفش کرد، «میانه» است. نه زندگیه و نه مرگ. اون زندگی واقعی که فکر می کنی نیست، اما رویا هم نیست. نه اینه و نه اون. خیلی کوتاه بخوام بگم، کتابخونه ی نیمه شبه.» طبقات که تا پیش از این آهسته حرکت می کردند، متوقف شدند.—از متن کتاب
استفاده از یک کتابخانه به عنوان مکانی برای ورود به زندگی های مختلف، بدون تردید برای مخاطبین جذاب و دلنشین خواهد بود. تصور احتمالات بی نهایت، مسیرهای جدید، زندگی های نو، و جهانی متفاوت که ممکن است رو به سرنوشت ما گشوده شود، تجربه ای بسیار هیجان انگیز است که مخاطبین رمان «کتابخانه نیمه شب» آن را به این راحتی ها از یاد نخواهند برد.