کتاب «بیمار خاموش» اثر «الکس میخائلیدس»، تریلر روانشناختیِ جذاب و هیجانانگیزی است که همزمان با پرداختن به رازهایی مدفون، به شکل پیوسته در مسائل مربوط به دنیای «سایکوتراپی» (رواندرمانی) و «تراما» (زخم روانی) کاوش می کند.
قتل و خشونت در داستان به چشم می خورد که باعث می شود این کتاب، بخش های جذاب زیادی برای طرفداران ژانر «جنایی» داشته باشد، اما رازهای پرتعداد در بطن روایت و آشکارسازی های بخش پایانی رمان، این اثر را از اغلب رمان های جنایی معاصر متمایز می سازد و آن را به ترکیبی منحصربهفرد و بهیادماندنی تبدیل می کند.
به نظر می رسید که «آلیشا بِرِنسون» زندگی فوقالعادهای داشته است. او در شغل خود به عنوان نقاش، موفق بود و به همسرش «گابریل» نیز عشق می ورزید. آن ها مشکل مالی نداشتند و در خانهای زیبا واقع در یکی از گرانترین مناطق لندن زندگی می کردند. اما یک روز، «گابریل» دیر به خانه بازگشت و «آلیشا» پنج بار به صورت او شلیک کرد و منتظر ماند تا پلیس از راه برسد. چرا این اتفاق رقم خورد؟ پاسخ دادن به این سوال غیرممکن جلوه می کند چون «آلیشا» پس از این رویداد، دیگر حتی یه کلمه هم صحبت نکرده است. ماجرای قتل «گابریل» به خاطر این سکوت، توجهات زیادی را به خود جلب کرد و «آلیشا» نه تنها به زندان، بلکه به یک مرکز درمانیِ امنیتی در شمال لندن به نام «گرُو» فرستاده شد و در کنار سایر بیماران قرار گرفت.
روزی که او مرد، گرمترین روز سال بود. در روز آخر عمرش صبح زود بیدار شد. ساعت 5:15 صبح، ماشینی او را از خانهاش که در شمال غربی لندن بود و به همراه «آلیشا» در آنجا زندگی می کرد، به حاشیهی «همپستد هیث» برد و برای عکاسی به «شوردیچ» رفت. تمام روز را صرف عکاسی از مدل های بالای پشت بام «واگو» کرده بود. دربارهی کارهای «آلیشا» چیز زیادی مشخص نیست. او در شُرف برگزاری نمایشگاه بود و حسابی مشغول کارهایش. احتمالا تمام روز را مشغول نقاشی در انتهای باغ، در آلاچیقی بود که بعدها آن را به استودیو تبدیل کرد. «گابریل» تا دیروقت مشغول عکاسی بود و تا ساعت یازده به خانه برنگشت. نیمساعت بعد همسایهشان، «باربی هلمن»، صدای چند شلیک گلوله را شنید.—از کتاب «بیمار خاموش» اثر «الکس میخائلیدس»
بعد از این که تمام تلاش ها برای درمان به شکست انجامید و «آلیشا» سعی کرد جان خود را بگیرد، دکترها مجبور شدند او را با داروهای بسیار قوی، در وضعیتی نیمههوشیار نگه دارند. این مرکز درمانی، همان جایی است که «تئو فِیبِر»، یک رواندرمانگر جنایی، به امید درمان «آلیشا» مشغول به کار می شود. «تئو» سخت تلاش کرده تا به اینجا برسد و برای مدتی طولانی می خواسته که این زن را مداوا کند.
«تئو» می خواهد کاری کند بیمارش دوباره حرف بزند، و فکر می کند که می داند چگونه باید به این هدف دست یابد. این ماجرا، اهمیت زیادی برای «تئو» دارد چرا که او و «آلیشا» پیوندهایی با هم دارند که کسی در اطرافشان چیزی از آن نمی داند، پیوندهایی سرشار از رازهای تاریک و مرگبار.
«آلیشا» در زمان حصر خانگیِ پیش از انجام محاکمه، نقاشیای به نام «اَلسِستیس» را خلق می کند. آیا او عنوان نقاشیاش را از نام یکی از قهرمانان زن در اسطوره های یونانی—شخصیتی به همین نام که زندگی خود را فدای همسرش «آدمِتوس» می کند—برگزیده است؟ آیا «آلیشا» در حال تلاش است تا پیامی را از طریق این اثر هنری به دیگران برساند؟ «تئو» قصد دارد پاسخ این پرسش ها را بیابد.
بیمارها هر بعد از ظهر چه موافق بودند و چه مخالف، باید سی دقیقه جهت هواخوری بیرون جمع می شدند. در این هوای سرد آن ها را به خاطر مقاومت کردنشان جهت نرفتن به هواخوری سرزنش نمی کنم. عدهای با خودشان زیر لب صحبت می کردند یا مدام مثل زامبی هایی خستگیناپذیر و بیقرار، بین دو نقطهی حیاط می رفتند و می آمدند. بقیه هم دستهدسته دور هم جمع می شدند و گفتوگو می کردند و سیگار می کشیدند. سر و صدای خنده ها و فریادهای عجیب و از سر هیجانشان تا پنجرهی من می رسید.—از کتاب «بیمار خاموش» اثر «الکس میخائلیدس»
«تریلرهای روانشناختی» که معمولا در دستهبندی داستان های جنایی قرار می گیرند، یکی از زیر-ژانرهای محبوب در این گروه به شمار می آیند. با این وجود، گاهی اوقات عنوانِ «تریلر روانشناختی» به شکلی کلی و نهچندان دقیق برای اشاره به آثار مورد استفاده قرار می گیرد—اما در مورد کتاب «بیمار خاموش» اصلا اینگونه نیست. این رمان از ابتدا تا انتها به مسائل گوناگون مربوط به رنج های روانی و «سایکوتراپی» می پردازد. اغلب رویدادها در جهان کوچکِ یک مرکز درمانی اتفاق می افتد که افرادی با مشکلات روانشناختیِ حاد در آن حضور دارند.
علاوه بر این، کاراکترهای متعددی در داستان به چشم می خورند که رواندرمانگر هستند و گفتوگوهایی روشنگرانه را در مورد بهترین شیوه های درمانی موجود برای بیماران ارائه می کنند. «تئو» کاراکتری جذاب و چندوجهی است که رابطهاش با «آلیشا» به خاطر گسترهای از دلایل، غیرحرفهای به نظر می رسد. او اما کارِ درمانِ بیمار خود را کاملا حرفهای و جدی تلقی می کند چون به حرف آوردن «آلیشا»، اهمیت خاصی برایش دارد. «تئو» به شکلی هوشمندانه گذشتهی «آلیشا» را تشریح می کند، بدون این که انبوهی از اطلاعاتِ اضافی را به روایت بیفزاید.
چشمانش را شناختم. نه از روی رنگش، از روی شکلش. از روی بوی سیگار و ژل پس از اصلاحش، طرز حرف زدنش، ریتم صحبت کردنش. اما نه از روی لحن صدایش که کمی فرق داشت. به همین دلیل مطمئن نبودم. اما دفعهی بعد که همدیگر را دیدیم، فهمیدم خودش است. کلماتی را گفت که دقیقا در خانه گفته بود. آن کلمات مدام در خاطراتم زبانه می کشید: «می خواهم به تو کمک کنم... می خواهم کمکت کنم تا همه چیز را عیان ببینی.» همین که این را شنیدم، چیزی در سرم جرقه زد و پازل ذهنیام کامل شد. خودش بود. چیزی در من زنده شد. نوعی غریزهی حیوانی وحشی. می خواستم او را بکشم. بکشم یا کشته شوم.—از کتاب «بیمار خاموش» اثر «الکس میخائلیدس»
با پیشروی داستان، خواسته ها و اسرار «تئو» بر عملکرد حرفهایِ او تأثیر می گذارد. در همین حال، مخاطبین با گذشتهی دردناک این شخصیت بیشتر آشنا می شوند، و این که چگونه فروپاشیِ تقریبیِ رابطهاش با همسرش، هم بر گذشتهی او تأثیر گذاشت و هم همچنان زمان حالِ او را تحت تأثیر قرار می دهد. این رویدادهای مربوط به گذشته همچنین نشان می دهند «تئو»، مانند بسیاری از افراد حرفهایِ شاغل در حوزه های روانشناسی و روانپزشکی، قادر نیست تکنیک هایش را در زندگی خود به کار بگیرد و حتی در مقطعی به این موضوع فکر می کند که شاید نیرویی ماورایی، مسئول رقم خوردن این رویدادها است.
یکی جذابترین نکات در مورد کتاب «بیمار خاموش» این است که «الکس میخائلیدس» به شکلی تدریجی از معماهای داستان گره می گشاید اما برای انجام این کار، هیچ وقت ضرباهنگ روایت را کُند نمی کند. رویدادهای پیرامون مرگ «گابریل»، سمت و سوهای گوناگونی به خود می گیرند و به موضوعاتی فراتر از زندگی او و «آلیشا» می پردازند. سرنوشت چند انسان به خاطر رویدادهای آن شبِ هراسانگیز به هم پیوند می خورد، اما نویسنده به تدریج و به شیوهای فوقالعاده پرتعلیق و خواندنی، واقعیت ها را آشکار می کند. «الکس میخائلیدس» از طریق نشان دادنِ سرشت واقعی و حقایقِ زندگی دو شخصیت اصلی خود، مخاطبین را از ابتدا تا انتهای داستان هیجانزده نگه می دارد.
تا جایی که می دانستم او رازش را تنها با سه نفر در میان گذاشته بود: «گابریل»، «باربی» و این دکتر «وستِ» مرموز. به همین افراد بسنده کرد یا کس دیگری هم در کار بود؟ سؤال دیگر این است که چرا خاطرات او به یکباره به پایان رسید؟ آیا جای دیگری باز هم چیزی نوشته است؟ مثلا دفترچهای دیگر که به من نداده باشد؟ نیت «آلیشا» هم از دادن خاطراتش به من برایم جای سؤال داشت. او می خواست پیامی به من برساند و این کار را هم با صمیمیتی تکاندهنده انجام داد. آیا این نشانهای از حُسن نیت او بود تا نشان دهد به من اعتماد دارد؟ یا قصد شومی در کار است؟—از کتاب «بیمار خاموش» اثر «الکس میخائلیدس»
در نهایت، یکسومِ پایانیِ کتاب و بخش نهایی موفق عمل می کنند و در کنار یکدیگر، تجربهای رضایتبخش را برای مخاطبین رقم می زنند. علاقهمندان به داستان های جناییِ چندلایه و پراحساس، نباید رمان «بیمار خاموش» را از دست بدهند.