تصور این که کتاب «پستچی همیشه دو بار زنگ می زند» در واقع اولین رمان «جیمز ام کین» بوده، کمی سخت به نظر می رسد! داستان جذاب این اثر به مردی دوره گرد، و بی جا و مکان به نام «فرانک» می پردازد که یک روز وارد رستورانی بین جاده ای می شود؛ رستورانی معمولی که چندان تفاوتی با بقیه ندارد و به توصیف خود کتاب، «مانند چند میلیون مشابهش در کالیفرنیا» است. او فقط می خواهد چیزی بخورد و به مسیر بی مقصد خود ادامه دهد. «فرانک» اما هنگام خوردن غذا، با پیشنهادی کاری از طرف «نیک»، صاحب خوش مشرب، ساده لوح و یونانیِ رستوران مواجه می شود. پیشنهاد خوبی است اما «فرانک» برنامه های دیگری دارد... تا این که چشمش به همسر «نیک» یعنی «کورا» می افتد و نظرش عوض می شود. او پیشنهاد کاری «نیک» را می پذیرد و به نظر می رسد «کورا» نیز از این اتفاق خوشحال است. اما این علاقه ی ممنوعه با وجود همسر یونانی «کورا»، چه سرانجامی به جز تراژدی می تواند داشته باشد؟
یه قسمت ناهارخوری داشت و بالاش خونه مانندی بود که توش زندگی می کردن. بغل دستش یه پمپ بنزین بود و پشتش نیم دو جین آلونک که اسمشون رو گذاشته بودن پارکینگ. سریع رفتم داخل و شروع کردم به نگاه کردن جاده. سر و کله ی یونانیه که پیدا شد ازش پرسیدم یه یارویی سوار کادیلاک اون دور و بر دیده یا نه، گفتم قرار بوده ن رو این جا سوار کنه و همین جا هم ناهار بخوریم. یونانیه گفت امروز که نه. یکی از میزها رو چید و ازم پرسید چی می خوام بخورم. گفتم آب پرتغال، کورن فلکس، کالباس و تخم مرغ، انچیلادا، پن کیک و قهوه. خیلی سریع با آب پرتقال و کورن فلکس برگشت. از متن کتاب
«جیمز ام کین» داستان را با لحنی اعتراف گونه روایت می کند که باعث می شود عنصر تعلیق در جای جای اثرش به چشم آید، به شکلی که مخاطبین به جای جست و جو برای فهمیدن این که چه کسی کاری مشخص را انجام داده، به دنبال فهمیدن این هستند که آیا شخصیت ها کاری مشخص را انجام می دهند و از آن جان سالم به در می برند یا نه. کتاب «پستچی همیشه دو بار زنگ می زند» که در سال 1934 به چاپ رسید، از نقطه نظر «فرانک» و با تمام تعصب های اجتماعی و نژادیِ مردی کارگر در زمان آمریکای پس از رکود اقتصادی روایت می شود: در جهانی که در آن، اگر مردی سفید پوست را «مکزیکی» خطاب کنید، احتمالا مشتی سنگین به سمتتان روانه خواهد شد، و کاراکترهای خارجی فقط و فقط با ملیت هایشان مورد اشاره قرار می گیرند.
در این کتاب صحنه هایی وجود دارد که سادومازوخیسم (آزارگری-آزارخواهی) و خشونت افسارگسیخته را به تصویر می کشد؛ چنین صحنه هایی در آن دوره چندان مرسوم به حساب نمی آمد. «پستچی همیشه دو بار زنگ می زند» به هنگام انتشار تا حدی جنجال برانگیز شد که در بوستون و کانادا ممنوع اعلام شد. به عنوان نمونه، هنگامی که «فرانک» در حال به هوش آمدن پس از سانحه ی تصادف است، با این جملات رو به رو می شویم:
صدایی که می شنیدم، اونقدر بد بود که شروع کردم به ناله کردن. مثل بارون بود روی یه پشت بوم حلبی، اما این نبود. قطره های خونش بود که از بالا روی کاپوت می ریخت، از جایی که او از شیشه ی جلو به بیرون پرت شده بود.
نمونه ی دیگر، رفتارهای سادومازوخیستی است که «فرانک» و «کورا» به رابطه ی خود وارد می کنند. «جیمز ام کین» این صحنه ها را با نثری موجز، مختصر و مفید و با سبکی مشابه با نویسندگان معاصرش یعنی «ریموند چندلر» و «داشیل همت» به تصویر می کشد. هر سه ی این نویسندگان، علاقه ای منحصر به فرد به استفاده از زبانی موجز و در عین حال پرمفهوم داشتند و بسیاری از نویسندگان تلاش کرده اند—اگرچه در اغلب موارد به شکلی ناموفق—لحن آن ها را بازسازی کنند.
یونانیه یکی از شراب های شیرینش رو آورد و یه مشت آهنگ خوند و دور هم نشستیم و تا جایی که به کورا مربوط می شد، من هم یکی از یاروهایی بودم که قدیم اونجا کار می کرده، فقط اسمشو درست و حسابی یادش نمی اومد. وقت خواب که شد، گذاشتم اون ها برن بالا و بعد خودم رفتم بیرون. کلی راه رفتم و نمی دونم چقدر بود، تا چقدر دور شدم، ولی بعدِ یه مدتی شنیدم از تو ساختمون صدای دعوا می آد. برگشتم و نزدیک که شدم، تونستم یه چیزهایی از حرف هاشون بشنوم. کورا داشت وحشتناک داد می کشید و می گفت من باید بذارم برم. یونانیه نامفهوم یه چیزی مِن و مِن می کرد. احتمالا این که دلش می خواد من بمونم و برگردم سر کار. یونانیه داشت سعی می کرد کورا رو ساکت کنه ولی تشخیص من این بود که کورا اون قدر بلند داد می زنه که من بشنوم. اگه تو اتاقم بودم، که اون فکر می کرد هستم، می تونستم خیلی روشن همه ی حرف هاشو شنیده باشم. از متن کتاب
شخصیت ها، ستون هایی هستند که داستان بر بستر آن ها شکل می گیرد. شخصیت های پرعیب و نقص «کین» که انگیزه ای جز هوس، حرص و خواسته هایشان ندارند، چرخ داستان را به خوبی به حرکت درمی آورند و هیجان را به شکلی پیوسته به قلب آن پمپاژ می کنند.
«فرانک» مردی حقه باز اما دوست داشتنی است که بارها در شهرهای مختلف دستگیر شده و همانقدر که می تواند دیگران را گول بزند، خودش نیز ممکن است به طعمه ی آن ها تبدیل شود. او شوخ طبع و جذاب است، مردی خوب که انگار به دردسر عادت کرده است. با این که «فرانک» دائما در حال حقه بازی، توطئه چینی، دست انداختن دیگران یا تهدید کردن آن هاست، اما شخصیت پردازی استادانه ی «جیمز ام کین» باعث می شود مخاطبین از این شخصیت طرفداری کنند.
«کورا» زنی زیبا از شهری کوچک است که زمانی رویای رسیدن به دنیای پر زرق و برق هالیوود را داشت اما سر از رستورانی کوچک در لس آنجلس درآورد. او از طریق ازدواج سعی کرد از زندگیِ همیشه پر از فقر و مشکل خود فرار کند اما مشکلات، پابرجا باقی ماندند. شوهرش او را «کبوتر سفید کوچک من» می خواند و مخاطبین نیز نگرشی مشابه را به او پیدا می کنند: پرنده ای آسیب پذیر که در قفس ازدواجش گیر افتاده و به دنبال آزادی و شور عشق است.
یونانیه سمج واستاد. اگه تو کله اش مغز داشت همون موقع فهمیده بود که یه چیزی پشت این قضیه هست، چون اون زنی نبود که بذاره یه مرد خودش غذا بکشه؛ نظر من که اینه. ولی یونانیه کودن بود و همین جور نق نق زد. میز آشپزخونه بود، او یه سرش، زنه یه سرش، من وسط. من زنه رو نگاه نمی کردم، ولی می تونستم لباساشو ببینم. از این روپوش های سفید پرستاری تنش بود که همه می پوشن، چه توی دندون پزشکی کار کنن چه توی نونوایی. لباسه صبح تمیز بود، ولی الان یه نمه چرک و چروک. می تونستم بوی تنش رو بشنوم. از متن کتاب
«جیمز ام کین» با مهارتی مثال زدنی موفق می شود موضوعاتی هستی گرایانه را به داستان تراژیکِ «شکسپیریِ» خود اضافه کند، بدون این که این موضوعات، خارج از جریان طبیعی روایت به نظر برسند. ناامیدی پس از تحقق آرزوها، آشوبی که پس از تغییرات سریع از راه می رسد، و البته عواقب اجتناب ناپذیری که سرنوشت برای رویدادها در نظر گرفته، از جمله مفاهیمی هستند که در داستان «پستچی همیشه دو بار زنگ می زند» مورد کاوش قرار می گیرند.
نام این کتاب چگونه انتخاب شد؟
در اوایل پاییز سال 1933، رمان نویسی تازه کار به نام «جیمز ام کین» و ناشرش، «آلفرد اِی ناپ»، به مشکلی برخوردند. «کین» روزنامه نگاری 41 ساله از بالتیمور بود که رمانی جنایی درباره ی مردی دوره گرد از کالیفرنیا و معشوقه ی متأهلش نوشته بود. داستان او کوتاه، خشونت آمیز و بسیار جنجال برانگیز بود و به شکلی جذاب شروع می شد:
طرف های ظهر بود که از کامیون یونجه پرتم کردن بیرون. شب قبلش دور و بر کامیونه ول گشته بودم وبه محض این که خزیدم زیر برزنتش، خوابم برد. بعد سه هفته توی تیاجوآنا خیلی خوابلازم بودم و کماکان هم داشتم به خوابم می رسیدم که یه طرف برزنته رو، برا خاطر خنک شدن موتور، زدن کنار. یهو دیده بودن یه پایی از زیرش زده بیرون، پرتم کردن پایین. ولی یه سیگاری بهم دادن؛ من هم دیگه زدم به جاده تا یه چیزی برا خوردن پیدا کنم.
اما آن ها با عنوان کتاب مشکل داشتند که در ابتدا «Bar-B-Q» (باربیکیو) بود. «ناپ» اندکی پس از خریدن رمانِ سی هزار کلمه ایِ «کین» به مبلغ پانصد دلار، در نامه ای برای او نوشت: «آقای کین عزیز، «Bar-B-Q» عنوان خوبی نیست و من فکر می کنم باید به نام بهتری برسیم.»
«کین» در آن زمان اوضاع چندان خوبی نداشت. او از آخرین کار فیلمانه نویسی اش اخراج شده بود و از طریق نوشتن مقاله برای مجله های مختلف، درآمدی ناچیز به دست می آورد. «کین» و همسر دومش در خانه ای کوچک در شهر «بربنک» با اجاره ی ماهی 45 دلار زندگی می کردند. «ناپ» می خواست کتاب تا ژانویه ی 1934 به انتشار برسد و «کین» نیز به پول نیاز داشت. او به همین خاطر چند عنوان را پیشنهاد کرد: «پومای سیاه»، «دسته چک شیطان»، «داستان غربی».
چشمکی زد و رفت طبقه ی بالا. زنه و من نشستیم اون جا و یک کلمه هم حرف نزدیم. یارو که برگشت پایین دستش یه بطری گنده بود و یه گیتار. یه مقدار از بطریه برام ریخت ولی شراب یونانی شیرین بود و دل و روده ام رو ریخت به هم. شروع کرد به خوندن. صداش تِنور بود، نه از صدا تنورهای ریقو که آدم توی رادیو می شنوه، تنور حسابی. سر نت های بالا یه حزنی مثل آهنگ های انریکو کروسو به صداش می داد. ولی الان توان نداشتم گوش بدم. حالم هر لحظه داشت بدتر می شد. از متن کتاب
«ناپ» اما اصلا از این نام ها راضی نبود. وقتی ماه اکتبر از راه رسید و اسم کتاب هنوز «Bar-B-Q» بود، «ناپ» کم کم مضطرب شد. او خودش نامی برای داستان پیشنهاد کرد—«برای عشق یا پول»—و به «کین» اصرار کرد که آن را بپذیرد. این بار اما «کین» بود که رضایت نمی داد. او بعدها در این باره گفت: «فقط یک قانون درباره ی انتخاب عنوان وجود دارد که می شناسم؛ عنوان باید انتخاب خود نویسنده به نظر برسد نه مثل محصولی بی نقص از کارخانه ی عنوانسازی!»
«کین» همیشه با دوست و نمایشنامه نویسی به نام «وینسنت لارنس» مشورت می کرد. آن ها درباره ی ساختار داستان حرف می زدند، و «لارنس» حتی در شکل گیری ساختار کلی و طرح داستانی این رمان به «کین» کمک های زیادی کرده بود. در یکی از همین گفت و گوهای پر شور و حرارت، «لارنس» خاطره ای تعریف کرد درباره ی این که وقتی مجبور بود در خانه بماند و با اضطراب، منتظر رسیدن نامه ی تهیه کنندگان اثرش باشد، متوجه شد پستچی، هر وقت که می آمد، همیشه دو بار زنگ می زد.
«کین» به محض شنیدن این خاطره، مطمئن شد که عنوان رمانش را پیدا کرده است. او در 2 اکتبر با هیجان نامه ای برای «ناپ» نوشت. «ناپ» اما به اندازه ی او از این نام هیجان زده نشد. نویسنده ای تازه کار به او—بنیان گذار یکی از معتبرترین نهادهای انتشاراتی نیویورک—گفته بود عنوان خودش را کنار بگذارد و چنین نام عجیبی را جایگزین آن کند. «ناپ» در نامه نوشت: «اصلا فکر نمی کنم «پستچی همیشه دو بار زنگ می زند» به خوبی عنوانی مثل «برای عشق یا پول» باشد و امیدوارم با من موافق باشی. اشکال اولش این است که به شکل ناخوشایندی طولانی است.»
«کین» اما با نظر «ناپ» موافق نبود. مخالفت با مدیر انتشارات، کاری بسیار جسورانه بود به خصوص چون «کین» هم نظر مالی و هم از نظر حرفه ای، اصلا اوضاع خوبی نداشت. وضع انقدر خراب بود که به گفته ی زندگی نامه نویسی به نام «روی هوپس»، «کین» هزار دلار از «لارنس» قرض گرفت (در سال 2019 این مبلغ معادل با بیست هزار دلار است) تا از پس مخارج زندگی برآید. او به مدت دو هفته، تمام فشارها را تحمل کرد و به تغییر عنوان کتابش رضایت نداد. «ناپ» در نهایت کوتاه آمد و در 23 اکتبر نوشت:
چون قبلا یک بار با پیشنهاد ما برای تغییر عنوان (Bar-B-Q) موافقت کردی، ما نیز به خواهش تو، عنوان «برای عشق یا پول» را کنار می گذاریم. همان عنوانی را که به نظر می رسد بیشتر از بقیه دوست داری، «پستچی همیشه دو بار در می زند»، می پذیریم. عنوان عجیبی است اما دوستش دارم... فکر می کنم از آن راضی خواهیم بود.
و همین اتفاق هم افتاد! این رمان بلافاصله به پدیده ای با فروش چند میلیون نسخه ای تبدیل شد که نام «کین» را در کنار نویسندگانی همچون «ریموند چندلر» و «داشیل همت» به عنوان یکی از بنیان گذاران داستان های جنایی «نوآر» و «هاردبویلد» در ادبیات آمریکا مطرح کرد. «کین» که دوستی قدرشناس بود، کتابش را به «وینسنت لارنس» تقدیم کرد، و با گذر زمان و افزایش شهرتش، همیشه از او به عنوان فردی تأثیرگذار در موفقیت خود یاد کرد.
اما سوالی همچنان در ذهن مخاطبین باقی مانده بود. هیچ پستچیای در کتاب وجود ندارد. کسی نیز زنگی را به صدا درنمی آورد. پس معنای عنوان چیست؟ «کین» بعدها در مصاحبه ها و نامه های خود بیان کرد که این زنگِ دوتایی توسط نامه برها، در واقع سنتی بریتانیایی و ایرلندی بوده و در داستانش، پستچی استعاره ای از عدالت است که شاید بتوان یک بار از آن گریخت، اما چاره ای جز جواب دادن به زنگ دوم آن و مواجه شدن با واقعیت ها وجود ندارد:
انگار در عالم خلسه و رویا هستم. انگار با کورا بالای آسمان ها زندگی تازه ای رو شروع کرده ایم. همه چی قشنگ و باصفا است. از زشتی ها و نارحتی ها خبری نیست و من و کورا با هم خیلی خوشحال و خوشبخت هستیم. تا می خوام قیافه اش رو توی ذهنم مجسم کنم، همه ی این مناظر مثل یه حباب از نظرم محو می شه.